eitaa logo
نـورا✨☁️
222 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
953 ویدیو
90 فایل
🖇❤به‍ نامِ‌خدایِ‌ناممکن‌ها شرایطمون: @hadyahty برایِ بانوان.☁️ @Gomnam_96:خادم✒️ لفت:¹صلوات گردش‌خـۅن‌در‌رگ‌هاےِ‌زندگـٖے ‌شیرین‌است،اماریختن‌آن‌در‌پاےِ محبـٖۅب‌شیرین‌تر‌است ..🔥!'و‌نگو‌شیرین‌تر، بگو: بسے‌بسیار‌شیـرین‌تࢪ ‌. ♥️:) #سیدمرتضی‌آوینی🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
نـورا✨☁️
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_55 _مهمون نمیخواید حاج خانم؟ در گشوده شد و پیرزن خوش سی
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 ابوذر لبخندی میزند و سرش را میبوسد و میگوید: نه خوشکل داداش...الان میخوایم بریم بگیم بهمون عروس بدن! آیه نگاهی در آینه به خود می اندازد و بعد از اینکه از مرتب بودن خود مطمئن شده خندان از اتاق بیرون می آید و به سامره میگوید: تو رو ببینن حتما عروس بهمون میدن! کمیل آدامسش را با صدا میترکاند که با عث میشود آیه و ابوذر و البته محمد عصبی نگاهش کنند و ابوذر با تشر به او بگوید: درار اون لنگه کفشو دیگه! کمیل گویی دوپینک کرده باشد خندان از جایش بلند میشود و آدامسش را در سطل آشغال می اندازد و از جمع عذر خواهی میکند... این بار ابوذر صدایش را بالا میبرد و به عقیله و مادرش میگوید: خانما تموم کنید دیگه! دیر میشه همین اول کاری تو چشمشون بد قول نشون داده میشیما! عقیله چادرش را سر میکند و در همان حین میگوید: تو چشم خدا بدقول نشون داده نشی پسرم اونا که بنده خدان! این لحن بامزه عقیله همه را جز پریناز که با استرس مشغول بستن گیره به روسریش بود به خنده می اندازد! او هم چادر مشکی مجلسی اش را سرش میکند و با اضطراب به جمع میگوید: به جای هر رو کر جمع کنید بساطتتونو بریم دیر شد آیه میگوید: وا پری جون خوبه خودت دیر تر از همه حاضر شدی! پریناز درحالی که کفشهایش را میپوشد میگوید: به تو این فضولیا نیومده بپوش بریم آیه باخنده خم میشود و گونه اش را میبوسد و از در خارج میشوند! * همین فاصله ی دوساعته راه خانه سعیدی تا صادقی ترس در دل پریناز انداخت و بی هوا آن را به زبان آورد ...ابوذر هیچ نگفت اما ناخودآگاه یاد حرفهای کلاس اخلاق حاج رضا علی افتاد: ما به توحید خدا اعتقاد داریم اما همه مون به نوعی مشرکیم!!!اینکه وقتی به کنسی میخوریم و یا توکارامون گره میوفته به هرچی اعتماد داریم جز خدا! یادمون میره همه کاره خداست!این یعنی شرک جاهلان! یعنی شرک!منتهی پنهونی تر و خوش تیپ تر از شرک علنیه! پلاک 82 خیابان الله سوم در واقع یک خانه بزرگ و در اندشت بود...ابوذر دیگر آرام بود..لبخندی زد و پیاده شد! به نظرش رسید گردو بازی دیگر خیلی بازی کسل کننده ایست! زهرا اما در این میان دچار همان دست و دل لرزه های دخترانه شده بود...چادر آبی آسمانی که مادرش از مدتها قبل برای چنین شبی کنار گذاشته بود را سرش کرد... نگاهی در آینه کرد و لبخند پر استرسی زد...صدای زنگ در آمد و قلبش پر از تشویش شد! تند تند ذکر الله میگفت و نگاهی به وسایل پذیرایی میکرد تا کم نباشد! امشب باید بهترین می بود برای بهترین انتخابش! صدای همهمه و سلام و علیک ها که آمد نفس عمیقی کشید و قدری به خود مسلط شد و در دل گفت: از چی میترسی زهرا خانم؟ مگه این همون شبی نبود که منتظرش بودی؟ مگه این مرد همون ابوذری نبود که یه روز آرزوت بود؟ پس آروم بگیر و با قدرت برو جلو... امشب شب مهمیه! پس مثل همیشه باش.... نورا خواهرش در حالی که امیر علی را درآغوش گرفته بود به آشپز خانه آمد و با تشر گفت: تو پس چرا نمیای بیرون سلام علیک کنی زشته پسره منتظره بیای گل و شیرینی رو ازش بگیری ها... زهرا نفس عمیقی کشید و مصمم از آشپز خانه بیرون آمد زهرا سر به زیر دم در می آید و با تن پایین صدایش میهمان ها را به خانه دعوت میکند! ابوذر گل و شیرینی را به سمتش میگیرد و زهرا نگاهی به پدرش می اندازد و با اجازه او گل و شیرینی را از ابوذر میگیرد و تشکر کوتاهی میکند... حاج آقا صادقی میهمان ها را دعوت به نشستن میکند و آیه زیر زیرکی خانه عروس آینده شان را دید میزند! دلش میخواهد سوت بلندی بکشد اما حیا مانعش میشود!!!!!!!! کنار کمیل و سامره مینشیند و حد الامکان سعی میکرد نگاهش در نگاه ابوذر تلاقی نکند تا مبادا بزند زیر خنده و رسوایی به بار بیاید... کمیل آرام زیر گوشش میگوید: آیه میگما مطمئنی آدرسو درست اومدیم؟ ( کوثر_امیدی)
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 آیه چشم غره ای میرود و میگوید: خاک بر سر دشمنت پسره ی ندید پدید! کمیل سعی میکند نخندد و با همان لحن میگوید: خدایی دارم میگم!!! بابا ایول ابوذر! دختر دم بخت همین یه دونه بود؟ آیه چشمهایش گرد میشود و با تعجب به کمیل میگوید: همه رو جو میگیره داداش مارو شوهر عمه ادیسون! بسه پسر خجالت بکش! حاج آقا صادقی که حالت دیگر همه میدانستند نام کوچکش حاج صادق است با لبخند رو به محمد گفت: خیلی خیلی خوش اومدید آقای سعیدی ... اذیت که نشدید؟ محمد لبخند محجوبانه ای میزند و میگوید: نه.... آدرس سر راست بود... حاج صادق نگاهی به ابوذر سر به پایین می اندازد و لبخندی میزند و بعد میگوید: خب خدا رو شکر... عباس نمیخواست به آیه خیره شود اما عجیب این چهره برایش آشنا می نمود! این دختر را در گذشته ای نزدیک دیده بود! مطمئن بود .... سکوتی در مجلس حکم فرما میشود و آیه که بالاخره نتوانست بر حس کنجکاوی اش غلبه کند نگاهی به جمع می اندازد یک دختر چشم ابرو مشکی که میخورد هم سن و سال خود آیه باشد و کودکی که در آغوشش گرفته بود و بسیار بامزه داشت دندانکش را گاز میگرفت را از نظر میگذراند و بعد سرسری نگاهی به مرد جوانی که میشد حدس زد شوهر همان دختر یا خواهر زهرا باشد می اندازد و در آخر به عباسی میرسد که آن روز با او آشنا شده بود و زن سن و سال داری که کنارش نشسته بود و به آیه خیره بود... محمد و حاج صادق طبق معمول هر مراسم اینچنینی بحثی در مورد بالا و رفتن نرخ اجناس و آب و هوا میکنند و در همان حین نورا از جمع پذیرایی میکند و بعد دوباره سکوتی در جمع سایه می اندازد .... این بار حاج صادق رو به آیه میگوید: راستی دخترم از اون تابلو فرش راضی بودی؟ آیه با تعجب سرش را بالا می آورد و نگاهی به حاج صادق می اندازد و بی هوا میگوید: شما هنوز اون روز یادتونه؟پیرمرد خوش مشرب میخندد و میگوید: مگه چند وقت گذشته که یادم بره؟ آیه نا خودآگاهی نگاهی به عباس می اندازد که با پوزخند او را نگاه میکرد!گویا او هم حالا یادش آمده بود که این خواهر شوهر همان دختر در جستجوی تابلو فرش چند روز پیش است! ابوذر سر به زیر لبخندی میزند و گویا همین لبخند ماجرا را برای حاج صادق روشن میکند.... محمد با کنجکاوی میپرسد: قضیه تابلو فرش چیه؟ ابوذر به جای آیه جواب میدهد: گویا آبجی از مغازه ی آقای صادقی تابلو فرشی چند روز پیش خریده بودند! عقیله مشکوک به آیه نگاهی می اندازد و این بار عباس با لحن خاص و معنا داری میگوید: البته خریدشون کاملا اتفاقی بوده! آیه نگاهی به عباس می اندازد و در دلش حسی به او میگوید با اون رو مخ هاش طرفی! سامره که گویا حوصله اش سر رفته با کلافگی میگوید:آبجی آیه چرا پس عروس نمیاد خواستگاریش کنیم؟ جمع با این حرف سامره به خنده می افتد محمد دنباله حرف سامره را میگیرد و میگوید: فک کنم حق با سامره خانم باشه! من میگم نوبتی هم باشه با اجازه شما بریم سراغ این دو تا جوون ... حاج صادق لبخندی میزند و میگوید: خواهش میکنم بفرمایید شما اول شروع کنید.... محمد نگاهی به ابوذر می اندازد و میگوید: به نظر من خود آقا ابوذر شروع کنن بهتره... همگی به ابوذر خیره بودند و زهرا هم گوش هایش را تیز کرده بود... ابوذر صدایش را صاف میکند و در دل بسم اللهی میگوید: _خب اگه بخوام خودمو معرفی کنم ابوذر سعیدی هستم بیست و سه سالمه و سال آخر کارشناسی رشته مهندسی برق .... هم دانشگاهی خانم صادقی هستم... خدا رو شکر دوسالی میشه که به کمک پدرم یه کارو کاسبی کوچیک راه انداختیم و یه مانتو فروشی داریم که البته شغل اصلی من نیست و من دنبال کار مناسب با رشته تحصیلیم هستم تحصیالت حوزوی هم دارم...یعنی تا چند وقت دیگه معمم میشم و اگه خدا بخواد برنامه هایی هم برای این بعد از زندگیم دارم. (کوثر_امیدی)
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 خانواده صادقی نمیتوانند جلو تعجبشان را بگیرند و حاج صادق حس میکند این پسر واقعا شخصیت غافلگیر کننده ای دارد خیلی از ابوذر خوشش آمده بود منش و ادب و وقار البته مردانگی تاثیر گذاری داشت این آقا ابوذر... حاج صادق نگاهی به آشپز خانه انداخت و پرسید: میشه بپرسم چرا دختر من؟ ابوذر آدم با حیایی بود با صراحت صحبت کردن در این باره واقعا برایش سخت بود به همین خاطر با کمی مکث گفت: شاید بشه گفت حیای ایشون اولین دلیل بوده... جمع ساکت شده بود و مادر زهرا لبخندی به لب داشت...نورا ابرویی برای شوهرش تکان داد به معنی اینکه مورد مورد خوبی است و عباس همچنان اخم به چهره داشت... محمد رو به حاج صادق گفت حاجی نظرتون چیه که دوتاشون برن باهم صحبتی داشته باشن ؟ حاج صادق موافقتش را اعلام کرد و زهرا را صدا زد.... زهرا با شرم از آشپز خانه خارج شد و این شاید جزو معدود خواستگاری هایی بود که عروس چای تعارف نکرده بود!!! با اجازه پدرش به اتاق زهرا میروند و زهرا خدا خدا میکند که صدای قلبش آنقدری بلند نباشد که ابوذرآن را بشنود.... ابوذر به رسم ادب ایستاد تا اول زهرا داخل شود زهرا بفرماییدی گفت و بعد بی صدا گوشه اتاق ایستاد ...ابوذر داخل شد و به خودش اجازه داد تا اندکی آن هم زیر زیرکی اتاق را دید بزند! تم سفید و آبی آسمانی اتاق و چینش وسایل حاکی از با سلیقه گی صاحب آن بود! ابوذر رو به زهرا گفت: اگر اجازه بدید دوتایی روی زمین بشینیم... زهرا موافقت کرد و روی زمین نشستند و زهرا این کلمه در ذهنش بی ربط و با ربط تداعی شدخاکی ! لحظاتی بینشان سکوت برقرار شد که ابوذر با لحن با مزه ای گفت: خب پیشنهاد میکنم در مورد یه موضوع دیگه سکوت کنیم!