نـورا✨☁️
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_136 شیوا با چشمان بی فروغش زل زده بود به خیابان شلوغ و
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_137
_سید به جون تو حرفم جدیه گوش کن ببین چی میگه...میگه اگه آدم یه درخت باشه تمام صفات
خوبش برگ اون درخت و مال اون درخته جز عشق! عشق همون وهمِ که انسان فکر میکنه از
اون درخته و از خودشه ولی وهمه!حب و دوست داشت واقعیه اما عشق!! عشق نه...
محمد حسین و احمد که شاهد بحث آن دو بودند نزدیک تر میروند و کنارشان مینشینند. محمد
حسین کتاب فقه اش را به سینه میچسباند و رو به قاسم میگوید: ولی شیخ الرئیس میگه علت به
وجود اومدن این دنیا عشق بوده... اینکه خدا ناگهان عشق تو وجودش فوران میکنه و این دنیا و ما
رو به وجود میاره... میل انسان به عشقه.... هدف عشقه و آدمها برای همین عشقه که خوبی ها و
فوق العاده ها رو عاشقند!
قاسم میپرد میان کلامش و میگوید:حرف تو درست کلام شیخ الرئیس هم روی چشم ما جا داره
ولی حرف ما اون عشقی که تو میگی نیست!تفاسیر زیادی میشه از عشق داد!
امیرحیدر کلافه از جایش بلند میشود و میگوید:واااای خدا شما رو نصیب گرگ بیابون نکنه! دیوانه
میکنین آدمو!بابا من یه سوال ساده پرسیدم فلسفه ی بزرگوار پاسخ سوال من خیلی سهل تر از
این حرفها بود که شما روح عنصرالمعالی و شیخ الرئیسو تو قبر میلرزونید!
خنده شان بلند میشود و امیرحیدر مستاصل به آنها نگاه میکند که صدای حاج رضا علی همه شان
را ساکت میکند:
_قال الرسول الله من عشق ثم مات مات شهیدا!
لحظه ای سکوت میشود و بعد قاسم به بهی میکند و میگوید:جانم چه فصل الخطابی
استاد....دوستان با اجازه بنده باید برم یه تک پا بیرون عاشق بشم و برگردم!چنانچه فردا ندید منو
قطعه شهدای گمنام بهشت زهرا پذیرای حضور گرمتان هستم!
امیرحیدر اما بیش از این حرفها فکرش مشغول است. دنبال حاج رضا علی کتاب به دست راه می
افتد و میپرسد:بپرسم حاجی؟
حاج رضاعلی لبخند زنان میگوید:بپرس جاهل....
_حاجی وقتی حق پدر و مادر خصوصا مادر دست و بالتو بسته و اذیتت میکنه باید چیکار کنی؟
_هیچی.امیرحیدر متعجب میپرسد:هیچی؟
_آره سید هیچی!
_حاجی داره اذیت میکنه!
_خب این اذیت نکنه چی اذیتت کنه؟ شهوت؟حب دنیا؟ هزار و یک جور میل ناجور دیگه؟ همین
خوبه دیگه بی سر و صدا باهاش بساز!بالاخره که آدمو باید یه چیزی اذیت کنه!
امیرحیدر واقعا کم آورده بود.میخواست بگوید:پایین بیا استاد!
اما در عوض گفت:حاجی من نمیخوام اذیتشون کنم اما اطاعت از حرفشونم ممکن نیست آخه!
_اطاعت واجب نیست ولی اذیت کردنشون حرومه!
امیرحیدر عصبی گفت:خوب حاجی اینا که همون واجب بودنه! ای خدا....
حاج رضاعلی از حرکت می ایستد نگاهش میکند و میگوید:بزار تهشو بگم سید... میگی
نه...اذیتشون میکنی.یه مادر دلش میشکنه ته تهش میبخشتت اما دلش شکسته و تو بد بختو
میشی!میببخشه اما تو بد بختو میشی!عیبی نداره اونقدری آدم خوبی هستی که هم مادرت
بخشیدتت و هم بهشت میری ولی تو دنیا بد بختو میشی! پس یه راه داری!راضیشون کنی...
امیرحیدر میخواهد چیزی بگوید که حاج رضاعلی با صدای بلندی میگوید:اونایی که امتحان داشتند
امروز زودتر آماده شن....
وبعد میرود...به همین راحتی...
امیرحیدر میماند و یک دنیا استیصال!
***
حورا قهوه جوش را روشن میکند و آیه داشت ظرف کلوچه های دست ساز خود و شهرزاد را میچید
و در همان حال به پرحرفی های شهرزاد که وظیفه ی ناخونک زدن به عصرانه را بر عهده داشت
گوش میکرد.
حورا هم کنارشان نشست و به آن دو خیره شد.چه کسی فکرش را میکرد روزی حورا آیه اش را
پیدا کند و در فاصله ای کم از او بنشیند و حظ ببرد از حضورش و در کمال بی میلی دست مریزاد
بگوید به زنی که او را اینچنین بار آورده بود؟
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)