eitaa logo
کانال شهدایی یاد یاران
395 دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
11.1هزار ویدیو
63 فایل
✅کپی با صلوات برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان عج تعالی فرجه الشریف بلامانع است 🌷🇮🇷ما را بدوستان خود معرفی کنید🇮🇷🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 آن شب وقتی مهمان ها رفتند،پدرم به مادرم گفته بود: 《به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمی توانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسر عمویم بود. با گریه اش کاری کرد توی رو دربایسی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود ،قدم را به او می دادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است.》 پسرِ پسرعموی پدرم سال ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش به یاد او می افتاد، گریه می کرد و تأثر او باعث ناراحتی اطرافیان می شد. حالا هم از این مسئله سوء استفاده کرده بود و این طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود. در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریش سفیدهای فامیل می نشینند و با هم به توافق می رسند. مهریه را مشخص می کنند و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورد می کنند و روی کاغذی می نویسند. این کاغذ را یک نفر به خانواده داماد می دهد. اگر خانواده داماد با هزینه ها موافق باشند، زیر کاغذ را امضا می کنند و همراه یک هدیه آن را برای خانواده عروس پس می فرستند. آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرج های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده داماد آن را قبول نکنند.
. . -احسان دیگه. باباش کارخونه داره 😉 . -اها اها اون تیره برقه😂خوب چی؟؟😐 . -فک کنم از تو خوشش اومده. خواهرش شمارتو از من میخواست😉😁 . -ندادی که بهش؟!😡 . -نه...گفتم اول باهات مشورت کنم😊 . -افرین که هنوز یه ذره عقله رو داری😐😅 . -ولی پسره خوبیه ها😉خوش به حالت😊 . -خوش به حال مامانش😐😑 . -ااااا ریحانه😐.چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی😒 . -اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟!😯😒 . -اصلا با تو نمیشه حرف زد...فعلا کاری نداری؟!😐 . -نه..خدافظ . . بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این همه پسر دور و برم و تو دانشگاه میخوان با من باشن و من محل نمیکنمشون اونوقت گیر الکی دادم به این پسره بی ریخت و مغرور 😑(زیادم بی ریخت نبودا😄) . شاید همین مغرور بودنش من رو جذب کرده..😕 . دلم میخواد یه بار به جای خواهر بهم بگه ریحانه خانم😊 . تو همین فکرا بودم دیدم که صدای ضعیفی از اونور میومد.که سمانه داره هی میگه ریحانه ریحانه. . سرم داغ شد.ای نامرد.نکنه لوداده که بهم نماز یاد داده و هیچی بلد نیستم😯 . یهو دیدم سمانه اومد تو.ریحانه پاشو بیا اونور . -من؟!چرا؟!😞 . -بیا دیگه. حرفم نزن . باشه. باشه..الان میام. وارد اطاق شدم که دیدم همه دور میز نشستن.زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم اقا سید همونجور که سرش پایین بود گفت:سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! کم و کسری ندارید که؟! . نه. اکیه همه چی..الان منو از اونور اوردید اینور که همینو بپرسید؟!😯 . که اقا سید گفت بله کار خاصی نبود میتونید بفرمایید. . که سمانه پرید وسط حرفش: . نه بابا،این چیه. کار دیگه داریم. . سید:لا اله الا الله... 😑 . زهرا:سمانه جان اصرار نکن . ریحانه:میتونم بپرسم قضیه چیه؟؟ . که سمانه سریع جواب داد هیچی مسول تدارکات خواهران دست تنهاست و یه کمک میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولی اینا مخالفت میکنن. . یه لحظه مکث کردم که اقا سید گفت ببخشید خواهرم .من گفتم که بهتون نگن . . دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزی میگفتید..از اول گفتم که ایشون نمیتونن. . نمیخواستم قبول کنم ولی این حرف اقا سید که گفت ایشون نمیتونن خیلی عصبیم کرد 😡و اگه قبول نمیکردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد.😞 . اب دهنمو قورت دادم و بااینکه نمیدونستم کارم چیه گفتم قبول میکنم😏 . سمانه لبخندی زد و روبه زهرا گفت:دیدین گفتم. . اقا سید بهم گفت مطمئنید شما؟!کار سختی هستا. . تو چشماش نگاه کردم و با حرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه😑😑 . .