زهرا لبخندی به لب می آورد و ابوذر این بار میگوید: دارم فکر میکنم آخرین باری که من و شما باهم حرف زدیم کی بود؟ زهرا آرام میگوید: برای هماهنگی سالن آنفی تاتر بود همون مراسمی که انجمن ما و شما مشترکا برگذار کرده بود _بله دقیقا همونه! ما شاءالله حافظه خوبی دارید زهرا به همان لبخند بسنده میکند و هیچ نمیگوید گویا خود ابوذر باید مدیریت این مکالمه را به دست میگرفت! به نظرش رسید این دختر چقدر محجوب است این بار محکم تر گفت:خب خانم صادقی من اینجا هستم تا از شما بخوام بقیه عمرتون رو کنار من بگذرونید و همسر من باشید و خب این شاید مهم ترین تصمیم زندگی ما باشه! شما سوالی از من ندارید؟ زهرا به سختی آب دهنش را قورت داد واقعیتش این بود که یک دنیا سوال در ذهنش بود اما کلمات را گم کرده بود و توان چینششان را کنار هم نداشت! این سعی برای خونسرد بودن به کل انرژی و تمرکزش را گرفته بود _خب راستش سوال که زیاد هست! اولیش همون سوالی که بابا پرسیدن ..من پیشنهاد میکنم شما حرف بزنید و من در خلال همین صحبت ها ازتون سوال میپرسم! ابوذر با لبخندی شروع به حرف زدن کرد! از سیر تا پیاز را گفت از خودش شخصیتش عیب ها و نقص ها و نقات مثبتی که بقیه میگفتند از ایدئولوژِی هایی که برای زهرا خیلی جالب بود! با همین اعتقادات که ابوذر میگفت بزرگ شده بود اما به نابی فکر ابوذر نبود! و زهرا فکر میکرد 23 سال سن زود نیست برای اینقدر بزرگ بودن! و چه راه دور و درازی بود رسیدن به ایدآل های این مرد ...گفته بود هم پا میخواهد ...همپای این مرد بودن آن هم با این قدمهای بلند سخت بود! نبود؟ ولی می ارزید! لذت اینکه کنار ابوذر عاشقی کنی می ارزید به تمام این سختی ها! (کوثر_امیدی)
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 معنویات و مادیات .... چقدر زیبا از آن تعریف میکرد و چقدر تعادل میان این دو را زیبا ایجاد کرده بود! و خب زهرا مضاف بر تمام علاقه ای که به این مرد داشت باید عاقلانه جلو میرفت... چقدر ممنون صداقت مرد روبه رویش بود که آب پاکی را ریخته بود روی دستش! حالا زهرا بود و انتخابش! اینکه کنار بیاید زندگی کنار این مرد سختی های خاص خودش را دارد! ** آیه نگاهی به ساعت انداخت و کلافه تکه ای از موزهای حلقه شده را در دهان سامره گذاشت. عقیله و پریناز با صدیقه خانم مادر زهرا گرم گفتگو بودند و بابامحمد و حاج صادق هم از هر دری سخن می گفتند! حرصش در آمده بود که در آن جمع هرکسی مشغول کاری بودند و او بی کار ثانیه میشمرد! امیرعلی در آغوش نورا بی تابی میکرد و عباس با نگرانی به پسرکش نگاه میکرد...بلند شد و به نورا گفت: بده به من اگه اذیتت میکنه نورا کلافه از جایش بلند میشود و به سمت آشپزخانه میرود و در همان حین میگوید: نمیخواد. تو بشین الآن آروم میشه... سیاوش همسر نورا با اشاره سر میپرسد که چه شده و نورا آرام میگوید: هیچی ... آیه که رفتار آنها را زیر نظر داشت طاقت نیاورد و از جایش بلند شد و با ببخشیدی به آشپزخانه رفت.... میدانست نورا کلافه شده و نمیتواند خوب بچه را آرام کند! حدسش درست بود نورا بی حوصله کودک با مزه را تکان میداد و مدام میگفت: خسته نشدی غرغرو؟؟ آبرو برامون نذاشتی کولی باشی آیه از این لحن به خنده می افتد و میگوید: کمکی از دست من بر میاد؟ نورا سمت صدا بر میگردد و با دیدن آیه لبخند خسته ای میزند و میگوید: ممنونم عزیزم ...نه این آقا پسر عادتشه از بس که لوسه داره دندون درمیاره اینجوری میکنه آیه نزدیک تر شد و گفت: الهی بمیرم خیلی درد میکشه ... حتما تبم داره _یکم ... آغوشش را باز کرد و گفت: میشه بغلش کنم؟ نورا با لبخند خسته ای امیرعلی را در آغوش آیه رها کرد و صدای جیغ امیر علی با این جابه‌جایی بلند تر شد.. آیه قدری پشتش را نوازش کرد و در همان حین کودکانه با او حرف میزد ... گویا تاثیر داشت که کودک آرام شد و بعد به نورا گفت: شربت دیفن‌هیدارمین دارید؟ نورا کمی متعجب گفت: آره داریم چطور _یه قاشق بیار بده بچه بخوره باعث میشه بخوابه و آروم بشه نورا من منی کرد که آیه با خنده گفت: نترس از رو شکم دارو تجویز نکردم... خدا قبول کنه پرستار بخش اطفالم یه چیزی حالیمونه. نورا میخندد و خوشحال در یخچال را باز میکند و میگوید: واقعا؟ چه خوب ...خدا خیرت بده از غروب تا حاال یه نفس داره گریه میکنه! _بچه ها همین‌جورین حق هم داره گل پسر ... دندون در آوردن واقعا درد داره. صدای مردانه عباس توجه هر دو را به او جلب میکند: نورا جان مشکلی هست؟ آیه سری تکان میدهد و عباس هم همان‌طور جوابش را میدهد و بعد نورا درحالی که شربت را در سرنگی می‌ریزد میگوید: نه داداش تو که میشناسی شازده پسرتو... مثل دخترا نازش زیاده! آیه جون یه چیزی تجویز کرده امشبه رو آروم میگیره عباس اخمی کرد و گفت: سرخود چیزی ندی به بچه ... نورا خندید و گفت: سرخود که نیست آیه خودش پرستاره عباس ابرویی بالا انداخت و به آیه نگاهی کرد اما آیه خیره به امیرعلی هنوز متعجب بود از چیزی که شنیده بود این دوست داشتنی کوچک پسر این مرد خشن بود؟ عباس با گفتن: مشکلی بود خبرم کن از آشپز خانه بیرون رفت و آیه بی مقدمه پرسید: مگه پسر شما نیست؟ نورا می خندد و می گوید: نه بابا من تازه یک ساله ازدواج کردم! امیرعلی خان برادر زاده کولیه منه! (کوثر_امیدی)
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 آیه متعجب تر از قبل میپرسد: پس مادرش کجاست؟ نورا تلخندی زد و گفت: فوت کرده سر به دنیا آوردن امیرعلی ... آیه ناخودآگاه آخی میگوید و خیره به چشم های معصوم کوچک امیر علی میگوید: ای جانم... این کوچولو الآن بیشتر از همه به مادرش و بوی آرامش بخش اون نیاز داره نورا نفسش را بیرون میدهد و میگوید: چی بگم منم تو حکمت خدا موندم! شربت گویا روی کوچک در آغوش آیه تاثیر گذاشته بود که آرام شده بود و به خواب فرو رفته‌بود.... نورا آرام او را از آغوش آیه جدا میکند و میگوید: خدا خیرت بده آیه جان هم خودش اذیت میشد هم ما! آیه لبخندی زد و خواست چیزی بگوید که در اتاق زهرا باز شد و اول زهرا بعد ابوذر بیرون آمدند! آیه خیره به لبخند ابوذر لبخندی زد و زیر لب الهی شکری گفت...او جنس لبخند های برادرش را خوب میشناخت... میدانست بعد از امشب هرچه هست تشریفات است و خوشحال بود به همین زودی دختری مثل زهرا میشد عروس زنی مثل پریناز! در و تخته جور که میگویند همین است!. . . . _مهندس و کارگر آلمانی چه میداند هیات امام حسین و بیمه ی ابولفضل و بیمه ی جون و دست با وضو یعنی چه؟ ماشین ها را صفر میفرستم پیش درویش مکانیک تا پیچششان را باز کند و دوباره با وضو ببندد با نفس حقش سفت کند پیچها را از سر... از کارخانه آلمانی اش بپرسی هیچ خاصیتی ندارد اما وسط جاده و بیابان بچه های گاراژ قیدار خاصیتش را بخواهند یا نخواهند میفهمند اتول هم باید موتورش صدای هو علی مدد بدهد و چرخش به عشق بچرخد گرفتی؟