eitaa logo
کانال شهدایی یاد یاران
412 دنبال‌کننده
24.8هزار عکس
8.7هزار ویدیو
49 فایل
✅کپی با صلوات برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان عج تعالی فرجه الشریف بلامانع است 🌷🇮🇷ما را بدوستان خود معرفی کنید🇮🇷🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🎨🎲🎯 _و_فضا از دوره دبستان تا آخر دبیرستان ما سه تا رفیق بودیم که هیچ وقت از هم جدا نمیشدیم. توی محله یوسف آباد تهران شب و روز با هم بازی می کردیم و درس می خواندیم. البته هوش و استعداد مهیار از همه دوستان ما بیشتر بود. او کمتر از ما درس می خواند و نمره های بهتری می گرفت. خانواده آنها خیلی اهل مد روز و .... بودند. من و شهریار و مهیار سال ۱۳۵۲ با هم دیپلم گرفتیم. پدر مهیار بلافاصله کارهای تحصیل در خارج پسرش را انجام داد. مهیار از ما خداحافظی کرد و رفت. او در دانشگاه برایتون انگلیس در رشته هوافضا مشغول تحصیل شد. سال ۱۳۵۴ بود که روزنامه ها نوشتند یک دانشجوی ایرانی به نام مهیار در انگلیس به خاطر مصرف زیاد مواد مخدر به حالت کما رفت. برای دوست قدیمی خودم نگران شدم اما خدا را شکر که حالش خوب شد و سال ۱۳۵۶ به ایران برگشت. همسر انگلیسی اش به نام جِین همراهش آمده بود. مهیار، خواهران و برادرش پایبند مسائل دین نبودند. مهیار مدتی در شرکت فیلیپس و بعد در دفتر شرکت هواپیمایی پانامریکن در تهران مشغول شد. با پیروزی انقلاب دفتر هواپیمایی تعطیل شد و مهیار در یک هتل مشغول به کار شد. در زمانی که آیت الله خلخالی با معتادان مواد مخدر برخورد می کرد، مهیار دستگیر و زندانی شد. در زندان و در بین معتاد هایی که ترک کرده بودند مسابقه برگزار شد و نفرات اول آزاد شدند. مهیار از زندان آزاد شد. در این فاصله جنگ شروع شده بود. من هم راهی مریوان شدم و همراه با حاج احمد متوسلیان و در واحد مهندسی سپاه، مشغول فعالیت بودم ارتباط ما با یکدیگر کمتر شده بود. او موضع گیری های سیاسی ضد نظام داشت و از منافقین حمایت می کرد. اما با این حال وقتی به مرخصی آمده بودم به دیدن مهیار رفتم. خانم او ایران را ترک کرده و به انگلیس رفته بود. پدر مهیار با من صحبت کرد و گفت : پسرم به خاطر مدرک مهندسی در رشته هوا فضا قصد استخدام در یگان بالگرد صدا و سیما را داشت، اما به خاطر موضوع اعتیاد نمی تواند استخدام شود. پدر مهیار با ناراحتی از من خواست تا کمکش کنم. 💌
🎨🎲🎯 _خمینی هر کس حب امام حسین را در دل داشته باشد حتی اگر سال ها راه را اشتباه رفته باشد، امکان بازگشت را دارد. و هر کس به هر جایی رسید نتیجه محبت امام حسین علیه السلام بوده. از کسی می‌گوییم که به دلیل درگیری با ماموران شهربانی دو سال حبس انفرادی داشت. در سال ۱۳۱۶ باکفالت آزاد شد. بعد پنج سال حبس با اعمال شاقه، تبعید به بندرعباس در سال ۱۳۲۳ به اتهام قتل و درگیری در زندان بندرعباس و چهار بار حبس دیگر در سال های بد و.... اما بعد از آن به خوبی با خاندان پهلوی حشر و نشر پیدا کرد و جزء مقربان دربار شد! روزی که ولیعهد به دنیا آمد همه چهارراه مولوی تا جلوی بیمارستان را آذین بندی کرد و سینی اسفند را در دست گرفت و با شاه خوش و بش می کرد. او در کودتای ۲۸ مرداد تلاش زیادی را برای برگرداندن شاه انجام داد و بعد از آن لقب تاج بخش را از شاه گرفت. البته می گفت: در این کودتا به دستور