فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨
ای که بر خاک
حریم تو ملائک زده بوس
ز وجود تو شده
قلب جهان خطـه طوس
هر که آید
به گدایی به درخانه تو
نیست ممکن که
ز درگاه تو گردد مأیوس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 #آثار_تک_فرزندی
💠 در خانوادههای تک فرزند، بار مراقبت از والدین در کهنسالی بر دوش یک نفر است.
#سبک_زندگی_اسلامی
لیلا حسین" یهودی مسلمان شده"
مهم ترین عامل گرایش بیشتر زنان به دین اسلام، آرامشی است که محجبه بودن به آن ها می دهد.
جواهرانه، ص ۷۰
#حجاب
🔴 ابلاغیه سرلشکر شهید مهدی باکری به فرماندهان زیر دستش!
🔹بعد از همه نیروها غدا بگیرید، کمتر و دقیقا هم نوع آنها باشد، در داشتن مواد غذایی، چادر و پتو فرقی با بقیه نداشته باشید. و...
#مدیریت_انقلابی
#دفاع_مقدس
🍃حاج حمید خيلي اهل مطالعه بود
به خصوص به کتاب هاي تاريخي و عرفانی علاقه خاصي داشت😊
یکبار روي مبل نشسته بود و مشغول خواندن کتاب بود. من هم تلویزیون رو روشن کردم و کنار حاج حمید نشستم. تلویزیون داشت خاطرات جبهه حضرت آقا رو پخش مي کرد.😍 آقاي خامنه اي فرمودند:
ما توي مهلکه اي گیر افتاده بودیم بنده خدایی اومد و با ماشین ما رو از مهلکه نجات داد. 👌
🍃حاج حمید همین طور که سرش توي کتاب بود و با همان مظلومیت هميشگي گفت:
اون بنده خدا من بودم...
✍به قلم همسر محترم فرمانده شهید سیدحمید تقوی فر🌹
📸 دست نوشته تکاندهنده شهیدی که هنگام بمباران شیمیایی ماسکش را به یکی از رزمندهها داد
🔹 ۱۲ فروند هواپیما ساعت ۵ غروب منطقه را بمباران شیمیایی کردند که یکی در ۱۰ متری او افتاد.
🔹 نعمت الله ملیحی ماسکش را به یکی از رزمندهها داد و خودش بدون ماسک مانده بود كه درع مل دم نايژکهای ريه تاول میزد و در بازدم تاولها پاره میشد ! به همین علت برای گفتگو کردن روی کاغذ مینوشت و کمتر صحبت میکرد.
🔹 در بیمارستان به دلیل حاد بودن جراحت نعمت الله، او را ممنوع از نوشیدن آب کردند.
🔹 او از شدت تشنگی و زجر کاغذی خواست و روی آن نوشت :" جگرم سوخت، آب نیست ؟! " و بعد از دقایقی به علت شدت جراحت به شهادت رسید.
✨ #شهید_نعمت_الله_ملیحی🕊🌷
✨ #شبتون_شهدایی ✨🌙
#اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهالله 🍃🌸🌤
کاش قسمت کنی آقا!
که دوباره بروم؛
اربعین،
نذر ظهورت سفر کربوبلا.
🔰شهید سیدمرتضی آوینی؛
عالم همه در طواف عشـق است
و دایره دارِ این طواف ،
حسیــــن است ...
#دفاع_مقدس
#اربعین_امسال_با_شهدا
••|آدم بخواهد،میشود!!
ڪاری در تاریخ دنیا
از دیدگاه یڪــ
#مومن نشد ندارد.
ڪوه اگر در زیر پای یڪ مومن،
( اگر آن مومن اراده
و تقوا و اخلاص داشته باشد )
سرڪوب میشود؛
ؤوه زیر پای مومن
خرد میشود!!!:)
#حاج_ابراهیم_همت
•••❤️
💚 «يا حبيبي يا تاتا» تنادي جدته، وتكمل: «عم تِحلو كتير وعم تربى هالدقن الحلوة يا حبيبي. بكير رحت». لكنك تسمع مباشرة بعد هذا الكلام: «الحمد لله. هذا البيت قدره الشهادة والشهادة هبة منحها الله للخاصة من الاولياء.
💛مادر بزرگ جهاد [با لهجه لبنانی] میخواند: عزیز دل مادربزرگ. و ادامه می دهد : عزیزم چه قدر با این ریش قشنگی که گذاشتی خوشگل مےشوی ، زود رفتی عزیزم. ولی سریع ادامه مےدهد : الحمدالله ... این خاندان ، سرنوشتش #شهادت است. شهادت هم هدیهای است که خدا به اولیای خاصش مےبخشد.
