✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈
✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨
✨🌈
#از_روزی_که_رفتی 🔗
#فصل_اول
#قسمت_سوم
🍃آیه وارد اتاق شد:
_از دکتر صدر مرخصی گرفتم؛ البته بعد از برگشت دکتر از سمینار! بعد اون
تعطیلات، من تا چند وقت بعدش نمیام، دارم میرم قم پیش بابام!
آقامونم که باز داره میره سوریه! دل و دماغ اینجا و کار رو ندارم. مراجعام
رو هم گفتم بدن به تو، کارتو قبول دارم رها بانو!
رها ابرویی بالا انداخت و گفت:
_حالا کی گفته من جور تو رو میکشم؟
آیه تابی به گردنش داد:
_باید جور بکشی! خل شد پسرم از دست و تو و اون سایه.
سایه اعتراض کرد:
_مگه چیکارش کردیم؟ تو بذار اون بچه بشه، اون هنوز جنینه! جنین!
همچین دهنشو پر می کنه میگه پسرم که انگار چی هست!
آیه چشم غرهای به سایه رفت:
_با نینی من درست حرف بزنا! بچه م شخصیت داره!
رها دلش ضعف رفت برای این مادرانه های آیه!
صدایی رها را از آیه اش جدا کرد. دقیقا وسط تمام بدبختیهایش فرود
آمد.
-خانم رها مرادی، فرزند شهاب...
گوشهایش را بست! بست تا نشنود صدای نحسی که درد داشت
کلامش! دیگر هیچ نشنید. شنیدنش فراتر از توان آدمی بود.
-رها!
این صدا را در هر حالی میشنید! مگر میشود صدای توبیخ گر پدر را
نشنود؟ مگر میشود نشنود ناقوسی را که قبل از تمام کتک خوردنهایش
میشنید؟ این لحن را خوب میشناخت! باید بله میگفت؟ بله میگفت و
تمام میشد؟ بله میگفت و به پایان می رسید؟ بله میگفت و هیچ
میشد؟!
بله
، اجازه نگرفت از پدری که رها را بهای رهایی پسرش کرد.
صدای ِکل نیامد... کسی نقل نپاشید... تبریک نگفتند... عسل نبود... حلقه
نبود... هیچ نبود! فقط گریه بود و گریه... صدای مادرش را میشنید؛ سر
بلند نکرد. سر به زیر بلند شد از جایش. قصد خروج از در را داشت که
کسی گفت:
_هنوز امضا نکردی که! کجا میری؟
صدا را نمیشناخت؛ حتما یکی از خانواده ی مقتول بودند، یکی از
خانواده ی شوهرش!
به سمت میز رفت و خودکار را برداشت و تمام جاهایی را که مرد نشان
میداد امضا کرد. خودکار را که زمین گذاشت، دست مردانه ای جلو آمد و
آن را برداشت؛ حتما دست شوهرش بود. افکارش را پس زد. صدای پدر را
شنید که دربارهی آزادی دردانه اش حرف میزد. پوزخندی زد و باز قصد
بیرون رفتن از آن هوای خفه را داشت که صدایی مانع شد:
_کجا خانم؟ کجا سرتو انداختی پایین و داری میری؟ دیگه خونه ی بابا
نیستی که خودسر باشی مثل اون داداش عوضیت! دنبال من بیا!
و مرد جلوتر رفت! صدایش جوان بود. عموی مقتول بود؟ این صدا صدای
همسرش بود؟ چشمش به کفشهای سیاه مرد بود و می رفت. مردی با
لباسهای سیاه که از نویی برق میزد. لباسهای خودش را در ذهنش
مرور کرد... عجب زن و شوهری بودند! لباسهای مستعمل شده ی
خودش کجا و لباسهای این مرد کجا!
رد مقابل ماشینی ایستاد و خطاب به رها گفت:
_سوار شو!
و رها رسوار شد. رام بودن را بلد بود! از کودکی به او آموخته بودند
اینگونه باشد؛ فقط آیه بود که به او شخصیت میداد؛ فقط آیه بود که
دردها را درمان بود.
نـورا✨☁️
بود، برای مردی که قرار بود همسرش باشد اما نام زن دیگری را در شناسنامه اش حک کرده بود؛ هرچند که نام
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈
✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨
✨🌈
#از_روزی_که_رفتی 🔗
#فصل_اول
#قسمت_چهارم
🍃رویا با لبخند نرمی سر تکان داد و به سمت خواهرش چرخید و به
َمرد برخاست و به رها نزدیک شد.
صحبت با او مشغول گشت
-دنبال کی میگردی؟
رها نفس عمیقی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت. چند ثانیه مکث
کرد و گفت:
_دنبال مادرتون میگشتم!