علما از جمله آیت الله بهبهانی وارد کارزار شده. او بیشتر تفریحش حضور در کاباره‌ها و خوردن..... بود. هر چند نمازش را همیشه میخواند و سه ماه محرم و صفر و رمضان به نجاست لب نمی‌زد. طیب خان در بازار میوه حجره داشت و تنها وارد کننده موز شناخته می‌شد. لذا ثروت سرشاری نصیب او گردید و به سلطان موز ایران شهرت یافت. اما همه زندگی او در این مسائل خلاصه نمی‌شد. او دو صفت داشت که در روایات ما این دو صفت به عنوان اصل نجات انسان ها معرفی شده. اول اینکه به مانند لوطی های قدیم، دست خیر داشت. تا می‌توانست به دیگران کمک می کرد. مراسم گلریزان می‌گرفت و گره از کار مردم می‌‌گشود. ...... 💌
🎨🎲🎯 لامیر خداوند درباره اهمیت خوش اخلاقی و برخورد خوب با مردم به رسولش در قرآن می فرماید اگر اخلاقت تند بود مردم از اطرافت می رفتند. یکی از کسانی که به این آیه به خوبی عمل کرد زنده یاد آقای ابوترابی مسئول امور آزادگان بود در این رابطه ذکر چند حکایت خالی از لطف نیست. آقای ابوترابی زمانی که در اردوگاه اسرا در عراق بود زیر شدید ترین شکنجه ها قرار داشت اما هیچگاه آه و ناله نکرد ارشد اردوگاه بسیار ایشان را شکنجه می کرد، ترفیع درجه گرفت و سرهنگ شد؛ مراسم جشن برای او در اردوگاه برگزار شد، همه افسران عراقی به او تبریک می‌گفتند. آقای ابوترابی از دوستانش خواست با کمی آرد و شکر یک کیک کوچک درست کنند. بعد کیک را لای یک پارچه پیچید و به دفتر سرهنگ رفت. ایشان ارشد اسرای اردوگاه بود و به نمایندگی از از دیگر اسرای ایرانی وارد اتاق سرهنگ شد. سرهنگ مثل همیشه با حالتی غرورآمیز گفت: چی شده؟؟ امروز توی جشن ما چی میخوای؟؟ آقای ابوترابی پارچه را از روی کیک برداشت و گفت ما اسرا شنیده ایم که ترفیع درجه گرفته اید. برای عرض تبریک این کیک را از سهمیه آرد و شکر خودمان برای شما درست کردیم. نمیدانید این برخورد آقای ابوترابی چه تاثیری داشت از آن روز برخورد سرهنگ با همه اسراء تغییر کرد. امّاحکایت عجیبی که می‌خواهم نقل کنم مربوط به اردوگاه تکریت ۵ است. در آنجا مسئول شکنجه اسرای ایرانی جوانی بود به نام (کاظم عبدالامیر مزهر النجار) معروف به کاظم عبدالامیر. آقای اوحدی رئیس سازمان حج و زیارت که خود از آزادگان دفاع مقدس است می گوید:" یکی از برادران کاظم اسیر رزمندگان ایرانی بود برادر دیگر در جنگ کشته شده بود و خودش نیز بچه دار نمیشد" با این اوصاف کینه خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت انگار مقصر همه مشکلات خود را اسرای ایرانی می دانست. 💌
🌸 پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد. همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می گفت: «چه بچه ی خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.» آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزکرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم. ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم . زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای "قایش" برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور. از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم. بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما. تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم.
