eitaa logo
کانال شهدایی یاد یاران
394 دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
11.1هزار ویدیو
63 فایل
✅کپی با صلوات برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان عج تعالی فرجه الشریف بلامانع است 🌷🇮🇷ما را بدوستان خود معرفی کنید🇮🇷🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻بخش اول🔻 🔸بعد از ۵۰ روز مغازه به خودمان دیده ایم و نمیدانیم از کدام طرف برویم.🤭 🔹من و منصور و جعفر طول و عرض شام سنتر را چند بار متر میکنیم تا بفهمیم کسانی که نزدیک دو ماه است ما را ندیده اند الان از کدام رنگ و اسباب بازی خوششان می آید.😁 🔸هرچه سلیقه و پول💸 ته جیبمان داریم می تکانیم و یک ساعت بعد کنار رینگ وسط شام سنتر، کیسه های سوغاتی در دست،🛍 چشممان به جمال هم روشن می شود. خسته و گرسنه!🥴 🔹شما که غریبه نیستید، از اول هم گرسنه بودیم ۵۰ روز است خوراک دندانگیری نخورده ایم.🥲 🔸راه می افتیم سمت سوپرمارکت طبقه همکف بلکه از خجالت شکممان دربیاییم هنوز وارد نشده یخچال🥤 نوشابه های رنگارنگ چشممان را میگیرد.🤩 🔹در این ۵۰ روز هرچه گیرمان آمده باشد، قطعاً دیگر نوشابه گیرمان نیامده است.😄 🔸قوطی های یک قد و یک رنگ، صف بسته و مؤدب صدایمان میزنند.😍 🔹قیمت هایشان برایم سؤال است.🤔 قد و رنگ و برند یکیست؛ ولی طبقه به طبقه قیمتشان بالا میرود از ۱۵ لیر تا هزار لیر!😮 🔸لاکچری طور قوطی ۱۰۰۰ لیری را برمی دارم یعنی ۱۵ هزار تومان.😌 🔹بچه ها هم موافقند که بعد از این همه وقت نوشابه نخوردن بهترینش را بخوریم.😉 🔸خنکایش از روی قوطی🍹 جانم را قلقلک می دهد، یک نفس نزدیک نصفش را سر میکشم؛ شیرین و گازدار!😋 ⬅️ادامه دارد...
کانال شهدایی یاد یاران
#طنز_جبهه 🔻بخش اول🔻 🔸بعد از ۵۰ روز مغازه به خودمان دیده ایم و نمیدانیم از کدام طرف برویم.🤭 🔹من
🔻بخش دوم🔻 🔸منصور و جعفر هم دخل بقیه اش را می آورند و راه می افتیم.😌 🔹خوشحال و راضی از خدمتی که به شکممان کرده‌ایم؛ هنوز در سوپرمارکتیم که احساس میکنم خون به صورتم دویده است.🥵 سرم داغ شده و ضربان قلبم زیاد!🤭 🔸به نظرم خستگی سفر است؛ ولی حالم به خستگی نمی خورد. بیشتر به خوشحالی شبیه است تا خستگی!🫢🙂‍↔️ 🔹منصور را نگاه میکنم صورتش به عرق نشسته است.😰 🔸جعفر هم مثل ما چند دقیقه یک بار دست روی پیشانی میگذارد و با حالش کنار نمی آید.😓 🔹هر سه نفرمان با بهت به قوطی خالی نوشابه در دست جعفر نگاه میکنیم.😳 🔸وامصیبتای منصور بلند میشود: - یا زینب بعد این همه نوکری، زهرماری خوردیم؟!😫 🔹گریه مان گرفته است.🥺 دیگر رویم نمیشود در صورت منصور و جعفر نگاه کنم. آنها هم!🙁 🔸به خودم بد و بیراه میگویم که: چرا کارد به شکمم نزدم؟!😥 پنجاه روز نوشابه نخوردی، یک روز دیگر هم نمی خوردی طوری می شد؟ جهادت قبول نمیشد؟ آسمان به زمین میرسید؟😣 🔹قلبم ۱۰ بار در ثانیه میکوبد و سرم داغ است.🥴 🔸روی قوطی را میخوانیم لااقل بفهمیم چند درصد کوفت کرده ایم؛ ولی چیزی ننوشته است.🫣 🔹به سمت یخچال جهنمی که این قوطی را در دامنمان گذاشت، می روم بلکه بفهمیم چه خاکی باید به سرمان بریزیم.🥲 🔸جعفر میگوید: -همینمان مانده بود.😕 🔹غصه صدایش را پر کرده است.😞 🔸راست میگوید! همینمان مانده بود که با دهن نجس، برگردیم ایران و مردم هم بیایند استقبالمان که خیر سرمان مدافع حرم برگشته است.🤭😆 🔹مثل آواره ها جلوی یخچال نوشابه ها ایستاده‌ایم. قوطی ها بهمان دهن کجی می کنند.😬 🔸دلم میسوزد که چرا ۱۵ لیری اش را برنداشتم لااقل درصدش کمتر بود😑 ⬅️ادامه دارد...