-حتی تو صورت اونم نگاه نکردی؟! اونم نمیشناسی؟! اگه من متوجه
نمیشدم میخواستی چیکار کنی؟
_خدا هوامو داره. شام حاضره لطفًا تا سرد نشده مهمونا رو دعوت کنید!
رها به آشپزخانه رفت و صدای همسرش را شنید که مهمانها را برای شام
دعوت میکند. ظرفهای میوه و شربت بود که روی میزها گذاشته شد و
هر کس ظرف غذایی کشید و مشغول شد. رها ظرفها را جمع کرد و
کرد. در آن میان گاهی ظرف غذایی را برای شام
پر میکرد
ظرفهای میوه را شسته بود و خشک کرده بود که صدایی شنید:
_خانم بیا بچه رو بگیر، تمیزش کن، شامشو بده!
رها به در آشپزخانه نگاه کرد. پسرک پنج سالهای تمام صورتش را کثیف
کرده بود. به سمتش رفت و او را در آغوش کشید. متوجه شد مردی که او
را آورده بود، رفته است. صورت پسربچه را شست، دستای کوچکش را هم
شست و با حوله خشک کرد و روی میز درون آشپزخانه نشاندش. پسرک
ریز نقشی بود با چهرهای دوستداشتنی!
_اسمت چیه آقا کوچولو؟
-من کوچولو نیستم، اسمم احسانه!
چهره ی رها در هم رفت. احسان... باز هم احسان!
احسان کوچک فکر کرد از حرف اوست که چهره در هم کشیده است، پس
دلجویانه گفت:
-ناراحت شدی؟ اشکال نداره بهم بگی کوچولو!
رها لبخندی زد به احسان کوچک...
_اسمت چیه؟
_رها!
_من رهایی صدات کنم؟
لبخند رها روی چهرهاش وسیعتر شد:
_تو هر چی دوست داری صدام کن!
_رهایی من گشنمه شام میدی؟
_چی میخوری؟ کباب بیارم؟
_نه! دوست ندارم؛ کشک بادمجون دوست دارم!
رها صورتش را بوسید و گفت:
_کشک بادمجون نه کشک بادمجون!
احسان پاهایش را تاب داد:
_همون که تو میگی، میدی؟
_اینجا ندارم که... برو از روی میز بیار بهت بدم.
احسان اخم در هم کشید:
_اونجا نیست؛ کلی نقشه کشیدم که بذارن بیام اینجا که از تو بگیرم، آخه
میگن من نباید بیام پیش تو!
رها آه کشید و به سمت یخچال رفت:
_صبر کن تا برات درست کنم.
رها مشغول کار بود:
_تعریف کن چه نقشه ای کشیدی بیای اینجا؟
_هیچی جون تو رهایی!
-جون خودت بچه!
َ
صدای همان مردش بود ، همسرش! رها لحظه ای مکث کرد و دوباره به
کارش ادامه داد.
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈
✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨
✨🌈
#از_روزی_که_رفتی 🔗
#فصل_اول
#قسمت_پنجم
🍃 من خودم یک طرف این معادله ام، نمیتونم کمکت کنم
_به چهره ی مراجعیت که خوب نگاه میکنی، همکاراتم همینطور،
مشکلت با من و خانوادهم چیه؟ برادر تو قاتله!
رها سکوت کرد... حرفی نداشت؛ اما صدرا عصبانی شده بود. از نگاه
گریزان رها، از بهانه گیریهای رویا، از نگاه همکاران رها!
صدرا صدایش را بالا برد:
_از روزی که دیدمت اینجوری ای، نه به قیافه ی خانواده ت نگاه کردی نه
ما... تو حتی به رویا هم نگاه نکردی! معنی این رفتارت چیه؟
-معنیش اینه که قهره! معنیش اینه که دلش شکسته، معنیش اینه که
دیدن شما قلبشو میشکنه... بازم بگم جناب زند؟
صدای دکتر صدر بود:
_صداتون رو انداختین رو سرتون که چی بشه؟ این نه در شان شماست
نه همسرتون
_معذرت میخوام
دکتر صدر به سمت صندلی رها رفت و پشت میز نشست:
_بشینید!
صدرا و رها روی صندلی های مقابل دکتر صدر نشستند.
_میخواستم فردا باهات صحبت کنم؛ اما انگار همسرت عجله داره! ناهار
با خانواده باید منتظر بمونه، تعریف کن!
_مشکلی نیست دکتر. من خودم فردا میام خدمتتون.
_من از لحظه اولی که دیدمت متوجه حالت شدم. منتظر بودم خودت
بیای که خودش اومد.
به صدرا نگاه کرد. صدرا فهمید نوبت اوست که حرف بزند.
