🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطرات
🔻 شب عملیات آمد پای خاکریز کنار بقیه بچه ها مثل یک بسیجی ساده اسلحه دستش گرفت و جنگید .
قرار بود نیروی کمکی بفرستند اما خبری نشد.
علی برای بررسی موقعیت رفت جلو سر خاکریز یه لحظه بلند شد که تیر خورد به قلبش و افتاد زمین انگار تشنه اش بود ولی کسی آب همراهش نبود خودش سفارش کرده بود قمقمه هاتون را پر نکنید ما به دیدار کسی می رویم که تشنه لب شهید شده....
سردار #شهیدعلی_تجلایی🌷
📕 خط عاشقی ، ج۱
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
@yadyaaran
「🔰سنگر_خاطرات」
🔸شهید مهرداد عزیزاللهی
🔸تولد اصفهان _ ۱۳۴۶
🔸شهادت عملیات کربلای ۴؛ ام الرصاص _ ۱۳۶۵
🔸مزار گلستان شهدای اصفهان
شده بود خبر اول رادیو تلویزیون. بخشدار چهارده ساله زبیدات را دیگر هم مردم می شناختند، هم مسئولین.
بعد از عملیات محرم که اسمش سر زبان رزمندهها افتاد، بهش اصرار کردیم برود درسش را ادامه دهد. کلی قربان صدقه اش رفتیم و با سلام و صلوات فرستادیمش اصفهان به خیال اینکه سفت و سخت می چسبد به درس. دوماه نشده برگشت. انتظار دیدنش را نداشتیم. گفتم «آقا مهرداد چشم ما به جمال شما روشن. چی شد؟ چرا برگشتی؟» گفت «راستش نتونستم دوری از جبهه و بچه ها را تحمل کنم. اون جا که بودم، سر کلاس، تخته سیاه رو نقشه عملیات میدیدم، معلم رو فرمانده و جای همکلاسی ها هم بچه رزمنده ها رو مجسم می کردم. به خاطر اون مصاحبه، توی مدرسه جور دیگه ای با هام رفتار میشد. از خودم ترسیدم که دیگه نتونم به خاطر خدا کار کنم. درس و مدرسه رو گذاشتم و آمدم که برگردم جبهه؛ سر کلاس انسان سازی.»
📚خاطره ۴۱ از کتاب "خودسازی به سبک شهدا"
🗒گردآوری و تدوین : موسسه فرهنگی حماسه ۱۷
🖋بازنویسی : زهرا موسوی
#سنگر_خاطرات |
「🔰سنگر_خاطرات」
🔸شهید مهرداد عزیزاللهی
🔸تولد اصفهان _ ۱۳۴۶
🔸شهادت عملیات کربلای ۴؛ ام الرصاص _ ۱۳۶۵
🔸مزار گلستان شهدای اصفهان
شده بود خبر اول رادیو تلویزیون. بخشدار چهارده ساله زبیدات را دیگر هم مردم می شناختند، هم مسئولین.
بعد از عملیات محرم که اسمش سر زبان رزمندهها افتاد، بهش اصرار کردیم برود درسش را ادامه دهد. کلی قربان صدقه اش رفتیم و با سلام و صلوات فرستادیمش اصفهان به خیال اینکه سفت و سخت می چسبد به درس. دوماه نشده برگشت. انتظار دیدنش را نداشتیم. گفتم «آقا مهرداد چشم ما به جمال شما روشن. چی شد؟ چرا برگشتی؟» گفت «راستش نتونستم دوری از جبهه و بچه ها را تحمل کنم. اون جا که بودم، سر کلاس، تخته سیاه رو نقشه عملیات میدیدم، معلم رو فرمانده و جای همکلاسی ها هم بچه رزمنده ها رو مجسم می کردم. به خاطر اون مصاحبه، توی مدرسه جور دیگه ای با هام رفتار میشد. از خودم ترسیدم که دیگه نتونم به خاطر خدا کار کنم. درس و مدرسه رو گذاشتم و آمدم که برگردم جبهه؛ سر کلاس انسان سازی.»
📚خاطره ۴۱ از کتاب "خودسازی به سبک شهدا"
🗒گردآوری و تدوین : موسسه فرهنگی حماسه ۱۷
🖋بازنویسی : زهرا موسوی
#سنگر_خاطرات | #کتاب
#منطقه_سوم_نیروی_دریایی_سپاه