eitaa logo
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
476 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
32 فایل
•‹بِسم‌رَب‌ِّمولاناٰ،صاحِب‌ألزَمان'؏ـج›•❤️‍🔥 «اگریک‌نفررا به‌او‌وصل‌کردي‌ برای‌سپاهش‌ تو‌سرداریاري»🌱💚 برایِ او که حضرت یارست...🌚✨ مایل‌به‌صلوات‌برای‌ظهور‌مهدی‌فاطمه؟؛) شهید نشی میمیری؛) 🌱اللهمـ‌عجل‌لولیکـ‌الفرجـ🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ‌💙🚎💙🚎 🚎💙 ‌💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_4 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ آهسته حرف میزنند! انگار که می‌دانند من گوشم را به د
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_5 ◗‌ ◖ چشمانم را باز می‌کنم که مامان را در اتاقم می‌بینم. روی زمین نشسته و زانو هایش را بغل کرده! چشمانم را می‌مالم و کمی سرم را بلند می‌کنم. _مامان؟ مامان نگاهم می‌کند و با بغض عجیبی می‌گوید: - بیدار شدی دخترم؟ روی تخت میشینم و به مامان خیره می‌شوم. _گریه کردی مامان؟ مامان اشک داخل چشمانش را پاک می‌کند و می‌گوید: - نه چرا گریه کنم؟ این را می‌گوید و چند قطره اشک از چشمانش به پایین سر می‌خورد. _چی شده؟ مکث بلندی می‌کند و می‌گوید: - محمد... محمد داره میره! از جایم بلند می‌شوم و از اتاق بیرون می‌روم. مریم روی مبل نشسته و سرش را میان دستانش گرفته! در اتاق محمد را باز می‌کنم که کوله پشتی مسافرتش را میبینم. وسایلش را جمع کرده! انگار که سقف روی سرم آوار می‌شود. از گوشه پنجره نگاهی به حیاط میندازم. تو هم اینجایی، آمدی که محمد را ببری! نه... نمی‌ذارم! چادر رنگی‌ام را سرم می‌کنم و بالای پله های حیاط می‌ایستم. مرا میبینی و می‌گویی: - سلام آیه خانم. چیزی نمی‌گویم که محمد هم بر می‌گردد و نگاهم می‌کند. لحظه‌ای سرم گیج می‌رود که به دیوار تکیه می‌دهم. محمد سریع کنارم می‌ایستد و دستم را می‌گیرد. نگاهش می‌کنم. _کجا می‌خوای بری محمد؟ لحظه‌ای نگاهش زمین را نشانه می‌گیرد و می‌گوید: - زود برمی‌گردم آیه، نگران نباش! بغضم تبدیل به اشک می‌شود و صدای گریه‌ام بلند می‌شود. _پس مریم چی؟ دستم را رها می‌کند و کنار نرده های حیاط می‌ایستد. محمد: مریم حرفی نداره! زمان رفتن فرا می‌رسد. مامان گوشه‌ای ایستاده و اشک می‌ریزد. محمد می‌آید و روبروی بابا می‌ایستد. بابا بازو‌اش را کمی فشار می‌دهد و راهی‌اش می‌کند. بابا مامان چند کلمه‌ای حرف میزند و حالا نوبت مریم است. بعد از حرف زدن با مریم به سمت من آید که قرآن را بالا می‌گیرم. قرآن را می‌بوسد و از زیرش رد می‌شود. قرآن را به مریم می‌دهم و ظرف آب را در دستم می‌گیرم و جلوی در می‌ایستم. یعنی قرار است چقدر دلتنگ محمد باشم؟ چقدر؟ موتورت را روشن می‌کنی که محمد پشتت میشیند. محمد: خدانگهدار آیه! می‌روید... ظرف آب را خالی می‌کنم که اشک از چشمانم به پایین سر می‌خورد. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎ŸŸ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ᘜ⋆⃟݊🌸ᘜ⋆⃟݊🌸ᘜ⋆⃟݊🌸ᘜ⋆⃟݊🌸ᘜ⋆⃟݊🌸ᘜ ✨خـــدایا 🌸ما برای داشتن دست های تو ✨ریسمان نبسته ایم،دل بسته ایم ✨همین که 🌸حال دلمان خوب باشد ✨برایمان کافیست 🌸الهی امشب ✨حال دلتون خوب باشه 🌸 شبتون زیبـا ✨لحظه هاتون لبریز از آرامـش =====🍃🌹🌸🍃===== @yafatemehjanm =====🍃🌹🌸🍃=====
Ziyarat Ale Yasin.mp3
19.43M
صوت زیارت آل یاسین امروز حتما بخون موافقید..؛کل هفته‌مون رو به امام زمانمون سلام بدیم با این زیارت زیبا... رو‌خوشحال میکنیم ؛) سلام بدیم به امام زمان؛جواب سلام هم که واجب 😉❤️
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_5 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ چشمانم را باز می‌کنم که مامان را در اتاقم می‌بینم.
