5d0005f44e8acc67400a7d6d_-5758397257056368517.mp3
28.44M
صوت زیارت عاشورا🔉🌿'
#التماس_دعا
#یااباعبدالله🥀
🌷 #آوای_عاشقی 🌷
🌸 #قسمت ۱۲۶🌸
بعد کلی سوت ودست زدن نوبت به برش کیک وفوت کردن شمع هاشد.
فاطمه هم عکس وفیلم میگرفت.
کل شمع هارو روشن کرد وگفت یک دعا تو دلم ویک آرزو بلند بکنم.
یک نفس عمیق کشیدم وگفتم فرج آقا امام زمان(عج) وسلامتی همه وتو دلم آرزویی کردم وشمع ها روفوت کردم.
برای برش دادن کیک هم من وعلی وریحانه باهم کیک بریدیم.
نوبت کادوها شد.
درجعبه رو بازکردم. توجعبه پراز پرگل لاله و یاس بود.
علی برام یک دستبند خاص وباارزش هدیه داد.
دستبندی که خودش درست کرده بود. گلوله های تفنگ رو سوراخ کرده بود وحالت دستبند درست کرده بود.
وروی آخرین گلوله نوشته بود: مونا و علی
خیلی قشنگ بود.
دادم خودش دستبند رو دستم کرد.
مامان ملیحه وبابا اکبربرام یک پلاک طلا گرفته بودن که حالت قلب داشت.
فاطمه هم برام یک کتاب فال حافظ شیرازی خریده بود. میدونست خیلی دوست دارم.
علی یک عروسک خرس کوچولو هم برای ریحانه خریده بود. ریحانه از دیدنش خیلی ذوق کرده بود.
بعد تولد وخوردن ناهار، کم کم آماده شدیم برای مراسم خواستگاری.
ازچشم های فاطمه، قشنگ استرس واظطراب رو میشد خوند.
همش میومد میگفت لباسم خوبه؟ شالم خوبه؟مرتبم؟
چای رو کم رنگ بریزم یاپررنگ؟
ازحالش خندم گرفته بود. هیچ ندیده بودم اینجوری مثل گنجشک ها پرپر بزنه.
عین حال روزعروسی منو داره.
همش باخودم میگفتم یعنی واقعا میتونم علی روخوشبخت کنم؟
خانواده هامون میتونن باهم کناربیان؟
نکنه علی از مدل آرایشم خوشش نیاد؟
اصلاباورم نمیشد دارم عروس میشم؛ یک حس غریبی داشتم.
به چیزهایی فکرمی کردم که شاید اصلا ربطی نداشت.
_مونااا
+جانم فاطمه؟
_خانواده اشون نزدیکند
+باشه اومدم
چادرم رو سرم کردم. نزدیک درشیشه ای حیاط وایستادم. باصدای آیفون، همه روصدا کردم وبه استقبال مهمون هارفتیم.
همه بامهمون ها رفتن سمت پذیرایی امامن آشپزخونه رفتم؛ کمرم درد می کرد اماچون کم بود،توجهی نکردم وحواسم رو دادم به فاطمه.
از دور نگاهش کردم. ببین باچه حساسیتی داره چای میریزه. خنده ام گرفته بود.
+فاطمه چیکار میکنی؟
_دارم چای میریزم
+اینو که میبینم، چرا هی چای رو تو نور میگیری؟
_ببینم رنگش خوبه یانه؟
+خل شدی دختر؟
_تودیگه چرا این رو میگی موناا؟ خیلی استرس دارم.
+میدونم آروم باش
دستاش روکه گرفتم یخ شده بود.
+فاطمه عین فریزری!! داماد رو فراری میدیا! اونم دوماد به این خوبی وخوش تیپی.
_آهای چشماتو درویش کن.
+اوهوع، بهترشو دارم. ارزونی خودتون.
بعدبا هم خندیدم. بهش گفتم صلوات بفرسته تا آروم بشه. شروع کرد به صلوات فرستادن . بالاخره به آرامش نسبی وخوبی رسید.