دیالوگ های نابی داشت این کتاب ...به آخر صفحه 42 رسیده بودم که صدای صحبت چند نفر را در سالن شنیدم چشمم را از واژه های کتاب جذاب روبه رویم گرفتم و دکتر والا و دونفر دیگر را دیدم که به بخش سر زده اند... خوشحال کتاب را میبندم و به ساعت نگاه میکنم! میدانم ویزیتشان نیم ساعت طول میکشد. منتظر شدم تا به مریضها سر بزنند و بعد احوال مینا را از او جویا شوم. صبح علی الطلوع که آمده بودم اول از همه به مینای کوچک سر زدم دلم جمع شد از آن سر تراشیده و بخیه های نامرد روی سرش... نازنین گریه میکرد اما خدا را شکر میکرد گویا تشخیص داده بودند عمل گرچه سخت بوده اما موفقیت آمیز بود ... دلم قدری آرام شد اما میخواستم از خود دکتر والا بپرسم نسرین پرونده به دست به سمتم آمد و پرسید: منتظر کسی هستی؟ _آره منتظر دکتر والام ... جرعه ای از چایش را مینوشد و میگوید: دیروز میگفت حال مینا خوبه _ خدا رو شکر ولی میخوام خودم ازش بپرسم دیگر چیزی نمیگوید و دقایقی بعد دکتر والا کارش تمام میشود ... از کنارمان که رد میشود آرام صدایش میزنم...: دکتر والا ... با شنیدن صدایم به سمتم بر میگردد و بالبخند میگوید: _سالم خانم سعیدی ! سلامی به آن دو نفر کناری میدهم و بعد با خجالت میگویم: دکتر میتونم وقتتونو بگیرم؟ دکتر والا با همان گشاده رویی مخصوص به خودش میگوید: بفرمایید... _میخواستم احوال مینا رو از خودتون جویا بشم... لبخندی میزند و میگوید: میدونستم همین سوال رو داری خانم سعیدی ! به مرد جوان کنارش اشاره کرد و گفت: دکتر والا جراحشون بودند از خودشون بپرس! با تعجب به مرد کنارش نگاه میکنم و در یک لحظه به شباهت عمیقی که بین این دو مرد است فکر میکنم!!! عجب خلقتی دارد خدا! (کوثر_امیدی)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️ 📛بزرگی‌میگفت⇣ هروقت‌خواستی‌گناه‌کنی‌یک‌چوب‌ کبریت‌رو،روشن‌کن‌و‌زیر‌یکی‌از‌انگشتات بگیر...‼️ ⭕️اگه‌تحملش‌روداشتی‌بروگناه‌کن♨️ 🔥میدانیم‌که‌آتش‌جهنم‌هفتادبارازآتش دنیاشدیدترهست🔥 💢پس‌چراوقتی‌تحمل‌آتش‌دنیارا نداریم‌به‌این‌فکرنمیکیم‌که‌خودرااز آتش‌جهنم‌نجات‌دهیم⁉️ •°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
خودمونیما؛ ولی خوش به‍‌ حال اون دلی کہ درک کرد، بزرگتـرین گمشــده زندگیش امام‌زمانشھ(:🌱 |💚|‌‌ •°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
9.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایا میدونم بلدی ولی نمیکنی💝 | قاطی نکن | استاد پناهیان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️ ‌ •|💛|• •°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
نـورا✨☁️
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_60 آیه متعجب تر از قبل میپرسد: پس مادرش کجاست؟ نورا تل