#شهید_جهاد_مغنیه 🥀
#دفاع_مقدس
﷽
✅#خواستگاری .😍
🔹آقا مصطفی فرمانده
پایگاه نوجوانان بسیج
مسجدمون بود ، هرڪجا
ڪه میرفت ما رو هم
با خودش میبرد ، راهیان نور ،
مشهد ، شمال و....
. 🔹ما رو دیگه به اسم
نوجون های آقا مصطفی
میشناختن، از بس ڪه
همیشه دورش می چرخیدیم .
🔹آقا مصطفی ۲۰ سالش شده بود
یڪ شب با بچه ها توی مسجد
بودیم ڪه یڪی از بچه ها،
بدو اومد و گفت:
اقا مصطفی رفته خواستگاری
خونه فلانی .
🔹ما پاشدیم و رفتیم درب
خونه همسر ایشون ،
گویا مراسم خواستگاری
تموم شده و آقا مصطفی اینا
رفتن خونه خودشون
و ما دیر رسیدیم
بعدا، متوجه شدیم ڪه این
جلسه فقط یه جلسه اشنایی بوده
و هنوز جوابی بین طرفین رد
و بدل نشده بود .
🔹ما توی ڪوچه نیم ساعتی
منتظر بودیم تا جلسه خواستگاری
تموم بشه و آقا مصطفی رو ببینیم
و.... .
🔹هرچه منتظر شدیم نیومدن!
یڪی از بچه ها زنگ خونه
پدر زن آقا مصطفی رو زد گفت ؛
سلام اقا مصطفی این جاست؟!
اون بنده خدا شوڪه شد
و گفت یه لحظه صبر ڪنید ،
اومد دم در خونه ولی همین ڪه پدرخانوم آقا مصطفی رو دیدیم
شروع ڪردیم به فرار ڪردن
خخخخ .
🔹فرداش دیدیم آقامصطفی
داره با خنده میاد
بعد بهمون گفت؛
آبرومو بردید ، بزارید حداقل
من جواب بله رو بگیرم بعد
برید درب خونشون
سراغ منو بگیرید .
. 🔹این خاطره رو همیشه
خودش با خنده برای دیگران
تعریف می ڪــرد.
شادی روحش صلوت🌹🌹🌹
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_شهید
بعد از شهادتش مشخص شد که چقدر به نیازمندان کمک میکرد و برای زوجهای نیازمند جهیزیه تهیه میکرد.
با اینکه #جانباز_شیمیایی بود دنبال جانبازیش نرفت. می گفت: من از نظر مالی تأمین هستم و نیازی ندارم که هزینه درمانم را از بیت المال بگیرم.
گاها مبلغی را به محل کارش میداد و میگفت که ممکن است دِینی از بیتالمال گردن من باشد یا اینکه از خودکار #بیت_المال استفاده شخصی کرده باشم.
#شهید #سعید_انصاری🌷
🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞 عشـــــــق ناب
روایتی زیبا و #عاشقانه
از همسر شهید
#احمد_نیڪجوی_بحری
💓 براش کادو عروسک گرفته😇
معرفت پشهها
برای دیدن یکی از دوست های جانبازم،
رفته بودم آسایشگاه امام خمینی (ره) که در شمالی ترین نقطه تهران است.
فکر می کردم از مجهزترین آسایشگاه های کشور باشد، که نبود. بیشتر به خانه ای بزرگ شبیه بود. دوستم نبود، فرصتی شد به اتاق های دیگر سری بزنم.
اکثر جانبازها آنجا قطع نخاع بودند، برخی قطع نخاع گردنی، یعنی از گردن به پایین حرکت نداشتند، بسیاری از کمر، بعضی نابینا بودند، بعضی جانباز از هر دو دست.
و من چه می دانستم جانبازی چیست، و چه دنیایی دارند آن ها...
جانبازی که ۳۵ سال بود از تخت بلند نشده بود پرسید؛ "کاندیدا شده ای! آمده ای با ما عکس بگیری؟" گفتم نه!
ولی چقدر خجالت کشیدم. حتی با دوربین موبایلم هم تا آخر نتوانستم عکسی بگیرم.
می گفت اینجا گاه مسئولی هم می آید، البته خیلی دیر به دیر، و معمولا نزدیک انتخابات!
همه اینها را با لبخند و شوخی می گفت. هم صحبتی گیر آورده بود، من هم از خدا خواسته!
نگاه مهربان و آرام اش به من تسلی می داد.
وقتی فهمید در همان عملیاتی که او ترکش خورده من هم بوده ام، خیلی زود با من رفیق شد.
پرسیدم خانه هم می روی؟ گفت هفته ای دو هفته ای یک روز، نمی خواست باعث مزاحمت خانواده اش باشد!
توضیح می داد خانواده های همه جانبازهای قطع نخاع خودشان بیمار شده اند، هیچکدام نیست دیسک کمر نگرفته باشند. پرسیدم اینجا چطور است؟
شکر خدا را می کرد، بخصوص از پرسنلی که با حقوق ناچیز کارهای سختی دارند. یک جور خودش را بدهکار پرسنل می دانست.