چند دقیقه گذشت. حال وهواشُ عوض کردم.
بعداز تک علی، فرستادمش تاپذیرایی کنه. ازخجالت لپاش گل انداخته بود وخوشگل ترش کرده بود.
به خاطرکمرم بین رفتن و نرفتن مونده بودم.
منم وارد پذیرایی شدم وبعد احوال پرسی مجدد، کنارعلی نشستم.
مامان آقاپارسا پرسید: دخترخانوم هستن؟
مامان ملیحه لبخندی زد وگفت: عروسم هستن.
_ماشاالله، عروس ونوه هارو، خداحفظشون کنه براتون.
+قربونتون انشاالله، خداهمچین عروسی رونصیب هرکسی نمیکنه.
_ماشاالله معلومه خیلی دوستش دارین؟
🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸
☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌷 #آوای_عاشقی 🌷
🌸 #قسمت ۱۲۷🌸
-بله، بافاطمه ی خودم هیچ فرقی نداره. کم نزاشته برامون.
منم لبخندی زدم وگفتم: لطف دارن مامان جان، خوبی ازخودشون از روزاول مثل مادرم دلسوزم بودن.
علی کمی سمت گوشم خم شد: خوبی از خودته گلم.
فقط الان جسمانی هم خوبی؟ رنگ وصدات میگن خوش نیستی؟
از این همه توجهش کلیوکیلو قند توی دلم آب شد. لبخندی ازخیال جمعیش زدم.
+خوبم
بیشتر ازاین جایزندیدم که بگم. حواس دادیم به جمع که باهم آرام صحبت می کردن.
بابا آقاپارسا گفت:خب حالا تعارف هارو بزاریم کنار وبریم سر اصل مطلب این
فاطمه خانوم و آقا پارسا
فاطمه ۶بار رنگ عوض کرد.
آقا پارسا هم که سرشو بالا نمی آورد. چقدربهم میان. یاد خودم وعلی افتادم. نزدیک به دوسال پیش که ازمن خواستگاری کردن. عجب روزهایی بود. خداروشکر
بابا آقا پارسا ادامه داد. ازشغل و تحصیلات و اخلاق و رفتارو ... هرچی که به طور کلی میگن. ماهم ازفاطمه گفتیم و اونها هم تحسین می کردن.
بالاخره گفتن که جوان هاباهم حرف بزنن، ما هم راجب بقیه مسائل حرف میزنیم.
فاطمه وپارسا رفتن داخل اتاق تاباهم حرف بزنن.
پایین هم بحث چگونگی خانواده هاو برگزاری مراسمات ومهریه بود.
خانواده ها مهریه روبه نیت ۱۴معصوم ۱۴تا سکه گفتن. موند که جوان ها بیان ونظراتشون روبگن.
بعدچهل دقیقه فاطمه وپارسا اومدن پایین ورضایت کلی خودشونو اعلام کردن وهمه دست زدن. باهاشون روبوسی کردیم وتبریک گفتیم فردا هم قرار گذاشتن برای آزمایش وتحقیقات کامل.
برای ۳روز بعدهم قرار عقد بودکه من آروم به مامان گفتم که بزارن بعداز تحقیقات کامل و صحبت های جونا، که اونا هم موافقت کردن. به جاش ۳روز دیگه اگه همه چیز خوب بود، دورهمی بعدی رو بگیرن. اونجا فاطمه وآقا پارسا عقدموقت کنند. اونا هم یه حلقه ی نشون دستش کردن.
فاطمه رو که در آغوش کشیدم درگوشش گفتم خیلی خوشحالم برات آبجی نازم❤️خوشبخت بشین
اشک شوق درچشمهای من وفاطمه حلقه زد.
هیچ وقت احساس نکردم خواهر شوهرم هستش. همیشه جای خواهرم
می دونستمش. بعد رفتن مهمون ها ماهم راهی خونه شدیم.