🔴 . . زیاد فکر مذهب و این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو کتاب و درس بود☺ . اما خوب چند بار از تلوزیون حرم امام رضا رو دیده بودم و کنجکاو بودم یه بار از نزدیک ببینمش. . داشتم پله های دانشگاه رو بالا میرفتم که یه آگهی دیدم با عکس گنبد که روش زده بود: . اردوی زیارتی مشهد مقدس😊 . چشم چهارتا شد😲 . یکم جلوتر که رفتم دیدم زده . از طرف بسیج دانشجویی😕😕 . اولش خوشحال شدم ولی تا خوندم از طرف بسیج یه جوری شدم😒 . گفتم ولش کن بابا کی حال داره با اینا بره مشهد.😐 . خودم بعدا میرم . معلوم نیست کجا میخوان ببرن و غذا چی بدن.😑 . ولی تا غروب یه چیزی تو دلم تاپ تاپ میکرد.😕 . ریحانه خانم برو شاید دیگه فرصت پیش نیاد. . بالاخره با هر زوری شده رفتم جلو در دفتر بسیج. . یه پسر ریشو تو اطاق بود و یه جعبه تو دستش . -سلام اقا.. . -سلام خواهرم و سرشو پایین انداخت و مشغول جا به جایی جعبه ها شد..😶 . -ببخشید میخواستم برای مشهد ثبت نام کنم. . -باید برید پایگاه خواهران ولی چون الان بسته هست اسمتون رو توی دفتر روی میز بنویسید به همراه کد دانشجوییتون بنده انتقال میدم.. . -خوب نه!...میخواستم اول ببینم هزینش چجوریه...کی میبرین؟! چی بیارم با خودم؟!😯 . -خواهرم اول باید قرعه کشی بشه اگه اسمتون در اومد بهتون میگیم.. . -قرعه کشی دیگه چه مسخره بازیه...من حاضرم دو برابر بقیه پول بدم ولی همراتون بیام حتما.😏 . -خواهرم نمیشه... در ضمن هزینه سفرم مجانیه. . -شما مثل اینکه اصلا براتون مهم نیست یه خانم داره باهاتون حرف میزنه...چرا در و دیوارو نگاه میکنید...اصلا یه دیقه واینمیستید ادم حرفشو بزنه..😑😤 . -بفرمایید بنده گوش میدم. . -نه اصلا با شما حرفی ندارم...بگید رییستون بیاد..😏 . -با اجازتون من فرمانده این پایگاه هستم...کاری بود در خدمتم..🙍 . -بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین😑😑😂 . .
لامیر خداوند درباره اهمیت خوش اخلاقی و برخورد خوب با مردم به رسولش در قرآن می فرماید اگر اخلاقت تند بود مردم از اطرافت می رفتند. یکی از کسانی که به این آیه به خوبی عمل کرد زنده یاد آقای ابوترابی مسئول امور آزادگان بود در این رابطه ذکر چند حکایت خالی از لطف نیست. آقای ابوترابی زمانی که در اردوگاه اسرا در عراق بود زیر شدید ترین شکنجه ها قرار داشت اما هیچگاه آه و ناله نکرد ارشد اردوگاه بسیار ایشان را شکنجه می کرد، ترفیع درجه گرفت و سرهنگ شد؛ مراسم جشن برای او در اردوگاه برگزار شد، همه افسران عراقی به او تبریک می‌گفتند. آقای ابوترابی از دوستانش خواست با کمی آرد و شکر یک کیک کوچک درست کنند. بعد کیک را لای یک پارچه پیچید و به دفتر سرهنگ رفت. ایشان ارشد اسرای اردوگاه بود و به نمایندگی از از دیگر اسرای ایرانی وارد اتاق سرهنگ شد. سرهنگ مثل همیشه با حالتی غرورآمیز گفت: چی شده؟؟ امروز توی جشن ما چی میخوای؟؟ آقای ابوترابی پارچه را از روی کیک برداشت و گفت ما اسرا شنیده ایم که ترفیع درجه گرفته اید. برای عرض تبریک این کیک را از سهمیه آرد و شکر خودمان برای شما درست کردیم. نمیدانید این برخورد آقای ابوترابی چه تاثیری داشت از آن روز برخورد سرهنگ با همه اسراء تغییر کرد. امّاحکایت عجیبی که می‌خواهم نقل کنم مربوط به اردوگاه تکریت ۵ است. در آنجا مسئول شکنجه اسرای ایرانی جوانی بود به نام (کاظم عبدالامیر مزهر النجار) معروف به کاظم عبدالامیر. آقای اوحدی رئیس سازمان حج و زیارت که خود از آزادگان دفاع مقدس است می گوید:" یکی از برادران کاظم اسیر رزمندگان ایرانی بود برادر دیگر در جنگ کشته شده بود و خودش نیز بچه دار نمیشد" با این اوصاف کینه خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت انگار مقصر همه مشکلات خود را اسرای ایرانی می دانست. 👇👇 🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃 @yadyaaran
🇮🇷🕊🌹🇮🇷🌹🕊🇮🇷 ۱۳۵۷ ۱۳۵۷ اَهَم رویدادهای ۱۳۵۷ 💐 دولت انقلابی وزارتخانه ها را توسط کارمندان به دست می گیرد 💐 ملاقات گروهی از نظامیان با امام ‌خمینی (ره) 💐 بازرگان در دفتر جدید نخست وزیری موقت مستقر شد 💐 ژنرال هایزر از ایران رفت 💐 اردشیر زاهدی اسناد سفارتخانه را ربوده است 💐 طالقانی: نامه های جعلی تهدید آمیز تحریکات عوامل رژیم سابق است. 💐 برنامه دولت بازرگان جمعه در دانشگاه اعلام می شود. 💐 سرهنگ شکوری، رییس آجودانی ستاد لشکر شصت و چهار رضائیه، به هنگام رفتن به پادگان، اعدام انقلابی شد. 💐 آیت الله العظمی گلپایگانی (ره) : ارتش باید به ملت ملحق شود. 💐 حضرت امام خمینی (ره) در دیدار روحانیون شهر اهواز با وی اعلام فرمودند: "ادامه نهضت یک تکلیف است." 💐 رییس جمهور و وزرای خارجه و دفاع آمریکا، پس از پایان مأموریت ژنرال‌ هایزر در ایران، جلسه‌ای با حضور وی تشکیل دادند. سخنگوی وزارت خارجه آمریکا گفت: ما از اجرای قانون اساسی پشتیبانی می‌کنیم. 💐 وزارت خارجه آمریکا نیز اعلام کرد هنوز دولت بختیار را به رسمیت می‌شناسد. از طرفی سخنگوی کاخ سفید گفت: بختیار باید نظر اکثریت مردم را بپذیرد. ... 🇮🇷🕊🌹🇮🇷🌹🕊🇮🇷 👇👇 ┏━━━🌹🍃🌷🍃━━━┓ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎ @yadyaaran ┗━━━🌷🍃🌹🍃━━━┛
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🌷 🌷 (۲ / ۱) ! 🌷من در روایت فتح رفیقی داشتم که از دوران بعد از انقلاب که در سمعی بصری ورامین بودم، می‌شناختمش. در ورامین فیلم نمایش می‌دادم. ایشان دبیر عربی بود ولی به این کارها هم خیلی علاقه داشت. از آن‌جا باهم رفیق شده بودیم. بعدها که من به تهران آمدم و در روایت فتح رفتم شنیدم که این هم آمده تهران ولی معتاد شده. از آن معتادهای تیر. این بنده خدا جای من را پیدا کرده بود هر چند وقت یک‌بار به روایت می‌آمد. با چنان قیافه زاری می‌آمد که معلوم بود چه می‌خواهد. یک روز که آمد اساسی بهش توپیدم. 