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 دکتر والای بزرگ با ورژنی جوان تر! کمی قدبلند تر از پدرش بود و پوستش هم تیره تر بود چشمهای مشکی و فرم کلی صورت همان والای بزرگ بود!! آه آیه بس کن !دید زدن پسر مردم در مرامت نبود که آمد! دکتر والای کوچک هم گویی تعجب کرده باشد چرا یکی از پرستارها باید جویای احوال بیمار کوچک اتاق 210 باشد؟ کنجکاو میپرسد: شما نسبتی با مریض دارید؟... میگویم: نه نسبتی نیست فقط خیلی نگرانم... یک تای ابرویش بالا میرود و میگوید : جالبه! دکتر والای بزرگ لبخندی روی لبش بود و پسرش شروع کرد به توضیح دادن اصطلاحاتی را که به کار میبرد تا حدی میفهمدم ...خدا را شکر میکردم! آن‌جور که میگفت عمل از آنچه که پیش بینی کرده بودند بهتر بود! والای کوچک بالآخره توضیحاتش را تمام کرد و من حس کردم جان کندن برایش راحت تر بوده تا دادن این توضیحات!!! یک جوری بود!!! الحمداللهی گفتم و بعد با لبخند به دکتر والای بزرگ یادآوری کردم: دیدید گفتم علم دروغ میگه؟ خندید و گفت: بله خانم آیه!!! حرفتون به جد برای من ثابت شد... به ساعتم نگاهی انداختم و گفتم: ببخشید آقایون وقتتون رو گرفتم ...و بعد رو به والای کوچک گفتم: مرسی از توضیحاتتون دکتر... خداحافظی کوتاهی کردم و با خوشحالی به ایستگاه برگشتم ... حس خوبی بود ...خبر سلامتی دوست کوچک این روزهایم را شنیدن واقعا حس خوبی داشت... نسرین که حال خوشم را دید با کنجکاوی پرسید: چیه کبکت خروس میخونه! خوشحال کتاب در حال مطالعه ام را برداشتم و گفتم: به تو ربطی نداره ! از این لحنم به خنده افتاد و گفت: راستی آیه دکتر جراح مینا رو دید؟ صفحه ۴۸ کتاب را پیداکردم گفتم :آره دیدم... _پسر دکتر والاستا! آیین والا!!! _میدونم .... _دیدی چه آدم جذاب و با ابهتی بود... دنبال صفحه جمله مورد نظرم می گشتم: بله دیدم چه آدم جذاب و با ابهتی بود! _آیه چشماشو دیدی؟؟ مشکیه مشکیه! سرم را از کتاب برداشتم و گفتم: پاشو برو به مریضات سر بزن به جای این چرت و پرتا! دماغش را جمع کرد و گفت: بی ذوق دارم برات حرف میزنما!!! مریضام رو هم همین یه ربع پیش چک کردم! نگاهی به جلد کتاب در دستم انداختم(قیدار!) حوصله ام نمیشد بخوانمش! از جایم بلند شدم تا به مینا سر بزنم وجودم پر از شوق بود ... خیلی زیاد. غروب خسته تر از همیشه بر میگردم به خانه ...خدا را شکر میکنم که شیفت شب نداشتم و یک تشکر ویژه از دل سنگم میکنم که مقابل نگاه پر التماس نسرین نرم نشد و جایش شیفت نماندم!!! خودخواهی لذت بخشی بود!خانه گرم، رخت خواب، مامان عمه، و دیگر هیچ! البته آیه درونم اینقدرها که میگویم بد ذات نیست ولی مضاف بر خستگی دلم نمیخواست نسرین امشب را بپیچاند و با پسر عموی مزخرفش فرحزاد برود قلیان دود کند و بلند هر و کر راه بیندازد و فردایش بیاید یک ساعت مخ ما را به کار بگیرد و از اتفاقات شب قبلی که واقعا جذابیتی نداشت و میلی به شنیدنش در وجودم حس نمیکردم بگوید!!!! او نفهم بود من که نبودم!! آیه بس کن !جدیدا بی ادبی از تک تک کلماتت تراوش میکند!! در خانه را باز میکنم و از سر و صداهای موجود میفهمم میهمان داریم! با تمام خستگی ام لبخند میزنم...میهمان خوب بود خصوصا ما که جز عزیزانمان میهمان دیگر نداشتیم! کفشهایم را در می آورم و سلام بلندی میدهم. ابوذر که درازکش داشت گوشه حال با لب تاپش کار میکرد با شنیدن صدایم سرش را بالا گرفت و با لبخند جوابم را داد. (کوثر_امیدی)