توی این مدت دردکمرم کمتر نشده بود هیچ، بیشتر هم شده بود. مدام نفس عمیق می کشیدم و آروم صلوات می فرستادم. علی نگران نگاهم می کردم امابا لبخند جوابش رو میدادم. فکر کنم از اون دردهای قبل از درد زایمان باشه. علی دو-سه بار حالم رو پرسید؛ منم هربار یک چیزی گفتم.
آخه هنوز یه هفته دیگه، وقت زایمان هستش.
_مونا پیاده شو. رسیدیم عزیزم
یکهو دردم شدید شد وحالا دیگه عرق سرد از پیشونیم میریخت ونفسم به زور بالا میومد. توی خودم جمع شدم.
بانفس نفس گفتم: آخ. نهه
علی که دست وپاهاشو گم کرده ونگران بود گفت: مو مونا چیشد؟
خوبی؟
منم از درد نمیتونستم جواب بدم.
ماشین رو روشن کرد وحرکت کرد سمت بیمارستان. من هم هر لحظه دردم شدید تر میشد. با اشاره به علی فهموندم ریحانه رو نیاره وبه مامانم زنگ بزنه. دیگه از اطرافم هیچی نمی فهمیدم. از درد گریه می کردم.
وقتی رسیدیم بیمارستان دیگه تحمل نداشتم وجیغ خفیف میکشیدم.
فکر کنم دیگه وقت زایمانم هستش. علی رفت داخل و بایه پرستار ویک ویلچر اومد. دست هام روگرفتن وکمکم کردن تاروی ویلچر بشینم.
تادم در بخش زنان علی اومد وباچشم های نگران وهراس علی، ازش جدا شدم.
ازترس ونگرانی رنگ به رخ نداشت. تانزدیک اذان صبح طول کشید.
منم مدام صلوات می فرستادم وحضرت زهرا«س» روصدا می کردم. تااون موقع به علی اجازه دادن یک بار پیشم بیاد وبعد مامانم با وسایل بچه اومد.
بالاخره نوبتم شد ومی خواستن ببرنم توی اتاق عمل که ازشون خواستم صبر کنند تااذان رو بگن ونمازم روبخونم.
دکتر بهم تشر زدکه وضیعتم دیگه مناسب نیست. ازمامان خواستم برام دعا کنه وحواسش به ریحانه باشه. به علی هم خبربده. مامان هم من روبوسید.
بعد کشیدن کلی درد، باصدای گریه هاش همش از یادم رفت. حالا دیگه یک نفس راحت کشیدم. چه شیرین بود صداش.
بالاخره دختر نازم اومدی! کم کم حس خماری و خستگی اومد سراغم.
بعداز قسمت ریکاوری بردنم توبخش، چشم هامو که باز کردم باعلی روبه رو شدم.
🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸
☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌷 #آوای_عاشقی 🌷
🌸 #قسمت۱۲۸🌸
باعشق بچه روبغل کرده بود وصورتشو نزدیک صورتش کرده بود. همش زیرلب قربون صدقش میرفت. منم بالبخند ملیحی نگاهش میکردم که چجوری با مهر وعاطفه ی پدری، نگاهش میکنه. ازساعت کنارعلی، ساعت نزدیک به ۹ص بود.
علی چشمش به من افتاد: عه سلام مونا! بیدار شدی؟
بیاگل پسرمونو ببین چه نازه!
باچشم های گردشده نگاهش کردم: چییی؟پسر؟
علی خندید وگفت: آره، پسرکاکل زری!
پسرمون روگذاشت توبغلم؛ بادیدنش خندم گرفت. انگار ازفضا اومده بود. باچشم های گردشده ومتعجب نگاهم میکرد وزبونشم آورده بودبیرون. منو که دید، یک کش وقوصی به بدنش داد وخندید.
+آخ جونم به فدات پسرم
توی بغلم خودم غرقش کردم.