🌷....بهش گفتم: «فلانی من نشستم مونتاژ می‌زنم، وقتی تو میای من دیگه حال کار کردن ندارم. جون اون کسی که دوست داری دیگه نیا! محض رضای خدا نیا! این کارو نکن. دیگه هم بهت پول نمی‌دم.» تا توانستم طرف را با تهدید و التماس طرد کردم. دیگر هم نیامد. بعد از شهادت آوینی دورادور شنیده بودم که دیگر ترک کرده و خوب شده است. افتاده تو فاز فیلمنامه‌نویسی و اصلاً زندگی‌اش عوض شده است. یک روز دیدمش و بهش گفتم: «چی شد که تو دیگه ترک کردی؟ سر اون حرفایی که من بهت زدم بود؟» گفت: «نه بابا من اینقد شبیه تو باهام برخورد کرده بودن. تو بودی، زنم بود، مادرم بود، برادرم بود. همه.... 🌷همه همین‌جور باهام برخورد کردن» آدم معتاد اصلاً هیچ چیز برایش مهم نیست، فقط می‌خواهد مواد بهش برسد. می‌گفت فهمیدم که تو رفیق آوینی هستی و این آوینی هم رئیس سوره است. یک روز دیدم که از ساختمان سوره رفت بالا من هم پشت سرش رفتم. بهش گفتم: «آقای فارسی سلام رسوند گفتن اگه دارید یه کمکی به من بکنید!» آوینی هم گفته بود: «اصلاً نیاز نداره که آشنایی بدی من خودم باهات رفیقم.» پولی بهش داده و گفته بود: «هروقت نیاز داشتی بیا بگیر.» هرچند وقت یک‌بار.... .... 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
🌷 (۲ / ۱) ! 🌷چند روزی را در آن برهوت بسر بردم و در طی این مدت از ترس هواپیماهای ایرانی لقمه‌ای به راحتی از گلویم پایین نرفت. در آن مدت با سرهنگ دوم «رحمان» که افسری از اهالی دیوانیه بود، آشنا شدم. او فردی باوقار و روشنفکر بود و در عین حال مقید به مقررات خشک نظامی که فرماندهی قرارگاه تیپ را برعهده داشت. این سرهنگ روزی از مخالفین رژیم به حساب می‌آمد. او نارضایتی خود را از جنگ کتمان نمی‌کرد و نظریات و تحلیل‌های سیاسی‌اش شنیدنی و منطقی بود. اما سرگرد «مهدی» فرمانده گروهان مخابرات از افسران کثیف بعثی بود که تنها به شکم خود و سرقت اموال مردم می‌اندیشید. او به دزدی و هتاکی شهرت یافته بود. تا جایی که او را «ابوفرهود» لقب داده بودند؛ و این کنایه از شخصی است که اموال و دارایی‌های مردم را می‌دزدد. 🌷خداوند سرانجام او را به کیفر اعمالش رسانید. منزل نوسازش در بغداد طعمه حریق شد و به تلی از خاکستر مبدل گردید. اساس آن خانه از حرام بنا شده بود. روز ۲۴ / اکتبر۲ / ۱۹۸۰ (مهر ۱۳۵۹) روزی آرام با هوایی ملایم بود. آرامش منطقه تا ساعت ۱۰ بامداد، بدین منوال ادامه یافت تا این‌که یک فروند هواپیمای مهاجم ایرانی از سمت جفیر ظاهر شد و با ریختن بمب‌های خود در نزدیکی قرارگاه تیپ ما سکوت دقایق پیش را برهم زد و در میان آتش پدافند هوایی نیروهای ما به سمت پادگان حمید رفت. پس از طی چند کیلومتر یکی از سربازان مستقر روی تانک آن را هدف قرار داد. هواپیما با همان وضعیت خود را به شمال غرب پادگان حمید رسانید و از انظار ناپدید شد. لحظاتی بعد صدای انفجار به گوش رسید و به دنبال آن قشر عظیمی از دود و آتش در فاصله ۵ کیلومتری مواضع ما به هوا رفت. 