به نظرم یک روز شهید میشه؛ نور از صورتش میبارید
سال ١٣٦٤، درگیر ساخت منزل مسکونیام در شیراز بودم که خیلی فکرم را درگیر خودش کرده بود.
یک روز در همین فکرها بودم که حاجمحمـد رسید.
گفت: چیه حاجی، تو فکری؟
گفتم: والله تو کار ساخت خانهام ماندم، دیگه پول برام نمانده، کارها رو زمینمانده.
گفت: همین.
نگران نباش، ان شاالله خدا میرسونه.
چند روز بعد گفت: حاجی من برم شیراز یه کار دارم برگردم.
گفتم: بفرما.
رفت. یکی دو روز بعد زنگ زدم شیراز با همسرم صحبت کنم.
همسرم گفت: راستی پولها رسید!
- کدام پول؟
- همانکه دادی حاجمحمـد آورد، پول را داد، گفت حاجی این را داد برای کارهای ساخت خانه!
اشک توی چشمم پیچید. همسرم بعد از دیدن حاجمحمـد میگفت: به نظرم این آقای ابراهیمی یه روز شهید میشه، نور از صورتش میبارید!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سردار_شهید_محمد_ابراهیمی
/