+فدات بشه مامان، خوش اومدی به دنیای جدیدت.
وقت ملاقات ریحانه هم باخانواده ها اومدن داخل اتاق بخش؛ اومدن پیشم وسلام و احوال پرسی کردن. فاطمه باهاشون نبود. ریحانه که تامن رو روی تخت دید زدزیر گریه واومد کنارم، مامان اومد ازم بچه رو گرفت وبامامان ملیحه صحبت میکردن که شبیه کی هست؟
بابا اکبر وبابا هم با هم یواشکی حرف میزدن.
ریحانه هم بغل علی بود.
علی نزدیکم شد وگفت: خانوم خوشگله اسم پسرمون روچی بزاریم؟
ما اسم دختر انتخاب کرده بودیم.
+واای علییی، سیسمونی همه روصورتی خریدم. چیکار کنم؟ اصلا چطور ممکنه بچه پسر باشه. آخه دکترم گفت دختر شده.
_ خودم پیگیری کردم. رفتم مدارک پزشکی و وسایل رو آوردم؛ حالا خوبه دکتر خودت عملت کرد. موقع عملت هم دکترهای دیگه، مراجعه های خودشون رو توی اتاق عمل نبرده بودن. حالا دیگه قسمتمون بوده.
بعدشم برای سیسمونی فدای سرت؛ عوض میکنیم. توغصه نخور.
ریحانه اومد بغلم وگفت: مامان! حالا من آبجی دارم یا داداش؟
منم خندیدم وگفت: یک داداش خوشگل
ریحانه باذوق گفت: آخ جوون. بوسم کرد وگفت: خوبی مامان؟
دیشب که از خونه مامان جونی برگشتیم، حالت بد بود ومن خییلی گریه کردم.
در آغوش کشیدمش وگفتم: الهی دورت بگردم، اون مروارید هارو نبینم دیگه ازچشم هات بریزن ها! مامان غصه میخوره. باشه؟!
بالحجه شیرینش گفت«باشه» ورفت بغل علی.
علی بیشتر اومد کنارم.
_مونا خانوم؟!
+جونم عشقم؟
_جونت بی بلا. اسم بچه روچی بزاریم؟
+نظر خودت چیه؟
_هرچی نظرشماست.
+به نیت آقا امام زمان«ع» مهدی بزاریم؟
_مونا باورت میشه اسم تو ذهن منم همین بود؟!
لبخندی زدم وگفتم: بلههه.
بابااکبر رو به علی کرد وگفت: چیشد علی جان؟ اسم بچه رو انتخاب کردین؟
_اره بابا جان، با اجازه ی شما آقامهدی.
مامانم گفت: چقدر هم این اسم بهش میاد! نوه ی خوشگلم مبارکه
مامان ملیحه هم رضایت خودشو اعلام کرد. بابااکبر با اجازه ی همه مهدی روبقل کرد ودر گوش مهدی اذان واقامه گفت. موقع گفتن اذان واقامه همه سکوت کردیم. با اینکه مهدی رو خوب نمی دیدم، اما ازنیم رخش معلوم بود که داره با چشمان باز و بادقت گوش می کنه. نام پیامبر«ص» رو که هربار شنیدیم، همه باهم صلوات فرستادیم.
بابا اکبر، بعداز دعای خیر برای مهدی وخانواده ی چهارنفریمون، مهدی رو بوسید ودادبغل بابام تا اسم قشنگش رو دم گوشش بگه. از این همه احترام بین خانواده ها خوشحال میشم.
بابا دم گوش مهدی بالبخند گفت: مهدی آقا، مهدی بابا، خوش اومدی گل پسر. انشاالله همیشه خوش نام وعاقبت بخیرباشی و پیرو صاحب اسمت.
همه انشاالله گفتیم. بابام آرام پیشانی ودست مشت شده ی مهدی روبوسید وبغلم داد. پیشانیم رو پدرانه بوسید وتبریک گفت. بچه ام خیلی گشنه بود. تا اومدبغلم، ناله کرد. بعدازتبریک گفتن مجدد وخداحافظی، اتاق روخالی کردن تامن بتونم به بچه شیربدم.
