eitaa logo
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
463 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.6هزار ویدیو
37 فایل
•‹بِسم‌رَب‌ِّمولاناٰ،صاحِب‌ألزَمان'؏ـج›•❤️‍🔥 «اگریک‌نفررا به‌او‌وصل‌کردي‌ برای‌سپاهش‌ تو‌سرداریاري»🌱💚 برایِ او که حضرت یارست...🌚✨ مایل‌به‌صلوات‌برای‌ظهور‌مهدی‌فاطمه؟؛) شهید نشی میمیری؛) 🌱اللهمـ‌عجل‌لولیکـ‌الفرجـ🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
@Maddahionlinمداحی_آنلاین_همسران_بهشتی_استاد_عالی.mp3
زمان: حجم: 704.8K
♨️همسران بهشتی! 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام حداقل برای یک نفر ارسال کنید!. 🔗⃟🖤¦←مــهــدی‌فـاطـمـه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_27 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ به سمت خانه قدم بر می‌دارم که برایم سوال می‌شود خو
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_28 ◗‌ ◖ فکر و خیال را کنار می‌گذارم و روی تخت دراز می‌کشم. اسمت را به آرامی زمزمه می‌کنم و به خواب می‌روم. علی . . . آفتاب صورتم را داغ می‌کند که چشمانم را باز می‌کنم. مامان داخل اتاقم روبروی کمد نشسته بود و انگار داشت لباس هایم را مرتب می‌کرد. _چیکار می‌کنی مامان؟ مامان نگاهی به من می‌کند و جوابم را نمی‌دهد. روی تخت می‌نشینم. _از دستم ناراحتی؟ مامان لحظه‌ای مکث می‌کند و جوابم را می‌دهد: - میخوای ناراحت نباشم؟ لبخندی میزنم و دستم را دور مامان حلقه میزنم. صدایم را بچگانه می‌کنم و می‌گویم: _من قربون مامان ناراحت خودم برم. مامان با دستش من را از خودش جدا می‌کند. مامان: باشه برو، خودتو لوس نکن. کنارش می‌نشینم و بعد از کمی مکث به دنبال جوابم می‌گردم. _آقای فلاح‌زاده دیشب خیلی ناراحت شد؟ مامان: اصلا نیومد. متعجب و سوالی مامان را نگاه می‌کنم که ادامه می‌دهد: - بابات وقتی دید خبری از تو نیست زنگ زد بهشون و با چند تا بهونه الکی گفت که نیان. سرم را پایین می‌اندازم و نفسم را بیرون می‌دهم. مامان دست از کارش می‌کشد و می‌گوید: - چرا دیشب نیومدی؟ جوابم فقط سکوت است که مامان ادامه می‌دهد: - اگه می‌خواستی اونا نیان خواستگاری خب از همون اول می‌گفتی! مکثی می‌کنم و می‌گویم: _مامان من علی... مامان نمی‌گذارد ادامه حرفم را بزنم و حرفم را قطع می‌کند. - دیگه این اسم رو پیش ما نیار، دعا کن این پسره علی جلوی چشم بابات آفتابی نشه وگرنه خوب عصبانیتشو سر اون خالی می‌کنه. تک خنده‌ای می‌کنم و می‌گویم: _حالا حالا ها قرار نیست ببینیمش! مامان سوالی نگاهم می‌کند که ادامه می‌دهم: _علی رفت سوریه . مامان لحظه‌ای تعجب می‌کند و بعد از کمی مکث می‌پرسد: - تو از کجا می‌دونی رفته سوریه؟ مکثی می‌کنم. _دیروز... دیروز دیدمش! ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه تکنیک ناب هروقت کسی ناراحتتون کرد به ساعت نگاه کنید، ببینید ساعت چنده؟! 🕒 به فرض مثال اگر ساعت ۳ بود بگید یا امام حسین'علیه‌السلام' به خاطر شما میبخشم...🤍 ایده‌ی قشنگی بود میشه برا هرچیزی استفاده اش کرد! مثلا هروقت خواستیم گناه کنیم نگاه به ساعت کنیم و به معصوم پناه ببریم ... مثلا هروقت دلمون گرفت به ساعت نگاه کنیم و باهاشون درد و دل کنیم...