🚎💙🚎💙🚎💙 ‌💙🚎💙🚎 🚎💙 ‌💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_6 ◗‌ ◖ کاغذ روز شمار را بر می‌دارم و دور عدد سی و پنج خط می‌کشم. سی و پنج روز است که محمد رفته! دیگر دوری‌اش برایم عادی شده و جای خالی‌اش زیاد حس نمی‌شود. شاید دیگر به بودنش عادت نکنم. باید زودتر بره سر خونه زندگیه خودش! از حرف های خودم خنده‌ام می‌گیرد که به صندلی تکیه می‌دهم. در اتاق باز می‌شود و مریم وارد اتاقم می‌شود. مریم: بیا بیرون، صبح تا شب داخل اتاقتی! خنده‌ای می‌کنم. _توام برو خونه‌تون دیگه صبح تا شب اینجا پلاسی! مریم: اول اینکه با بزرگترت درست حرف بزن، تا یکم به روت خندیدم پررو نشی، دوما خونه تو که نیست خونه نامزدمه! لبخندی میزنم که مریم در اتاق را می‌بندد. لحظه ای می‌گذرد که بلند می‌شوم و در اتاق را باز می‌کنم. صدای جیغ مریم گوشم را کر می‌کند. جیغ میزند و محکم دست میزند. _چته؟ مامان به مریم می‌گوید که آرامتر! مریم بازوانم را می‌گیرد و می‌گوید: - کی دلشو بردی؟ مبهم نگاهش می‌کنم که مامان می‌گوید: - اذیتش نکن مریم! مریم: برای چی مامان الهام؟ داره عروس میشه، یادته روز نامزدی من و محمد چیکارا می‌کرد؟ مکثی می‌کنم و متعجب مریم را نگاه می‌کنم. _عروس؟ مامان: حالا که گفتی تا تهشو بگو. مریم مکثی می‌کند و می‌گوید: - سرکار خانم حیدری پیش پای شما تماس گرفتند، خیلی مؤدبانه برای پسر یکی یه دونه‌شون شمارو خواستگاری کردند. قلبم تند تند میزند. خانم حیدری؟ مادر تو؟ هنوز در شوک هستم که مریم ادامه می‌دهد: - پسر بدی نیست، من جای تو بودم فکر نمی‌کردم. حرفی نمی‌زنم و به داخل اتاقم می‌روم. روی تخت میشینم و به دیوار خیره می‌شوم. چرا حالا؟ چرا من؟ زانو هایم را بغل می‌کنم که مامان وارد اتاقم می‌شود و کنارم میشیند. مامان: چی‌شد عزیزم؟ جوابی نمی‌دهم که مامان ادامه می‌دهد: - از علی خوشت نمیاد؟ سرم را بالا می‌آورم. _نه مامان من کی همچین حرفی زدم؟ مامان: پس چی؟ چرا ناراحت شدی؟ لبخندی میزنم. _من ناراحت نشدم، فقط یکم شوکه شدم، چیزی نیست. مامان: ای مریم بگم خدا چیکارت کنه؟ که اینطوری دخترمو هول کردی. لبخندی پر رنگ تر می‌شود که مامان می‌گوید: - امشب میان اینجا، حسین(پدرم) هم گفت زودتر میاد خونه! ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم‌✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ‌💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_3410781053.mp3
5.92M
‍ مولودی بسیار زیبا امام زمان عج ‍ تقدیم شما یاران امام زمان عج  بسیار زیبا  ارزش دانلود داره  گوش کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
عهد می بندم✋🏻❤️