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 بابا محمد هم لیوان به دست از آشپزخانه بیرون آمد و پدرانه گفت: سلاااام دختر بابا خسته نباشی... در آغوشش گرفتم و دستهایش را بوسیدم و گفتم: مرسی بابایی...از این طرفا؟ موهایم را پشت گوشم میزند و میگوید: پریناز با عقیله کار داشت گفتیم همه با هم بیاییم در کارگاه کوچک مامان عمه باز شد و سامره ذوق زده دوید در آغوشم و بلند بلند سلام کرد.. خدا میداند وجود نازنین و کوچکش چه معجزه ای بود... لبخندش و کودکانه هایش چه نعمتی بود.... محکم در آغوشش گرفتم و تقریبا چلاندمش __سلام عزیز دل آیه خوبی؟ الهی قربون خنده هات بشم شیرین زبان میگوید:خدا نکنه آجی دوباره غرق بوسه میکنمش و بعد دستی به موهای خرگوشی و کش موی جدیدش میزنم و میگویم:تو چقدر خوشکل شدی عروسک کی این کش خوشکلا رو برات گرفته؟ خودش را لوس کرد و گفت: کشامو داداش ابوذر امروز برام خریده نگاهی به ابوذر می اندازم و میگویم :دستش درد نکنه باریک الله داداش ابوذر ...نه مثل اینکه تو تمام انتخاباش خوش سلیقه است! ابوذر خیره به لب تاپ لبخند میزند و بابا محمد کنارش مینشیند و روی شانه اش میزند و میگوید: چه خوششم اومده پدر صلواتی! این بار میخندد و شانه اش را ماساژ میدهد ... با چشم دنبال کمیل میگشتم و در حالی که مقنعه ام را در می آوردم پرسیدم: پس کمیل کو؟ سامره گفت: مطرب موند خونه گفت میخواد درس بخونه! یک آن همگی خندیدیم و بعد من با چشمهای گرد گفتم: با کی بودی مطرب؟ سامره هم بی خیال گفت: با کمیل دیگه ! اخه داداش ابوذر صداش میکنه مطرب!سرم را به نشانه تاسف تکان دادم و بابا محمد با لبخند سامره را در آغوش گرفت و بوسه ای روی پیشانی اش نشاند و گفت: داداش ابوذر اشتباه میکنه در ضمن شما کوچیک تر از داداش کمیلی و باید احترامشو نگه داری گوش داداش ابوذرتم میپیچونم! مانتو ام را در می آورم و میگویم: ولی به حق چیزای نشنیده حالا واقعا داره درس میخونه؟ بابا محمد نگاهش به لب تاپ است و در همان حال میگوید: حالا که رشته مورد علاقه اش رو میخونه بیشتر به درس علاقه نشون میده! ابوذر هول وسط حرف بابا میپرد و میگوید: بابا اونو ولش کن بیا نزدیکتر بشین وصل شد... با تعجب میخواهم بروم و ببینم چه چیز آن رو را اینقدر مشغول کرده که ابوذر میگوید: اینور نیای ها وب کن روشنه میخوایم حرف بزنیم _با کی؟ _امیرحیدر! امیر حیدر؟ هان یادم آمد رفیق شش دانگه ابوذر! لبخند به لبم آمد ...خبرش رسیده بود که میخواهد برگردد! یک آن یاد شش هفت سال پیش می افتم ! کی فکرش را میکرد روزی برسد امیرحیدر پسر کربلایی ذوالفقار برود بلاد کفر برای تحصیل! چه روشن فکری به خرج داد حاج رضاعلی چه قدر رفت و آمد تا راضی کند عطار خوش سیرت محله بابا اینها را که پسرت میرود که بر گردد! که نگذار حیف شود! بگذار برود عالم شود برمیگردد! و بالآخره فن همین حاج رضاعلی بود که افاقه کرد و امیرحیدر راهی شد! چقدره طاهره خانم مادرش گریه میکرد در فراق در دانه اش! ... راحله خواهرش هم مدرسه ای ما بود! بیچاره او هم همش گریه میکرد و دلش برای داداش حیدرش تنگ میشد! چقدر آن روزها ابوذر چیک تو چیک امیر حیدر بود یادش بخیر! من اما بی دلیل از بنده خدا بدم می آمد! هنوز هم نمیدانم چرا؟؟ نوجوانی بود دیگر! شاید گوش شکسته اش به دلم نمی‌نشست! کشتی گیر بود جناب!خدایمان ببخشد! چقدر پشت سر بنده خدا پیش همکلاسی هایم غیبت میکردم و گوش شکسته اش را مسخره میکردم! بنده خدا! همین امیرحیدر بود که پای ابوذر را به حوزه باز کرد و همین امیرحیدر بود که وقتی خواست مهندس شود ابوذر هم یکهو هوس کرد مهندس شود! (کوثر_امیدی)