کانال شهدایی یاد یاران
#طنز_جبهه 🔻بخش دوم🔻 🔸منصور و جعفر هم دخل بقیه اش را می آورند و راه می افتیم.😌 🔹خوشحال و راضی ا
🔻بخش سوم🔻 🔸کاری از دستمان بر نمی آید. پشیمان بودیم از گناهی که حتی وقت نشد لحظه‌ای از شیرینی گذرایش لذت ببریم.🥲 🔹یکی از کارکنان سوپرمارکت سمتمان می آید، تا اگر خریدی داریم راهنماییمان کند.🙁 🔸با کلی مِنّ ومن قوطی را نشانش میدهم و حالی‌اش میکنم این را خورده‌ایم و حالمان خراب است.😫 🔹دردمان را می فهمد؛ می گوید: - خيي! هيدا ما الكحل. بـس كالري كثيييير.... (برادر این الکل نیست فقط کالریش خیلی زیاده)😌 🔸"ی" کثیر را اندازه حال خراب ما می‌کشد.🥴 دوباره روی قوطی را میخوانیم تازه می‌فهمیم انرژی زا خورده ایم نه الکل.😝 🔹بدنمان حق داشت آن طور ندید بدید بازی در بیاورد.🥲 🔸این نوشابه ۱۰۰۰ لیری را پای دیوار هم می ریختیم، خوشحال می شد و به خودش تکانی می داد بدن ما که پنجاه روز است بهترین تغذیه اش إندومی بوده که جای خود.😅 🔹مستی از سرمان پریده و تا کار دست خودمان نداده‌ایم از سوپرمارکت بیرون میزنیم.🥹 🔸منصور و جعفر از خنده نمیتوانند راه بیایند.😆 من هم؛ ماییم و خاطره ی مستی چند دقیقه‌ای مان.😎 ✅پایان 📚همسایه‌های خانم جان/ نوشته زینب عرفانیان/ روایت پرستار احسان جاویدی از تجربه اش در خاک سوریه ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️
!!!!!!      📞))))))))))))))))) عملیات فاو به اتمام رسیده بود. به گروهان ما خط پدافندی روبروی پاسگاه البحار را داده بودند. خط در دست بچه های (بازی گوش) گردان بود. یک رادیوی دو موج ناسیونال هدیه مردمی داشتم . همراهم بود. توی سنگر فرماندهی گروهان نشسته بودم. رادیو را روشن کردم. ناگهان مجری گفت: اینجا رادیو مونت‌کارلو ، ترانه های درخواستی شما عزیزان..... همان موقع یک آهنگ غربی با ریتمی تند نواخته شد. سید بی سیم‌چی محوربود به خودم گفتم بد نیست کمی با سید شوخی کنم. شاسی بی سیم را جلو رادیو گرفتم و مقداری از آهنگ را در بی سیم پخش کردم. منتظر ماندم تا عکس‌العمل سید را ببینم که بلافاصله با خط تلفن آمد روی خط ما و گفت: - علی بیداری؟📞 - آره بگوشم چی شده؟! - عراقیا فک کنم کد بی سیم مارا کشف کردن سریع برین خونه شهید. .... یعنی کد بی سیم رو عوض کن. من هم عوض کردم. ساعتی بعد دوباره همان کار را تکرار کردم. آنقدر این کار برایم شیرین شده بود که چندین شب دیگر تکرار کردم. مجبور شده بود تمام کد بی سیم ها و دفترچه های خودشان را عوض کنند. هر روز صبح می آمد و به ما کدهای جدید می داد و می گفت: نمیدونم عراقیا چه دستگاهی آوردن تو خط شون! تا کد جدید میذاریم، سریع کشف می‌شه..... آخر هر روز چندین کیلومتر سیم جنگی تلفن غورباقه ای ها را چک می کرد و می رفت و می آمد. می‌رفتند لشکر کد جدید می گرفتند و ..... تا بالاخره نمی دانم ازکجا متوجه شدیک شب وقتی فهمیدکار منه فقط نکرد.... سید اخلاص موسوی
صدام، جارو برقیه صبح روز عملیات والفجر10 در منطقه حلبچه همه حسابی خسته بودند، روحیه‌ مناسبی در چهره بچه‌ها دیده نمی‌شد از طرفی حدود 100اسیر عراقی را پشت خط برای انتقال به پشت جبهه به صف کرده بودیم برای اینکه انبساط خاطری در بچه‌ها پیدا شود و روحیه‌های گرفته آنها از آن حالت خارج شود، جلوی اسیران عراقی ایستادم و شروع به شعار دادن کردم و بیچاره‌ها هنوز، لب باز نکرده از ترس شروع به شعار دادن می‌کردند. مشتم را بالا بردم و فریاد زدم:«صدام جارو برقیه» و اونا هم جواب می دادند. فرمانده گروهان برادر قربانی کنارم ایستاده بود و می خندید. منم شیطونیم گل کرد و برای نشاط رزمنده ها فریاد زدم:«الموت لقربانی» اسیران عراقی شعارم را جواب می‌دادند بچه‌های خط همه از خنده روده بر شده بودندو قربانی هم دستش را تکان می‌داد که یعنی شعار ندهید! او می‌گفت: قربانی من هستم «انا قربانی» و اسیران عراقی هم که متوجه شوخی من شده بودند رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکان می‌دادند و می‌گفتند:«لا موت لا موت» یعنی ما اشتباه کردیم.