🌷 علی  پتویش را می کشید روی سرش و می گفت”  عجب گیری کردم از دست شما بچه حزب الهی‌ها نمی گذارید بخوابم...!!) 😏 ساعت خودش سر زنگ می زد بعضی ها تنها می خوابید توی چادر فرماندهی . یک شب خودم را رساندم دم چادرش. چراغ خاموش بود اما را می شنیدم.🤩 تازه فهمیدم همه این کارهاش فیلم بوده برای نگه داشتن نماز شب هاش🌹 نثار روح پاک شهدا صلوات🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ali FaniZiyarat Ale Yasin.mp3
زمان: حجم: 19.43M
صوت زیارت آل یاسین امروز حتما بخون موافقید..؛کل هفته‌مون رو به امام زمانمون سلام بدیم با این زیارت زیبا... رو‌خوشحال میکنیم ؛) سلام بدیم به امام زمان؛جواب سلام هم که واجب 😉❤️
سخنرانی معرفتی استاد جزایری 5.m4a
حجم: 7.7M
معرفتی دست از علی علی گفتن نکشیم رفیقی که به مدار امام حسین علیه السلام امیرالمومنین علیه السلام باشه تا قیامت میمونه همه چیز جدیدش خوبه غیر رفیق:) 🔗⃟🖤¦←مــهــدی‌فـاطـمـه
_چرا تذکر زبانی میدی!؟ 🤔 _ چون دستور امام رضا (علیه السلام) هست ☺️ 🔗⃟🖤¦←مــهــدی‌فـاطـمـه
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_28 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ فکر و خیال را کنار می‌گذارم و روی تخت دراز می‌کشم.
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_29 ◗‌ ◖ مامان لباس هارا کنار می‌گذارد و به چشمانم نگاه می‌کند. - پس تو دیروز رفته بودی دیدن علی؟ وای آیه اگه بابات بفهمه که... مامان ادامه حرفش را قورت می‌دهد و از جایش بلند می‌شود و از اتاق بیرون می‌رود. نفسم را بیرون می‌دهم و نگاهم را به لباس های افتاده روی زمین می‌دوزم. به عقب که نگاه می‌کنم می‌بینم من از همان اول عاشقت بوده‌ام. از همان روز خواستگاری، شاید هم قبل تر . . . فقط مقاومت می‌کردم در مقابل این عشق! شاید هم دنبال نشانه بودم. نشانه ای از عشق تو... یا عشق خودم . من دچارت شدم و خیلی دیر این را فهمیدم. آنقدر دیر که تا به خود آمدم تو وسایلت را جمع کرده بودی. جمع کرده بودی که بروی... بروی به سفری طولانی تا این بازگشتت باشد که من در جست و جویش باشم. بازگشتی که بعید نیست اتفاق نیفتد. بعید نیست اتفاق نیفتد. اگر برنگردی چه . . ؟ نرگس با دیدنم به سمتم می‌دود و محکم من را در آغوش می‌گیرد. _ولم کن نرگس خفه شدم. نرگس حلقه دستانش دور کمرم را تنگ تر می‌کند. نرگس: وای خیلی وقته ندیدمت آیه! بالاخره خودم را از نرگس جدا می‌کنم و روبرویش می‌ایستم. _تو که هنوز دیوونه‌ای، آدم نشدی هنوز؟ لبخندی از سر خجالت میزند و دستم را می‌گیرد. نرگس: تو که به ما سر نمیزنی، مجبورم وقتی دیدمت سفت بهت بچسبم تا فرار نکنی. لبخندی میزنم. _چه خبر؟ نرگس: خبر خاصی نیست غیر از اینکه داداشم فردا بر می‌گرده. نگاهم خیره به چشمان نرگس می‌ماند. من‌من گمان چیزی به زبان می‌آورم. _ع... عل... علی؟ چشمان متعجب نرگس نگاهم را نشانه می‌گیرد. نرگس: آره، حالت خوبه؟ چشمانم را چندین بار باز و بسته می‌کنم. نه خواب نیستم، تو فردا می‌آیی. دستانم می‌لرزد و این لرزش را نرگس به خوبی حس می‌کند. نرگس: با توام آیه، حالت خوبه؟ سرم را به نشانه تایید تکان می‌دهم. _آره خوبم، من باید برم جایی کار دارم، خداحافظ نرگس. از نرگس جدا می‌شوم و ناراحتی نگاهش را حس می‌کنم. اگر بیشتر از این پیش او می‌ماندم حتما می‌فهمید که چیزی میان من و تو است. هنوز خجالت می‌کشم که به کسی بگویم دل باخته‌ات هستم. چیزی که هنوز به صراحت به خود تو هم نگفته‌ام. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