_مجبور شدیم ازدواج کنیم
_این که معلومه، رها نامزد داشت؛ حالا که شما به این سرعت در کنارشون
قرار گفتین معلومه که جریانی هست
_رامین برادر رها، با برادر من سینا شریک بودن؛ دعواشون میشه و با هم
درگیر میشن ، من دنبال کارای قصاص بودم، مادرم فقط
قصاص میخواست؛ همینطور زن برادرم. نتونستم راضیشون کنم
رضایت بدن؛ پدر رها، عموم رو که پدرزن برادرم هم بود رو راضی میکنه
خونبس بگیره. قرار بود رها صبح همون روز به عقد عموم در بیاد.
نتونستم... انصاف نبود یه دختر جوون با عموم که هفتاد سالشه ازدواج
کنه. با خودم گفتم اگه من عقدش کنم بعد از یه مدت که داغشون کمتر
شد طلاقش بدم که بره سراغ زندگی خودش؛ اما همه چیز به هم ریخت،
نامزدم بهونه گیر شده و مدام بهم گیر میده! عموم قهر کرده و باهامون
قهر کرده. دخترعمومم که خونه پدرش مونده میگه دیگه پا تو اون خونه
نمیذارم. یاد سینا باعث میشه حالش بد بشه... ماههای آخر بارداریشه.
_تو چی رها؟ احسان چی شد؟
_نمیدونم، ازش خبر ندارم
_خبر داره؟
_نمیدونم
صدرا طاقت از کف داد:
_احسان نامزد سابقته؟
_آره. رها هم مثل تو نامزد داشت؛ نامزدی که حتی ازش خبر نداره! به
نظرت اگه میخواست نمیتونست بهش خبر بده؟ مثل تو!صدرا ابرو در
هم کشید و فکاش سفت شد، چشمش سرخ شده بود.
_نامزد شما چی شد؟
_بعد از سالگرد برادرم قراره ازدواج کنیم
_با همسر دوم شدن مشکلی نداره؟
_من با اون زندگی میکنم، رها قراره با مادرم زندگی کنه.؛ درضمن همسر
اول من رویاست، ما مدتی هست که نامزدیم
_اما اسم رها اول وارد شناسنامه ی تو شده
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈
✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨
✨🌈
#از_روزی_که_رفتی 🔗
#فصل_اول
#قسمت_ششم
رها گفت می آید. آیه خوب میدانست که رفت و آمد خارج از برنامه در
برنامه ی رها کار سختی است؛ اما رها خیلی مطمئن گفت میآید، کاش
بیاید! دلش خواهرانه میخواست، دلش شانه ای برای گریه میخواست،
َ دلش حرف زدن میخواست، محرم اسرار میخواست ، مردش نبود و این
َ نبود نابودش میکرد ، مردش رفته بود و این رفتن جان از تن بود؛
کاش رها زودتر بیاید! بیاید تا آیه بگوید کودکش دو روز است تکان
نخورده است، بیاید تا آیه بگوید دلش مردش را می خواهد، بیاید تا آیه
بگوید زندگی اش سیاه شده است؛ بیاید تا آیه بگوید کودکش پدر
میخواهد، بیاید تا آیه بگوید دلش دیدار مردش را میخواهد؛ بیاید تا
آیه بگوید...
حاج علی داشت ظرفها را جمع میکرد که صدای زنگ خانه بلند شد.
َ رها را خوب میشناخت. در را باز کرد و خوش رد همراه او،
مردی امد ، مرد
خود را معرفی کرد.
_صدرا زند هستم، همسر رها. تسلیت میگم خدمتتون!
حاج علی تشکر کرد و صدرا را به پذیرایی دعوت کرد؛ حاج علی به نامزد
رها فکر کرد... احسان را میشناخت، پسر خوبی بود؛ اما این همسر
برایش عجیب بود. به روی خود نیاورد، زندگی خصوصی مردم برای
خودشان بود.
رها: سلام حاج آقا، آیه کجاست؟
حاج علی: تو اتاقشه
قبل از اینکه رها حرکتی کند، آیه در اتاق را باز کرد و خارج شد. چادر
سیاهش هنوز روی سرش بود. رها خود را به او رساند و در آغوش گرفت.
آیه روی زمین نشست، در آغوش رها گریه کرد. حاج علی رو چرخاند.
اشک روی صورتش باریدن گرفت... صدرا هم متاثر شده بود. چقدر شبیه
معصومه بود!
آیه اشک میریخت و میگفت... رها اشک میریخت و گوش می داد.
_دیدی رفت؟ دیدی تنها شدم؟ مرَدم رفت رها... عشقم رفت... رها من
بدون اون میمیرم! رها، زندگیم بود؛ جونم بود... رها بچه م به دنیا
نیومده یتیم شد... آیه مرد رها ، ایه هیچ شد رها ، دلم صداشو میخواد!
