📚 #حکایت_زیبا
🔴پاداش قطع امید،از تمام مخلوقات خدا!
آقا سید حسین ورشوچی در بازار تهران ورشو فروشی داشت.
وقتی سرمایه اش از بین می رود و مقدار زیادی بدهکار می شود،
خودش نقل میکند: تصمیم گرفتم به رفیقم *حاج علی آقا علاقه مند*که از ثروتمندان تهران است وضع خود را بگویم و مقداری پول بگیرم.
صبح زود به شمیران رفتم،دومن سیب به عنوان هدیه خریدم.
سپس به سراغ او رفتم و در باغ را زدم. باغبان آمد. سیب را دادم و گفتم به حاجی بگویید حسین ورشوچی است چون گرفت و رفت،
ناگهان به خود آمدم و خودم را سرزنش کردم که چرا رو به خانه مخلوق آوردی و به غیر از امید خدا حرکت کردی...
فوری پشیمان شده فرار کردم و به صحرا رفتم و بر خاک به سجده و گریه و استغفار مشغول شدم و از خدای خود طلب آموزش کردم.
سپس به شهر و مغازه برگشتم.
شاگردان گفتند: از صبح تا به حال چند بار گماشتگان حاجی آمدند و نبودی.
ناگهان بلافاصله نوکر حاجی آمد و گفت شما که صبح آمدی چرا برگشتید؟! حاجی منتظر شماست..
گفتم اشتباه شده است.
رفت و اینبار پسر حاجی آمد و گفت پدرم منتظر شماست.
گفتم اشتباه شده با ایشان کاری ندارم.
رفت و پس از ساعتی خود حاجی با حال مریض آمد و گفت:چرا ظهر برگشتی؟ حتماً کاری داشتی بگو ببینم حاجت تو چیست؟
من به شدت منکر شدم و گفتم اشتباه شده است .خلاصه حاجی با قهر برگشت..
چند روز بعد هنگام ظهر در خانه نان و انگور میخوردم که یکی از تجار که با من رفاقت داشت وارد خانه شد و گفت:
جنسی دارم که به کارتون می خورد و مدتی است انبار منزل را اشغال کرده و آن خشت لعاب ورشو است.گفتم نمیخواهم.
بالاخره به همان مبلغی که خریده بود به من فروخت یعنی
از قرار خشتی ۱۷ تومن نسیه...
طرف عصر تمام آنها را که بیشتر از ۱۰۰۰ تا بود آورد انبار مغازه پر شد.
فردا یک خشت را برای نمونه به کارخانه بردم. گفتند از کجا آوردی؟ مدتی است این جنس نایاب شده...
بالاخره خشتی ۵۰ تومان خریدن و من تمام بدهی خود را پرداخت کردم و سرمایه م را نو کردم و شکر خدا را بجا آوردم...
کار خود گر به خدا بازگذاری حافظ
ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی
📘داستان های شگفت،ص ۱۲۴
@yamahdialajal12