مامانم ازتوی کیف بچه که آماده کرده بودم، یک بطری آب وتربت آقا امام حسین«ع» روکه ازکربلا آورده بودیم بهم داد. چندتانکته بهم گفت ورفت پیش بابا تاراهیش کنه.
ریحانه هم که بامامان ملیحه رفت پیش فاطمه، الهی بگردم. الان که بایدکمک حالش باشم زایمان کردم.
🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸
☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌷 #آوای_عاشقی 🌷
🌸 #قسمت۱۲۹ 🌸
الان معلوم نیست چقدر استرس داره؟ بایدالان کنارش میبودم.
پرستار اومد بالاسرم وگفت: مامان جون! نمیخوای به بچه شیر بدی؟
منم لبخندی زدم وگفتم: میشه یکم راهنمایی کنید.
پرستار باحوصله بهم توضیح داد که چجوری بچه روبغل بگیرم تاشیر توی گلوش نپره.
مهدی رو که شیر دادم، پرستار اومد وقسمت نوزادان بردش. منم دراز کشیدم تا استراحت کنم. حسابی خسته بودم؛ اماخیلی احساس سبکی میکردم.
خداروشکر امروزصبح، به سلامتی خانم هم اتاقیم رو مرخص کردن. اوناهم نوزاددوقلو داشتن که دیروزصبح به دنیا اومدن. یکی دختربود ویکی پسر که انگار اوناهم زودتر ازموعدشون به دنیا اومدن. دوقلوهاشون قرارشد مثل مهدی من توی دستگاه باشن تاسلامتی و قوت بدنیشون تایید وتکمیل بشه.
ازقضا اون خانم سیدبود وخودش وخانوادش، توی ۳-۴ ساعتی که باهم بودیم، بهم محبت کردن.
همین طورکه فکر می کردم بااحتیاط وخیال راحت
دراز کشیدم. چشمام رو که بستم احساس کردم یک چیزی رو دماغم نشست.
فکر کردم مگس هستش، بادستم پسش زدم.
دوباره اونُ احساس کردم.
چشمام وبازکردم که دیدم عاطفه بود .
بادیدنش کلی ذوق کردم.
+وااای عاطفه تویی؟! سلااام
چقدر دلم برات تنگ شده بود دختر.
برام چندشاخه گل آورده بود. بهم داد وگفت: سلااام بی معرفت. بله منم.
مامان شدنت مبارک.
+بی معرفت کجا بود! شمامجرد بودی؛ سرت خلوت تر بودیادی ازم نکردی! من باشوهر وبچه لاقل بهانه دارم.
خندید وگفت: باورکن گوشیم خراب شد. فلش زدم، همه شماره هام پرید. ازدانشگاه که مرخصی گرفتی ورفتی، نه تودیگه اومدی نه آقاتون.
+آره نشد دیگه. البته علی غیرحضوری ویاشبانه می خونه. منم مدام درگیربودم.
حالاچه خبر ازبچه هاو استادهای دانشگاه؟ خوبن؟
چقدر دلم تنگ شده. هم برای دانشگاه هم برای بچه ها.
_خداروشکر خوبن. توی این مدت که مرخصی گرفتی چندتا ازبچه هاازدواج کردن. متاسفانه یکی هم انصرافی داشتیم. استادهاهم مثل همیشه سختگیر، کنار بیاهم نیستن. همچنان درکار و روش خودشون، مستدام هستند.
هردو خندیدیم.
+پس خداقوت وصبرفروان برای شما. راستی توعروس نشدی؟
_نه ولی تو فکرشم.
+اووو، پس عروس خانوم مبارکه.
این آقای خوشبخت کیه؟میشناسم؟
_اره، بهتر ازهرکی!
+عه خوب کیه؟
_ساسان
یک لحظه خنده رولبم خشک شدولی نمیخواستم عاطفه بفهمه.