گفتم: بی حرکتی دست و پا خیلی سخت است، نه؟
با خنده می گفت نه! نکته تکاندهنده و جالبی برایم تعریف کرد، او که نمی توانست پشه ها را نیمه شب از خودش دور کند، می گفت با پشه های آنجا دیگر دوست شده است...
می گفت "نیمه شب ها که می نشینند روی صورتم، و شروع می کنند خون مکیدن، بهشان می گویم کافیست است دیگر!" می گفت خودشان رعایت می کنند و بلند می شوند، نگاهم را که می بینند، می روند. شانس آوردم اشک هایم را ندید که سرازیر شده بودند.
نوجوان بوده، ۱۶ ساله که ترکش به پشت سرش خورده و الان نزدیک ۵۰ سالش شده بود.
و سال ها بود که فقط سقف بی رنگ و روی آسایشگاه را می دید. آخر من چه می دانستم جانبازی چیست! صدای رعد و برق و باران از بیرون آمد، کمک کردم تختش را تا بیرون سالن بیاوریم، تا باران نرمی که باریدن گرفته بود را ببیند.
چقدر پله داشت مسیر! پرسیدم آسایشگاه جانبازهای قطع نخاع که نباید پله داشته باشد. خندید و گفت اینجا ساختمانش مصادره ای است و اصلا برای جانبازها درست نشده است.
خیلی خجالت کشیدم. دیوارهای رنگ و رو رفته آسایشگاه، تخت های کهنه، بوی نم و خفگی داخل اتاق ها... هر دقیقه اش مثل چند ساعت برایم می گذشت.
به حیاط که رسیدیم ساختمان های بسیار شیک روبرو را نشانم داد. ساختمان هایی که انگار اروپایی بودند. می گفت اینها دیگر مصادره ای نیستند، بسیاری از این ساختمان ها بعد از جنگ ساخته شده، و امکاناتش خیلی بیشتر از آسایشگاه های جانبازهاست.
نمی دانستم چه جوابش را بدهم. تنها سکوت کردم.
می گفت فکر می کنی چند سال دیگر ما جانبازها زنده باشیم؟ یکه خوردم. چه سئوالی بود! گفتم چه حرفی می زنی عزیزم، شما سرورِ مایید، شما افتخار مایید، شما برکت ایرانید، همه دوستتان دارند، همه قدر شما را می دانند، فقط اوضاع کشور این سال ها خاص است، مشکلات کم شوند حتما به شما بهتر می رسند.
خودم هم می دانستم دروغ می گویم. کِی اوضاع استثنایی و ویژه نبوده؟ کِی گرفتاری نبوده. کِی برهه خاص نبوده اوضاع کشور... چند دقیقه می گذشت که ساکت شده بود، و آن شوخ طبعی سابقش را نداشت. بعد از اینکه حرف مرگ را زد.
انگار یاد دوستانش افتاده باشد. نگاهش قفل شده بود به قطره های ریز باران و به فکر فرو رفته بود.
کاش حرف تندی می زد!
کاش شکایتی می کرد!
کاش فریادی می کشید و سبک می شد!
و مرا هم سبک می کرد!
یک ساعت بعد بیرون آسایشگاه بی هدف قدم می زدم. دیگر از خودم بدم می آمد. از تظاهر بدم می آمد. از فراموش کاری ها بدم می آمد. از جانباز جانباز گفتن های عده ای و تبریک های بی معنای پشتِ سر هم. از کسانی که می گویند ترسی از جنگ نداریم
همان ها که موقع جنگ در هزار سوراخ پنهان بودند. و این روزها هم، نه جانبازها را می بینند
نه پدران و مادران پیر شهدا را...
بدم می آمد از کسانی که نمی دانند ستون های خانه های پر زرق و برقشان چطور بالا رفته!
از کسانی که جانبازها را هم پله ترقی خودشان می خواهند!
کاش بعضی به اندازه پشه ها معرفت داشتند
وقتی که می خوردند، می گفتند کافیست!
و بس می کردند،
و می رفتند،
ما چه می دانیم جانبازی چیست...
"هفته دفاع مقدس گرامی باد"
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ من بچهم!؟ به این قد و هیکل میاد بچه باشم!؟
🎞 سکانسی از فیلم سینمایی ۲۳نفر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅#اختصاصی
🎥آخرین بوسه دختر شهید "محمد جعفر حسینی" بر صورت پدر در معراج شهدا
❤️بابا جات اینجاست❤️
⚫️انتشار مجدد به مناسبت سالروز شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹روایت ماندگار شهید آوینی از حمله شیمیایی رژیم بعث به مردم حلبچه
#دفاع_مقدس
✨ #شبتون_شهدایی ✨🌙