خنده هاشو میخواد! بانو گفتناشو میخواد! دلم براش تنگه... دلم برای قهر
کردنای دو دقیقه ایش تنگه... دلم اخماشو میخواد؛ غیرتی شدناشو
میخواد... دلم تنگه! دلم داره میترکه! دلم داره میمیره رها!
هق هق میکرد، رها محکم در آغوشش داشت. خواهرانه میبوسیدش؛
مادرانه نوازشش میکرد.
صدرا فکر کرد "معصومه هم اینقدر بیتابی کرد؟ اگر خودش بمیرد، رویا
هم اینگونه بیتابی میکند؟ رها چه؟ رها برایش اشک میریزد؟ یا از
آزادیاش غرق لذت میشود و مرگش برای او نجات است؟" نگاهش روی
تابلوی »وانیکاد« خانه ماند، خانه ای که روزی زندگی در آن جریان داشت
و امروز انگار خاک ُ
مرده بران پاشیده اند
صدرا قصد رفتن کرده بود. با حاج علی خداحافظی کرد و خواست رها را
صدا کند. رها، آیه را به اتاقش برده بود تا اندکی استراحت کند. این همه
فشار برای کودکش عجیب خطرناک است. حاج علی تقه ای به در زد و با
صدای بفرمایید رها، آن را گشود.
_پاشو دخترم، شوهرت کارت داره؛ مثل اینکه میخواد بره.
دل رها در سینه اش فرو ریخت؛ حتما میخواهد او را ببرد؛ کاش بگذارد
بماند!
وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او
شروع کند و انتظارش زیاد طولانی نشد:
_من دارم میرم، تو بمون پیش آیه خانم. هر روز بهت زنگ میزنم، شماره
موبایلت رو بهم بده؛ شمارهی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو.
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈
✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨
✨🌈
#از_روزی_که_رفتی 🔗
#فصل_اول
#قسمت_هفتم
🍃صدایش گرفته بود. مگر صبوریه ایش تمام شدهاند که اینگونه صدایش
گرفته است؟!
دختر همراهش سلام کرد، حتما همان رها همسر صدراست.
آیه که نشست، ارمیا برخاست. جایش اینجا نبود... میان این آدمها که با
او و افکار و اعتقاداتش زمین تا آسمان فاصله داشتند. جایش در این
خانه نبود... مثل آن پسر صدرا، وصله ی ناجور در آن خانه بودند.
وقتی از آن خانه بیرون آمد، نفس عمیقی کشید. دلش هوای قهوه کرده
بود. روزمرگیهایش را دوست داشت... این خانه او را از روزمرگیهایش
دور کرده بود. در این خانه چشمها غلاف بود، اگر از غلاف هم در میآمد
هم راهی برای حریم شکنی نداشت. ارمیا که اهل از غلاف درآوردن
چشمهایش نبود، اما این خانه حریمش سخت بود. دست و پایش را گم
میکرد.
سوار موتور کراَسش شد و به سمت خانه به راه افتاد... خانه ای که کسی
در انتظارش نبود؛ کاش مسیح زودتر بازگردد، خانه بدون او وحشتناک
است؛ کاش یوسف بیاید! دلش برادری میخواست. شیطنت های مسیح و
یوسف را میخواست! دلش رهایی از اینهمه غم را میخواست!
مرد ، لعنت خدا بر تو که با رفتنت زنت را خاکسترنشین و مرا به این روز انداختی! لعنت به تو که به آواره های بعد از رفتنت
نیندیشیدی! لعنت به تو که رفتی و خودت را خلاص کردی؛ لعنت به تو
که هیچوقت نمیفهمی چه به روز ما آوردی!
مرد روزگار آیه را نمی
فهمید
ارمیا مردی که برای دنیای دیگران َ
مرده بود را نمی فهمید
َ
ارمیا خودخواهی مرد ایه را نمی فهمید
ُ
کلید انداخت و در را گشود. تاریکی خانه، در ذوقش زد. با آنکه انتظارش
را داشت اما باز هم دیدن دانستهها، راحت نیست. کفشهایش را همان
دم در، رها کرد. این خانه هیچگاه مهمانی نداشت؛ نیاز به تمیز و مرتب
کردن نداشت. لازم نبود وقت خود را سر کاری بگذارند که ارزشی ندارد. در
چیدمان خانه هیچ سلیقه ای به کار نرفته بود. تمام وسایل این خانه
وصله ای ناجور بودند. خانه ی سه پسر که بهتر از این نمیشود؛ خانه ای که
تک تک وسایلش را اندک اندک از این سمساری و آن سمساری خریده
بودند. هر سال خانه به دوش بودند. مسیح و یوسف هنوز نیامده بودند.