🌷جنگنده ایرانی سقوط کرده بود. نیم ساعت بعد، یک سرباز عراقی پیش سرهنگ دوم ستاد «عدنان» آمد. من کنار او نشسته بودم. سرباز گفت: «قربان این‌ها وسایل خلبان ایرانی است که هواپیمایش سقوط کرد.» سرهنگ پرسید: «پس خلبان کجاست؟» سرباز در جواب گفت: «بر اثر اصابت گلوله‌ای به سرش کشته شد و ساعت مچی و سلاح کمری‌اش نیز به یغما رفت.» سرهنگ عدنان وسایل را گرفت و گفت: «برو و جنازه او را در همان‌جا دفن کن!» پس از رفتن آن سرباز، دوستم شروع به زیر و رو کردن وسایل کرد. من مراقب او بودم. وسایل عبارت بودند از یک نقشه نظامی که هدف‌های از پیش تعیین شده‌ای روی آن مشخص شده بود. یک بطری محتوی مایع، یک جعبه حاوی پودر سفید و بالأخره کارت شناسایی خلبان. 🌷سرهنگ «عدنان» از من خواست عبارتی را که به زبان انگلیسی روی بطری نوشته شده بود، برایش بخوانم. من خواندم. محتویات بطری و جعبه در واقع مواد غذایی خلبان بود که چنان‌که هواپیمایش در صحرا سقوط می‌کرد، این مواد برای مدت ۲۴ ساعت او را کفایت می‌نمود. اما هویت خلبان: ستوان یکم عبدالحسین، متولد تهران. هواپیمای او از نوع f5 بود. سعی کردم این اطلاعات را به خاطر بسپارم. وقتی در سال ۱۹۸۲ (۱۳۶۱) در عملیات منطقه جنوب به اسارت درآمدم، وارد یکی از اردوگاه‌های اسرای تهران شدم. یکی از مسئولین اردوگاه به نام «ابومحمد» نزد ما آمد و در مورد مدفن شهدای ایرانی در جبهه اطلاعاتی خواست. من داوطلب شدم کلیه اطلاعات و از جمله مدفن آن خلبان شهید را بازگو کنم. سال‌ها بعد با یکی از خبرنگاران ایرانی روزنامه جمهوری اسلامی به نام «مرتضی سرهنگی» ملاقات کردم.... ....
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 ? 🌷 (۲ / ۱) ! 🌷درست ۵۱ روز بعد از بازپس‌گیری خرمشهر، به قرارگاه احضار شدیم. در فرماندهی اعلام کردند که عملیاتی با همراهی سپاه انجام می‌شود. در تاریخ ۲۰ تیر ۶۱ یگان‌های عمل کننده مشخص شدند. فرماندهان گردان ۱۶۵، ۱۴۵ و گردان ۱۵۱ به هم معرفی شدند و دستور داده شد که این یگان‌ها ۲۴ ساعت بعد از «پل نو» تا مرز مستقر شوند. به همین دلیل سه گردان در یک کیلومتری مرز مستقر شدیم. روز  ۲۲ تیر دستور تک ابلاغ شد. نام عملیات، «رمضان» بود. مسیر از شلمچه به کوتینال و پلِ بصره و بعد داخل بصره بود. ساعت ۶ عصر همه‌ی نیروها شام خوردند و ساعت ۲۱ و ۳۰ دقیقه رمز عملیات در بی‌سیم‌ها اعلام و عملیات آغاز شد. هر سه گردان طبق برنامه زیر گلوله باران شدید دشمن با دادن تلفات پیش می‌رفتیم. 