💢 شوق رفتن به سوریه
❇️ پدرم برای رفتن به سوریه آن قدر ذوق وشوق داشت که وقتی به او گفتند: احتمال دارد که اعزام شوی از دو ماه قبل چمدانش را بسته بود و برای رفتن لحظه شماری می کرد؛ وقتی به او اعلام شد که فردا اعزام می شوی، چشمانش چنان برقی زد که انگار دنیا را به او داده بودند.
👤 شهید مدافع حرم، مرتضی ترابی.
📎 #گرافیک
📎 #مثل_شهدا
967_jameah_karimi_kamel.mp3
18.91M
🏴🏴🏴
📝زیارت جامعه کبیره
🎤حاج محمود کریمی
به نیت ظهور #امام_زمان (عج) زیارت جامعه کبیره می خوانیم
سوم #ماه_رجب شهادت امام هادی ع
#جامعه_کبیره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایشون پدر شهید امیرحسین افضلیه که دیشب رفتیم منزلشون
خیلی شکسته شده بود..
خیلی تو شوک بود...
عکس بچه هفت سالش رو هی نوازش میکرد و آه حسرت میکشید
اونجا هی این روضه تو ذهنم پلی میشد
از غصه آب شدم....
خونه خراب شدم....
روایت حادثه کرمان از خانوادههای شهدا
#حسین_دارابی
📆 ۲۵ دی ماه ۱۳۶۵ ؛ شلمچه
عملیات کربلای ۵ ، حاجی تو خط بود.آتیش دشمن به نحوی بود که حاجی به بیسیم چیش گفته بود فلانی ما #شهید میشیم اینجا.تو اون باران گلوله یه خودکار از تو جیبش درآورد.رو پارچه شلوارش نوشت :
بعد من حاج یونس زنگی آبادی
فرماندهی لشکر ۴۱ ثارالله کرمان.
امضا قاسم سلیمانی...
این در حالی بود که پنجاه متر جلوتر از
حاجی همون لحظه یونس شهید شده بود.🌷
.
#کربلای_پنج
#قاسم_سلیمانی
#یونس_زنگی_آبادی
📌#روایت_کرمان
«چشم انتظار»
🌟آمده بود جلوی ایستگاه پرستاری که درخواست کند نیروی تاسیسات بیاید و تلویزیون اتاق امیرعلی را راه بیندازد تا برایش انیمیشن و فیلم بگذارند که کمتر بهانه بگیرد.تلویزیونی که عمدا از کار انداخته بودنش تا امیرعلی، اسم مادر و خواهرش را قاطی اسم شهدا نبیند و نشوند.
عموی امیرعلی بود.با موهای جوگندمی و پیراهن آبی رنگ که زار می زد مال خودش نیست و اگر می گشتی شاید همان اطراف لباس مشکی خودش را پیدا می کردی.پرستار از سر کنجکاوی پرسیده بود:«حالا به امیر علی چی میگین؟ اینجا که مثل آی سیو ملاقات ممنوع نیست.مامانشو میخواد ببی....» و عمو نگذاشته بود حرف پرستار تمام شود و با جدیت گفته بود:«نمیگیم....نمیگیم...»
و گریه نکرده بود و به زحمت یک لبخند ساختگی ساخته و رفته بود سمت اتاق امیرعلی.
پسرک مجروح و بی حال روی تخت خوابیده بود و دستش را گذاشته بود روی سر باندپیچی شده اش و به اداهای ساختگی پسر عمویش می خندید و خیالش راحت بود مادرش توی خانه منتظر است که امیرعلی خوب شود و برود پیشش.
پرستار نگاهش خیره مانده بود به در اتاق و نمی دانست باید برای زودتر خوب شدن امیرعلی و برگشتنش به خانه،دعا کند یا نه...
📝 راوی: مهدیه سادات حسینی
🥀جانباز #امیرعلی_سلطانی_نژاد
برادر شهیده #مریم_سلطانی_نژاد
و فرزند شهیده #نغمه_گلزاری