داستان حاج علی سخت ذهنش را درگیر کرده بود. حس و حالش به
خوردن شام نبود، مشغول کار شد. گاهی ذهنش گریزی به آن شهید و
همسرش میزد، اما سعی در آن داشت که حواسش را متمرکز کند...
سخت بود اما توانست. تا پاسی از شب مشغول کار بود. خسته برخاست
و دستی به صورتش کشید. گاز را روشن کرد، به همان گاز تکیه داد.
نگاهش را دور تا دور خانه انداخت. چقدر خانه آن شهید دوستداشتنی
بود. نه به خاطر بالای شهر بودنش که خانه ای ساده بود... ساده و زیبا. پر
از دلتنگیهای عاشقانه. دلش گرما میخواست، نگاه نگران میخواست،
دلش لبخند عاشقانه زنی مهربان را می خواست
َ
چیزی که هرگز نصیبش نمیشد. آرزوی ازدواج را در دل خاک کرده بود؛
کاش مثل مسیح خوشبین بود... خوشبین به لبخند خدا
کاش مثل یوسف امید داشت... امید به زندگی بهتر! کاش میتوانست تکانی به این زندگی
بدهد!
اگر جای آن شهید بود، هرگز آن زن و آن خانه ی گرم را ترک نمیکرد...
صدای کلید انداختن و باز شدن در خانه آمد؛ صدای پچ پچ های مسیح و
یوسف میآمد. خیال میکردند ارمیا خواب است:
_سلام
هر دو از ترس پریدند و به آشپزخانه نگاه کردند. ارمیا به ترسشان
خندید... از ته دل خندید. بعد از آنهمه بغض، قهقهه زد. میخندید به
ترس مسیح و یوفت، میخندید به ترس های خودش؛ میخندید به
تنهاییها و تاریکی و سردی خانه، میخندید به تنهایی های آن همسر
شهید، میخندید به دنیایی بازیچه اش بودند...
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈
✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨
✨🌈
#از_روزی_که_رفتی 🔗
#فصل_اول
#قسمت_هشتم
رها کنارش بود، تمام ثانیه ها؛ حتی لحظه ای که نماز ظهر میخواند؛ حتی
لحظه ای که نهارش را نخورده رها کرد و دم در چشم به راه نشست... تمام
لحظه ها خواهرانه خرج آیه اش میکرد.
َ
مردی، کمی آن طرفتر میان دوستانش، خیره به زنی که گاه میافتد روی
زانو و گاه با کمک برمیخیزد و گاه کمر خم میکند، چقدر حسرت دارد این
زندگی و این عشق؛ اگر روزی بمیرد، کسی برای او اینگونه روی زانو افتان
و خیزان میشود؟ اصلا کسی برایش اشک میریزد؟ فاتحه میخواند؟
شبهای جمعه کسی به دیدارش میآید؟ چقدر سخت است بدانی
جواب تمام سوالهایت یک "نه" به بزرگی تمام دنیاست.
کمی انسوتر ، مرد جوانی به همسری نگاه می کرد که تمام دنیا همسرش
میدانند و داشته هایش میگفتند "خونبس زن نیست، اسیر است؛
خدمتکار است!" که حق زندگی را از همسرش میگرفتند، که رویایی
داشت در مقابل رهایش! رهایی که چه زیبا همدلی میکرد برای دوستش.
لحظه ای از گوشه ذهنش گذشت "کاش لحظه ای که برادر خاک کردم، تو
کنارم بودی!" چقدر حسرت داشت یاد نبود مرهمی روی قلب زخم
خورده اش. صدرا نگاهی به ارمیا کرد. نگاه خیره اش به آیه حس بدی در
دلش انداخت، اگر جای آن شهید بود و کسی به همسرش... افکارش را
برید، پس راند به گوشه ای دور از ذهنش. جنس نگاه ارمیا ناپاک نبود...
عاشقانه نبود... حسرت در نگاهش موج میزد، این نگاه را به حاج علی
هم داشت ، چیزی در این مرد برایش عجیب بود.
َ
آرام به کنارش رفت:
_تو چرا اینجایی؟
_خودمم نمیدونم.
_دلم برای زنش میسوزه!
_دلم برای خودش میسوزه که این همه داشته و قدرشو ندونسته.
_از کجا میدونی که قدرشو ندونسته؟
_چون همه رو جا گذاشته و رفته، به همین سادگی!
َ
_شاید دلیل مهمی داشته، خیلی مرده به خاطر دیگران از جونش
گذشته!