گفتم: به به نون وپنیر آوردن، دخترمونو بردن.بله دیگه؟!
حالتش فرق کرد: نه مونا، ماست مالی نکن فهمیدم. به نظرت دارم اشتباه میکنم؟
ساسان واقعاتغییر کرده.
ازهمون روزی که سر سفره رهاش کردی، داغون شده بود. ازمن کمک خواست تابراش یک کاری بکنم. من هم بهش گفتم که نمیشه وتو علی آقارو دوست داری.
تااینکه یک روز اومدن دانشگاه بادستبند بردنش؟
+چییی؟!چرا؟
_همه بچه ها شکه بودن. نمیدونستیم چیشده.
بعدفهمیدم پرونده ی ساسان زیردست دایی منه.
پرس وجو کردم، فهمیدم محمد اون روز که تو رو دزدیده بود، بر اثر ضربه سرش مرگ مغذی شده ومرده بود.
برای همین اومدن سراغ ساسان ولی اون هیچ اسمی ازت نبرد.
رفتم باخانواده محمد حرف زدم. فهمیدم اصلا خانوادش هم از دستش راضی نبودن.
والدینش روهم همش اذیت میکرده. باهاشون حرف زدم ورضایت دادن وساسان روهم بخشیدن.
چون سکته مغزی کرده بود، اعضای محمد رواهداکردن.
نمیدونم چرا این کارهارو براش کردم! شاید سر دلسوزی؟! نمیدونم!
به خاطر ضرب وشتم بعدچندماه زندان، آزاد شد. وقتی فهمیدمن رضایت گرفتم، علاقشو بهم اثبات کرد، حتی مادرش اومد. ولی من بهش روندادم.
گفتم:توآدم شکاکی هستی. موناچرا رهات کرد؟منم نمیخوامت.
هرکاری کرد تاخودشو بهم اثبات کنه. کارهاشو کرد رفت سپاه و خیلی کارها.
اصلا یک آدم دیگه شده.
ولی بازم میترسم. یعنی واقعا تغییر کرده؟
میشه بهش اعتمادکرد؟
اشک هامو از رو گونه هام پاک کردم و گفتم: عزیزم آدما تا خودشون نخوان تغییر نمی کنند.
برای تغییر نیاز به عشق به هدف دارن. اصلاباورت میشد روزی به اینجا برسم؟
ولی رسیدم؛چون هدف داشتم.
انشاالله ساسان هم بعداین سختی ها تغییر کرده.
سختی ها آدمو رشد میدن،بزرگ میکنن.
ولی گاهی هم به لجن میکشونن.
🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸
☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌷 #آوای_عاشقی 🌷
🌸 #قسمت۱۳۰ 🌸
درصورتی آدمو به تکامل میرسونه که هدف درستی داشته باشه
این رو بدون ومطمئن باش ساسان تغییرکرده چون هدفش تو بودی وخداش.
بقیشو بسپار به بالایی.
تو هم عاشقشی اونم عاشقته. اگه من ردش کردم چون اصلا دلم باهاش نبود. بعدهم که اون حرف رو زد که به یقین رسیدم به دردم نمی خوره.
آدما تو زندگی میتونن اشتباه کنن ولی نبایدهمیشه اون هارو باهمون اشتباهشون دید.
خدا همون جورکه مهر ساسان رو انداخت تودلت، همون جور هم هواتو داره.
ولی اول عقل منطق خودتو به کار بگیر وبعد بسپار به خدا.
الانم خیلی برای خانواده محمد ناراحت شدم.
میشه آدرس خونشون رو بهم بدی؟
بغلم کرد وگفت: همیشه حرفات آرومم میکنه. مونا تو راست میگی.
مرسی از کمک هات.
آدرس روهم با شمارشون، روی کاغذ نوشت وبهم داد.