عهدتو بستی؟ تکرار کردی؟ دیگه امشب تکرار نمیشهاا سرباز امام زمان..بجنب!✨
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ‌💙🚎💙🚎 🚎💙 ‌💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_6 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ کاغذ روز شمار را بر می‌دارم و دور عدد سی و پنج خط م
🚎💙🚎💙🚎💙 ‌💙🚎💙🚎 🚎💙 ‌💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_7 ◗‌ ◖ لبخندم پر رنگ تر می‌شود که مامان می‌گوید: - امشب میان اینجا، حسین(پدرم) هم گفت زودتر میاد خونه! مامان از اتاق بیرون می‌رود که به دیوار تکیه می‌دهم. تو به خواستگاری‌ام می‌آیی . نمی‌دانم خوشحالم یا ناراحت؟ دلم برای محمد تنگ شده! کاش الان اینجا بود. چادر رنگی‌ام را روی سرم درست می‌کنم و نگاهی به تو می‌اندازم. کت و شلواری به رنگ آبی پر رنگ پوشیده‌ای و نگاهت به روبرو است. نرگس سمت راستت نشسته و پدرت، حاج‌رضا با کت و شلواری خاکستری رنگ سمت چپت! مادرت عطیه‌خانم کنار پدرت نشسته و صحبت می‌کند. سینی استکان‌های چای را بر می‌دارم و وارد پذیرایی می‌شوم. قلبم آرام و قرار ندارد، انگار که می‌خواهد از سینه‌ام بیرون بیاید. نفس عمیقی می‌کشم و چای تعارف می‌کنم. روبرویت می‌ایستم که خواهرت نرگس لبخندی میزند. _بفرمایید. ثانیه‌ای... نه، نیم ثانیه‌ای نگاهم می‌کنی و استکان چای را برمی‌داری. - ممنونم! _نوش‌ِجان . بعد از تعارف چای به همه سینی خالی را روی میز می‌گذارم و کنار مریم میشینم. حاج‌رضا(پدرت): خب حسین‌جان، شما مهریه رو چقدر در نظر گرفتی؟ بابا استکان چای را در دستش می‌گیرد و می‌گوید: - بحث مهریه بمونه برای آخر، الان وقت حرفهای دیگه‌ایه! نگاه حاج‌رضا روی بابا قفل می‌ماند که بابا ادامه می‌دهد: - علی‌آقا، من نمیتونم بذارم دامادم بره سوریه، پس اگه قراره با دختر من ازدواج کنی بهتره قضیه سوریه رفتن رو همینجا منتفی کنی. بابا مکثی می‌کند و باز ادامه می‌دهد: - این تنها شرط منه! نگاهت زمین را نشانه گرفته که حاج‌رضا می‌گوید: - خیالت از بابت این قضیه راحت، اون منتفیه. بالاخره زبان می‌چرخانی و صدایت را می‌شنوم. - شرمنده ولی... مکثی می‌کنی. - من نمیتونم این شرط رو قبول کنم. حاج‌رضا متعجب نگاهت می‌کند که ادامه می‌دهی: - من تو اولین فرصت میرم سوریه. بابا استکان چایش را زمین می‌گذارد. بابا‌حسین: متأسفم، منم نمیتونم این شرط رو نادیده بگیرم. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم‌✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ‌💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
به احترام این شبِ عزیز امشب دوپارت ارسال کردم❤️