_برای کشورش اگه میمرد یه حرفی، دلیلش هرچی که بود، برای من
مسخرهست!
_حتما دلیل محکمی بود که از این زن عاشق گذشته و رفته!
_شاید عاشقش نبوده!
مرده، برادرم و همسرش عاشق هم بودن و سال
ُ
_برادرم تازه ها برای
رسیدن به هم صبر کردن. روزی که جنازه ی برادرمو آوردن اونقدر ضجه
زد، اونقدر خودشو بچه ی تو شکمشو زد که همه میترسیدن اتفاقی برای
بچه بیفته! هنوز پاشو تو خونه نذاشته که یادآوریش حالشو بد میکنه؛
اما به نظر من این زن عاشقتره! خودشو نمیزنه! داد و فریاد نمیکنه؛
انگار دوست نداره دیده بشه، نگاهها رو به سمت خودش نمیکشه! هربار
دیدمش چشماش کاسه ی خون بود اما هنوز صدای گریه هاشو نشنیدم.
داداش من این زن با زنای دیگه خیلی فرق داره، شاید چون نوع ُ
همسراشون فرق داره!
سکوت بینشان برقرار شد. سکوت بود و اندیشه ی این زن!
مسیح و یوسف چشم در خانه میچرخاندند، خانه ی حسرتهای ارمیا...
خانه ی آرزوهای ارمیا...
َ
حاج علی با همکاران مرد ایه حرف میزد. حواس آیه در پی َمردش بود.
َ بدون شنیدن حرفها هم میدانست مردش نزدیک است
ُاگر یعقوب باشی، بوی پیراهن یوسف را استشمام میکنی
دستهایش یخ کرد... پاهایش میلرزید. قلبش یک در میان میزد "آرام
باش قلب من! آرام باش که یار میآید! آرام باش و بگذار بار دیگر نگاه در
چشمانش بدوزم و عطر تنش را به جان کشم! بگذار دیدار تازه کنم آنگاه
دیگر نزن! دیگر کاری به کارت ندارم، الان صبرکن قلب من! بوی الهی
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈
✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨
✨🌈
#از_روزی_که_رفتی 🔗
#فصل_اول
#قسمت_نهم
_اذانو گفتن، آیه داره کنار قبر نمازشو میخونه! منم میخوام برم این
امامزاده نماز بخونم، گفتم بهت بگم که یهو منو جا نذارین!
رها نگاه به آیه انداخت که نشسته نماز میخواند. "چه بر سرت آمده جان
خواهر؟ چه بر سرت آمده که این گونه نمازت را نشسته میخوانی؟"
_منم باهات میام...
رو به صدرا آرام گفت:
_با اجازه!
_صبر کن، باهاتون میام که تنها نباشید!
دخترها که وارد امامزاده شدند. صدرا همانجا ماند. نگاهش به ارمیا
افتاد:
_تو هنوز نرفتی؟
_حاج علی با سیدمحمد رفت. گفت بمونم دخترا رو برسونم.
_اون گفت یا تو گفتی؟
_میخواستم بدونم میخواد چیکار کنه؛ این روزا چیزای عجیبی میبینم.
من از مردن خیلی میترسم، نمیدونم این زن چطور میتونه تو قبرستون
بمونه! خیلی ترس داره قبر و قبرستون!
ارمیا خیره ی نماز خواندن آیه بود... آیه ای که دیگر جان در بدن نداشت...
آخر شب بود که آیه را به خانه آوردند، جان دل کندن نداشت. حجله ای
سر کوچه گذاشته بودند... عکسش را بزرگ کرده و جای جای خیابان
نصب کرده بودند. آخرین دسته ی مهمانها هم خداحافظی میکردند که
آیه آمد...
برای آنها سفره انداختند. آیه تا بوی مرغ در بینی اش پیچید، معده اش
پیچید و به سمت دستشویی دوید... رها دنبالش روان شد میدانست
که ویار دارد به مرغ! میدانست که معده ی ضعیف شدهی آیه لحظه به
لحظه بدتر میشود.
آیه عق زد خاطراتش را... عق زد درد و غمهایش را... عق زد دردهایش
َ را... عق زد نبودن مردش را..
عق زد بوی مرگ پیچیده شده در
جانش را...
رها در میزد. صدایش میزد:
_آیه؟ آیه جان... باز کن درو!
یادش آمد...
سید مهدی: آیه... آیه بانو! چیشدی؟ تو که چیزی نخوردی بانو... درو باز
کن!
آیه لبخند زد و در را باز کرد. رنگش پریده بود اما لبخندش اضطراب های
سیدمهدی را کم کرد.
_بدبخت شدیم، تهوع هام شروع شد، حالا چطوری برم سرکار؟!