_آخ، از اصل کاری جاموندیم. خوب بچه ات دختره یاپسر؟اسمش روچی گذاشتین؟
+پسره و مهدی آقا اسمش.
_پس ریحانه کیه؟
+اونم دخترمه.
_اوو، مونا چند وقته که ازدواج کردی؟
خندیدم وگفتم: ریحانه بچه خونی من نیست؛ داستان داره.
_چه حسی داری؟
+قابل وصف نیست. انشاالله خودت مادر میشی میفهمی.
سرشو تکون داد وگفت: انشاالله به وقتش. خوب مامان جون من برم که دیرم شد
روبوسی کردیم وعاطفه رفت.
حس عذاب وجدانی ته دلم داشتم واین کلافم میکرد. اونهم به خاطر اشتباهاتی که کردنم وزمینه ی مرگ محمد به وجود اومد. اگه بهش اطمینان نکرده بودم. وای خدایا چه کار کنم؟ اصلا مقصرم؟ حداقل اگه گنه کار نباشم ، ولی بازم...
پرستار دوباره مهدی رو آورد من باذهن مشغول به مهدی شیردادم. مهدی که رفت
تلفن زنگ خورد. گوشی رو برداشتم. علی بود. جواب دادم: جانم؟
سلام علیکم خانم. خوبی خانوم خوشگلم؟!
+اره عزیزم، خوبم.
_ولی صدات یک چیز دیگ میگه ها!
+نه خوبم.
باشه. پس بااجازه. خداحافظ.
گوشی قطع کردم وملافه کشیدم رو سرم ویکم با گریه خودمو تخلیه کردم
نمیدونم چقدر میگذشت ولی فکرکنم مدت زیادی میشد.
یکی آروم آروم از رو سرم، ملافه رو کشید.
_خوبی خانومم؟
مونا! چیشدهه؟ اینقدرگریه کردی که چشمات قرمز شده!
مهدی خوبه؟درد داری؟
+نه علی.
_پس چی؟ بگو.دارم از نگرانی پس میافتم.
برام یک لیوان آب ریخت وداد خوردم. دستامو گرفت: بگو جونم، چیشده؟
همه ماجرا روتعریف کردم.
کلی دل داریم داد که مقصر خود محمد بوده ومن فقط برای دفاع ازخودم مجبور شدم. باحرفاش آروم شدم.
_مونا ازت خیلی دلخورم
+چرا؟
_چرا بهم نمیگی وقتی حالت بده میشه؟!
اون از خونه ی مامان که نگفتی درد داری؛اینم از این که نمی گفتی. من غریبه ام؟
محرم دلت نیستم؟
+نه؟!
_پس چی؟
+دوست ندارم ناراحتت کنم.
_من اینجوری ناراحت نمیشم. من از این ناراحت میشم که من رو مَحرم خودت نمیدونی.
قول بده ازاین به بعد هرچی شد بهم بگی. باشه؟
باشه ای گفتم وبعدش علی برام، ازغذایی که آورده بود کشید وبا هم خوردیم.
من رومرخص کردن ولی مهدی باید چند روزی تو دستگاه می موند.
🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸
☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
#استادپناهیان میگفت: 🌱
چراخودترورهانمیکنے؟
دادبزنیازامامحسینبخوای؟
برودرخونہاباعبداللهمنتشروبڪش
دورشبگرد..
مناجاتڪنبا #امام_حسین!
بگوامامحسینممنباتوآغازکردم،
ولمنکنی...
دیگهنمیکشمادامہبدم
متوقفشدم...
امامحسینبازمدستترومیگیرهفقط
بخواهازش..
#محرم
«💛»
-
-
"گِـلِـہاَزدَستِکِـسۍنِـیست
مُـقَـصِردِلِدیۅانِـہۍِماست...!
جَـهـآلَـتتـآکـِۍ؟
اَللّهُمَّعَـجِّـلالِوَلیِکَالفَرَج♥️🌱
-
«💛»↫ #مهـدوے
•°{@yamahdifatemeh3131}°•