🌷تا پلِ بصره پیش‌روی کردیم. گردان ۱۶۵ و ۱۴۵ داخل بصره شدند. در ورودی بصره پاسگاهی بود که داخل شدیم تصرفش کردیم. هنوز سماورشان می‌جوشید و چای آن‌ها آماده و تلویزیونشان روشن بود. تعدادی کفش در آن اتاقک بود و معلوم بود که افراد آن اتاقک و پرسنل پاسگاه بدون کفش فرار کرده‌اند. در این‌حال استوار «ملکی» وارد اتاقک شد. نگاهی به تلویزیون انداخت. مارکش هیتاچی بود. گفت: این مثل تلویزیون خود منه. بعد به من گفت: جناب سروان اجازه می‌دهی من این تلویزیون را ببرم؟ من که می‌دانستم عراقی‌ها تمام زندگی او را از خانه‌ی سازمانی‌اش در خرمشهر برده‌اند، گفتم: اشکالی ندارد. او بلافاصله تلویزیون را برداشت و داخل جیپ گذاشت. 🌷خبردار شدم تعدادی از پرسنل گردان‌های ۱۴۵ و ۱۶۵ از داخل شهر در حال عقب‌نشینی هستند. بلافاصله خودم را به آن‌ها رساندم. معلوم شد که فرماندهان آن دو گردان سرهنگ مدارایی و سرهنگ وطن‌پرست به اسارت عراقی‌ها در آمده‌اند و بقیه در حال عقب‌نشینی هستند. با دیدن این وضعیت به بچه‌ها دستور عقب‌نشینی دادم. خود من ماندم تا بقیه‌ی نیروها را هدایت کنم. در آن مدت حدود نصف نیروهای‌های گردان‌های ۱۴۵ و ۱۶۵ برگشتند. معلوم شد بقیه یا شهید یا اسیر شده‌اند. من پایم تیر خورده بود و نمی‌توانستم خوب بدوم، به همین خاطر ستوان «اتابکی» که کنارم بود، رعایت حال مرا می‌کرد و همراهم می‌آمد. پس از آن‌که.... ...
🌷 🌷 (۲ / ۱) ...!! 🌷در گرماگرم عملیات بازی دراز با گروهی از عراقی‌ها درگیر شدیم، ناگهان یکی از آن‌ها قل خورد به سمت سنگر و افتاد روی لبه سنگر. طوری‌که جفت پاهایش افتاد جلوی پاهای من و ورودی سنگر، چشم در چشم هم شدیم. چشم‌های من که از قبل گشاد شده بود، افتاد توی چشم سرباز عراقی. سرباز عراقی هم بهت زده مرا نگاه می‌کرد و لبخند مسخره‌ای روی لبش ماسیده بود. مثل این‌که از قبل داشت می‌خندید و خبر نداشت گذرش به آن‌جا می‌افتد. حسابی ترسیده بودم. اگر «پخ» می‌کرد، در جا مرده بودم. آخرین بار که سرباز عراقی دیدم، توی نیزارها بود و تا این حد به عراقی‌ها نزدیک نشده بودم. زبانم بند آمد. اما او گیج‌‌تر از این حرف‌ها بود که بخواهد کاری کند. 🌷اولش نفهمید یک آدم زنده جلویش نشسته. بعد از چند ثانیه به خودش آمد. آب‌دهانش را فرو داد. مانده بود چه کند؟ هر دو مسلح. هر که زودتر بزند برنده است. عاقبت عراقی پیشقدم و بلند شد و با یک جست از سنگر بیرون پرید. حرکت تند و وحشت‌زده‌اش مرا ترساند. خود را عقب کشیدم و نعره‌ بلندی زدم که واقعاً از ترس و وحشت بود. نعره‌ام آن‌قدر بلند بود که آن بنده خدا را دگرگون کرد. ایستاد، یکه‌ای خورد، بعد شش، هفت معلق زد و سر و ته سرنگون شد به سمت پایین ارتفاعات. من سریع نارنجک کشیدم و پشت سرش پرتاب کردم. نارنجک درست پهلویش منفجر شد و دوباره او را پرت کرد، دو _ سه متری سنگر. افتاد و دیگر بلند نشد، خیالم راحت شد. داخل سنگر برگشتم و نشستم. 