محاسن بغل دستی ایام رجب المرجب بود و هر روز دعای «یا من ارجوه لکل خیر» را می خواندیم. حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که مثل ما توجیه نبودند، توضیح می داد که وقتی به عبارت "یا ذوالجلال و الاکرام "رسیدید، که در ادامه آن جمله "حرّم شیبتی علی النار " می آید، با دست چپ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست تکان دهید. هنوز حرف حاجی تمام نشده ، یک بچه های تخس بسیجی از انتهای مجلس برخاست و گفت: اگر کسی محاسن نداشت ،چه کار کند؟ برادر روحانی هم که اصولا در جواب نمی ماند گفت: محاسن بغل دستی اش را بگیرد .چاره ای نیست، فعلا دوتایی استفاده کنند تا بعد!
اینم به عشق فرمانده لشکر! میگفت: داشتم تو جاده می‌رفتم ، دیدم یه بسیجی کنارِ جاده داره میره زدم کنار سوار شد، سلام وعلیک و راه افتادیم، داشتم می‌رفتم با دنده ۳ و سرعت ۸۰ تا ، بهم گفت: اخوی شنیدی فرمانده لشکرت گفته ماشین‌ها حق ندارن از ۸۰ تا بیشتر بِرن؟! یه نگاه بهش کردم و زدم دنده چهار و گفتم اینم به عشق فرمانده لشکر :) تو راه که می‌رفتیم دیدم خیلی تحویلش می‌گیرن!! می‌خواست پیاده بشه بهش گفتم : اخوی خیلی برات درِ نوشابه باز می‌کنن لااقل یه اسم و آدرس بهم بده شاید یه جایی بدردت خوردم ؛ یه لبخندی زد و گفت: همونکه به عشقش دنده ٤ رفتی فرمانده جاویدالاثر لشکر۳۱ عاشورا شهید آقامهدی باکری
🤤مع خربزه🤤 اوضاع غذا که به هم می‌ریخت، دعاها سوزناک‌تر می‌شد.🥺 در چنین شرایطی اگر نان خشک هم می‌خوردیم، سعی می‌کردیم با تداعی خاطرات روزهایی که غذای مطبوع داشتیم، طعم نان و پنیر را عوض کنیم.😣😖 و با انواع راز و نیاز و دعاهای مخصوص سفره نشاط خودمان را حفظ کنیم و نگذاریم روحیه‌مان تضعیف شود.😉 از جمله این دعاها این بود: اللهم ارزقنا پلو، 🍚🤲 تحتهم کره، 🍾👇 فوقهم کباب، 🍖👆 یمینی دوغ، 🥛👉 یساری شربت، 🍹👈 مع خربزه علیه‌السلام.🍉 🙏 آن وقت بقیه آمین می‌گفتند. 😄 آمینی که گوش فلک را کر می‌کرد.😅
😍آخ جان گیلاس🍒 🎾حسینیه گردان خصوصا در زمستان و با سردشدن هوا،حکم صحرای عرفات را داشت. خلوتی برای بیتوته کردن. در تمامی ساعت های شبانه روز، هروقت به آنجا می رفتی در گوشه و کنار آن اورکت و یا پتویی به سر کشیده در حال راز و نیاز با خدای خود بود.🤭 همراه دو نفر از دوستان به علت سرما به حسینیه پناه بردیم.🥶 خلوت بود. جز یک نفر که در گوشه ای چمباتمه زده و پشت به در ورودی مشغول ذکر و فکر بود.🥺 احدی نبود. سلامی دادیم و نشستیم.🤗 تازه چشممان داشت گرم می شد که یک مرتبه آن اخوی عابد و زاهد از جا برخاست..😟 بی خبر از حضور ما گفت: آخ جون گیلاس... این یکی دیگه سیب نبود.🤩😍 بله.😕 کاشف به عمل آمد که رفیق ما از شر وسواس خناس به حسینیه گریخته و سرگرم کارشناسی کمپوت های اهدایی بوده است.😋😜😂 📚کتاب فرهنگ جبهه
🧊وضو🧊 🌴موقع آن بود كه بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابكار دربیایند. همه از خوشحالى در پوست نمى گنجیدند. جز عباس ریزه كه چون ابر بهارى اشك مى ریخت😭 و مثل كنه چسبیده بود به فرمانده كه تو رو جان فك و فامیلت مرا هم ببر ، بابا درسته كه قدم كوتاهه ، اما براى خودم كسى هستم. اما فرمانده فقط مى گفت: «نه! یكى باید بماند و از چادرها مراقبت كند. بمان بعدا مى برمت» عباس ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمكم»😒 وقتى دید نمى تواند دل فرمانده را نرم كند مظلومانه دست به آسمان بلند كرد و نالید:🤲 «اى خدا تو یك