سیدمهدی زیر بازویش را گرفت روی تخت خواباندش:
_مرخصی بگیر، اینجوری اذیت میشی...
آه... خدایا! چه کسی نازش را میکشد حالا؟
نگاهی در آینه به خود انداخت. دیگه تنهایی!
صدای رها آمد:
_آیه جان، خوبی؟ درو باز کن دیگه!
رها هست... چه خوب است که کسی باشد، چه خوب است که کسی را
داشته باشی در زمان رسیدن به بن بست های زندگی ات.
شام میخوردند که رها آیه را آورد. برایش برنج و قیمه کشید. بشقاب را
مقابلش گذاشت و قاشق قاشق بر دهانش میگذاشت. شام را که خوردند،
رها و سایه مشغول جمع کردن سفره شدند که فخرالسادات از اتاقش
بیرون آمد.
فخرالسادات که نشست همه به احترامش نیم خیز شدند. آیه در خود
جمع شده بود. این همان لحظه ای بود که از آن میترسید.
_بچه چطوره آیه؟
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈
✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨
✨🌈
#از_روزی_که_رفتی 🔗
#فصل_اول
#قسمت_دهم
بانو... من حتی مردی که
دستانش نیازمند توست را دیده امـ
َ
مردی که بدون تو توان زندگی کردن ندارد. تو بال پرواز من بودی بانو، اما کسی
هست که ایمانش را از تو خواهد داشت!
بانو ... به ایمانت غره مشو
که به مویی بند است
ّ به مالت َغره مشو که به شبی بند اشت
ّ
بانو... به دانسته هایت غره نشو که به لحظه
بند است...
آیه بانو... من تمام روزهایی را که کنارت زندگی کرده ام را عاشقانه به خاطر
سپرده ام، نترس از تنهایی بانو! نترس از نبود من بانو! کسی هست که
نگاهش را به امانتم دوخته و امانتدار خوبی هم هست؛ اگر مادرم غم در
دلت نشاند، بر من ببخش... ببخش بانو، مادر است و دلشکسته، رفتن
پدر کمرش را خم کرده بود. نبود من درد بر درد کهنه اش گذاشته است.
وصیت اموالم را به پدرت سپرده ام. هیچ در دنیا ندارم و داشته هایم برای
مردی که نیازمند ایمان تو است
َبانو... مواظب خودت، دخترکم باش
حلالم کن که تنهایت گذاشته ام! تو را اول به خدا و بعد به او میسپارم!
بعد از من زندگی کن و زندگی ببخش! تو آیه ی زیبای خدایی! من در
انتظارت هستم و به امید دیدار دوباره ات چشم به راه میمانم.
همسفر نیمه راهت سید مهدی علوی
آیه نامه را خواند و اشک ریخت... نامه را خواند و نفس زد... "در خوابت
چه دیده ای که مرا رها کردی؟ آن َمرد کیست که مرا به دستش سپردی؟
َ تو که میدانی تو مرد منی! تو که میدانی بی تو دنیا را َ نمیخواهم! در آن خواب چه دیده مرد؟"
🍃رها: خودم میومدم، لازم نبود اینهمه راه رو بیای!
صدرا: خودمم میخواستم حاج علی رو ببینم؛ بلاخره مراسم هفتم بود
دیگه، ارمیا رو هم دیدم نمیدونستم اونا هم از بچه های تیپ شصت و
پنجن! انگار همکار سید مهدی بودن، همدوره و همرزم بودن.
رها در جایش جابه جا شد:
_همکارای سید مهدی برای همه مراسم ها اومدن، فردا هم تو مرکزشون
مراسم دارن؛ آیه گفت با حاج علی میاد فردا تا به مراسم برسه.
صدرا سری تکان داد و سکوت کرد. رها در جایش جابه جا شد:
_ببخشید این مدت باعث زحمت شما شدم، نامزدتون خیلی ناراحت
شدن؟
صدرا: به خاطر نبودم ناراحت نبود، چون با تو بودم ناراحت شد و قهر کرد؛
شدم مثل این مردای دو زنه، هیچوقت فکر نمیکردم منم بشم مثل اون
مردایی که دوتا زن دارن و هیچ جایی تو زندگی هیچکدومشون ندارن.
همه جا متهمم، کلی به خاطر این قهر کردنش پول خرج کردم.
پوزخندی به یاد رویا زد:
_شما زنها عجیبید، تا وقتی براتون پول خرج کنن، براتون فرق نداره زن
چندمید، مهم نیست شوهرتون اخلاق داره یا نه، اصلا مهم نیست آدمه یا
مرِد خوش اخلاق مهربوِن عاشق باشه و پول
َنه؛ حالا برعکسش باشه، یه مرد پول نداشته باش؛ براش تره هم خرد نمیکنن!