🌷نزدیک صبح، قرار شد هر سه _ چهار نفرمان در یک سنگر اجتماعی سَر پوشیده جمع شویم و تا شب آن‌جا بمانیم و شب دوباره به سنگرهای انفرادی برگردیم. در گرگ و میش هوا آمدم بیرون از سنگر. همه بچه‌ها به سنگرهای اجتماعی منتقل شده بودند و فقط ما چهار _ پنج‌ نفر مانده بودیم که می‌گشتیم دنبال ورودی سنگر. ورودی سنگرها آن‌قدر کوچک و تنگ بود که توی تاریک و روشن هوا و رسیدن صبح، بعد از کلی بالا و پایین رفتن، در سنگر را پیدا کردیم. اما دیگر دیر شده بود و عراقی‌ها ما را دیده بودند. از همان سر صبح شروع کردند به زدن. سنگر به شکل ال و ارتفاعش کمی بیشتر از یک متر بود. اندازه ورودی‌اش آن‌قدر بود که یک نفر سینه خیز از آن عبور کند و داخل شود. بچه‌ها مرا.... .... 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
🌷 🌷 ❌️❌️ مادرها نخوانند!! (۲ / ۱) .... 🌷عزادار شهادت برادر و پدرم بودم که در مسیر مهاباد به دست ضدانقلاب شهید شده بودند. ماه رمضان بود، همسرم کارمند جهاد بود چند روز قبل از ۱۵ خرداد برای خرید ماشین به سنندج رفته بودیم و در هنگام بازگشت برای بچه‌ها لباس خریدیم. بچه‌ها لباس‌های نوشان را پوشیدند و برای بازی با همسن و سال‌هایشان به بیرون خانه رفتند. خیالم راحت بود چرا که دختر بزرگم که در آن موقع ۱۲ ساله بود بهتر از خودم مراقب خواهرانش بود. 🌷به سر و وضع خانه رسیدگی کردم و بچه کوچکم را در گهواره خوابندم، شرایط کاملاً عادی بود که در کمتر از چند ثانیه صدای غرش هواپیما و فروریختن دیوارها به هم گره خورد، دست دختر دیگرم در دستم بود، خودم را به بیرون از خانه رساندم همه‌جا تیره و تار بود تا چشم کار می‌کرد آتش بود و دود، صدای فریاد همسایه‌ها که شیون‌کنان یکدیگر را صدا می‌کردند تمام فضا را پرکرده بود.... 🌷خون بود و آتش، پاهایم قدرت حرکت نداشت، دختر بزرگم را چندین بار صدا کردم اما هیچ نشانی از هیچ کدامشان نبود به امید یافتن نشانه‌ای از دخترانم به هر طرف می‌دویدم اعضای قطع شده بود که در اطراف افتاده بود.... ساختمان‌ها به خاطر اصابت بمب‌های هواپیماهای رژیم بعثی فرو ریخته بود، مردم از ترس به سمت خانه‌ها فرار می‌کردند تا چشم کار می‌کرد در مسیر جنازه‌های متلاشی شده همسایه‌ها که بیشتر کودکان بی‌گناه بودند روی زمین افتاده بود. 🌷«ثویبه» دختر بزرگم در ورودی درب درحالی‌که سعی کرده بود خواهرانش را از مهلکه نجات دهد زیر حجم زیادی از آوار جان باخته بود. اگرچه اعضای بدنش از هم متلاشی نشده بود، اما تمام استخوان‌هایش کاملاً خرد شده بود و با هزاران بدبختی توانستیم از زیر آوار بیرون بیاوریم. سه جگرگوشه‌ام کاملاً متلاشی و تکه‌تکه شده بودند. خبر که به همسرم رسید با سرعت خود را به خانه رساند، پرسید زینب بچه‌ها کجا هستند؟ توان بیان حتی یک کلمه را نداشتم. بدون هیچ کلامی تنها به اطراف زل می‌زدم و ناامیدانه دنباله نشانه‌ای از دخترها می‌‌گشتم.... ...