كارى كن. بابا منم بنده ات هستم» چند لحظه اى مناجات كرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یك هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتى فرمانده تعجب كردند❗️😳 عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فكرى شد كه عباس حتما رفته نماز بخواند و راز و نیاز كند. وسوسه رهایش نكرد. آرام و آهسته با سر قدم هاى بى صدا در حالی كه چند نفر دیگر هم همراهى اش مى كردند به سوى چادر رفت. اما وقتى كناره چادر را كنار زده و دید كه عباس ریزه دراز كشیده و خوابیده ، غرق حیرت شد. پوتین هایش را كند و رفت تو. فرمانده صدایش كرد: «هِى عباس ریزه. خوابیدى؟ پس واسه چى وضو گرفتى؟» عباس غلتید و رو برگرداند و با صداى خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم» فرمانده با چشمانى گرد شده گفت: «حال كى را؟» عباس یك هو مثل اسپندى كه روى آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد: «حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب مى خوانم و دعا مى كنم كه بتوانم تو عملیات شركت كنم. حالا كه موقعش رسیده حالم را مى گیرد و جا مى مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یك به یك»😏 فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه كرد. بعد برگشت طرف بچه ها كه به زور جلوى خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید مى شدند. یك هو فرمانده زد زیر خنده 😂و گفت: «تو آدم نمى شوى. یا الله آماده شو برویم» عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلى نوكرتم خدا الان كه وقت رفتنه عمرى ماند تو خط مقدم نماز شكر مى خوانم تا بدهكار نباشم»😍☺️ بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوى ماشین هایى كه آماده حركت بودند و فریاد زد: «سلامتى خداى مهربان صلوات». 😂😂😂😂😂😂 📚کتاب رفاقت به سبک تانک
🦵پای لنگ🦶 💎توی سنگر هر کس مسئول کاری بود . یک بار خمپاره ای آمد و خورد کنار سنگر به خودمان که آمدیم ، دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است. نمیتوانست درست راه برود . از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه بچه ها انجام دادند .. *** کم کم بچه ها به رسول شک کردند ، یک شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش .😉 صبح بلند شد ، راه افتاد ، پای چپش لنگید !😳😅😅 سنگر از خنده بچه ها رفت روی هوا !! تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کارای سنگر رو انجام بده . خیلی شوخ بود ، همیشه به بچه ها روحیه می داد ، اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت .. 😄😄😄 🎈شهید رسول خالقی🎈
اتوی بدون برق عبدالصاحب مرائی،نجف زراعت پیشه و حسن برکت علی جوادی نژاد و فرشاد درویشی به دلیل اندام تنومندی که داشتند، شب‌ها موقع خواب به بچه‌ها می‌گفتند: هر کس می‌خواد لباس‌هایش را اتو کند آنها را تحویل ما دهد. اين دو بزرگوار لباس‌های بچه‌ها را می‌گرفتند کمی به آنها آب می‌زدند و بعد از تا زدن آنها را زیر پتوی می‌گذاشتند و تا صبح روی آن می‌خوابیدند، صبح لباس‌ها را صاف و اتوکشیده به بچه‌ها تحویل می‌دادند. شوخ‌طبعی و خنده‌رویی این دو بزرگوار همیشه زبانزده بچه‌های رزمنده بود. سرانجام علی جوادی نژاد در عملیات بازپس‌گیری پاسگاه‌ها در هورالهویزه در تابستان 1364 و فرشاد درویشی در عملیات نصر 4 و فتح تپه 2 قشن در تیرماه سال 1366 به شهادت رسیدند و هر دو آسمانی شدند.