رها: اینجوری نیست، شاید بعضی آدما اینجوری باشن که اونم زن و
مرد نداره؛
مادیات براشون مهمه؛ پول چیز بدی َ
بعضیا اعم از زن یا مرد
نیست و بودنش تو زندگی لازمه، اما بعضیا پول رو اساس زندگی
میدونن! این اشتباه میتونه زندگیها رو نابود کنه. عدهای هم هستن که
کنار همسرشون کار میکنن و زندگی رو کنار هم با همه سختی هاش
میسازن! مهم اینه که ما از کدوم دستهایم و همسرمون رو از کدوم دسته
انتخاب میکنیم.
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈
✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨
✨🌈
#از_روزی_که_رفتی 🔗
#فصل_اول
#قسمت_یازدهم
سخت بود... فرمانده حرف میزد و آیه به گمشده اش فکر میکرد... جای
تو اینجاست ، جای من که نیست مرد!
َ
آنقدر محو خاطراتش بود که مکان و زمان را گم کرد. حرفها تمام شده
بود و آیه هنوز عکس العملی نشان نداده بود:
_خانم علوی... خانم علوی!
صدای فرمانده نیروی زمینی بود. آیه به خود آمد و نگاهش هشیار شد:
_ببخشید
-حالتون خوبه؟
آیه لبخند تلخی زد :
ُگم کردم
_خوب؟ معنای خوب روگم کردم ...
َ
آیه راه رفته را برگشت... برگشت و رفت... رفت و جا گذاشت نگاه م
که نگاهش غمگین بود.
روز بعد همکاران سیدمهدی برای تسلیت به خانه آمدند. ارمیا هم با آنان
همراه شد. تا چند روِز قبل زیاد با کسی دمخور نمیشد. رفت و آمدی با
کسی نداشت. در مراسم تشییع هیچ یک از همکارانش نبود. "چه کرده ای
با این مرد سید؟"
َ
تمام کسانی که آمده بودند، در عملیات آخر همراه او بودند و تازه به
کشور بازگشته بودند. هنوز َگرِد سفر از تن پاک نکرده بودند که دیدار
خانواده ی شهدای رفتند.
آیه کنار فخرالسادات نشسته بود. سیدمحمد پذیرایی میکرد با حلوا و
خرما
َمردانی که هنوز خانواده ی خود را هم ندیده بودند و به دیدار آمدند ...حاج علی از مهمانها تشکر میکرد
_شما تو عملیات با هم بودید؟
باوی که فرمانده عملیات آن روز بود، جواب داد: _بله؛ برای یه عملیات
آماده شدیم و وارد سوریه شدیم. یه حمله همه جانبه بود که منطقه ی
بزرگی رو از داعش پس گرفتیم، برای پیشروی بیشتر و عملیات بعدی
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈
✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨
✨🌈
#از_روزی_که_رفتی 🔗
#فصل_اول
#قسمت_دوازدهم
امروز فخرالسادات با قهر از خانه ی آیه رفت. سیدمحمد بعد از عذرخواهی
بابت حرفهای مادرش، همراه او به قم بازگشت. حاج علی بعد از تماسی
که داشت، مجبور شد، برای مراسم شهدای مدافع حرم به قم بازگردد.
آیه تصمیم داشت به سرکارش بازگردد. از امروز او بود و کودکش؛ مسئول
این زندگی بود. مسئول کودکش بود، باید شروع کند. غم را در دلش نگاه
دارد و یا علی بگوید...
روی مبل نشسته بود و کنترل تلویزیون را برداشت...
سیدمهدی: آیه بانو! بیا فیلمت شروع شدا، نگی نگفتم!
کلافه از روی مبل بلند شد، به سمت یخچال رفت...
ِ یخچالو باز نذار بانو، اسرافه! گناهه بانو جان! اول فکر کن اون تو چی
میخوای، بعد درشو باز کن جاَنَکم!
بیآنکه در یخچال را باز کند، به سمت اتاق خوابش رفت:
_بانو برقا خاموشه؟ نخوری زمین یه وقت!
َ
خودش را روی تخت پرت کرد...
_خودتو اونجوری روی تخت ننداز، مواظب باش بانو! هم خودت درد
میکشی هم اون بچه ی زبون بسته!
مردش مچاله کرد:
َ
آرام روی تخت دراز کشید و خود را سر جای همیشگِی انداخت
_هوا سرده بانو، یه پتو روت بکش سرما نخوری! تو که سریع سرما
میخوری، چرا مواظب نیستی بانو؟!
گوشه پتو را روی خود کشید. چشم بست و خواب او را در آغوش کشید...
-آیه بانو... بانو!
آیه لبخند زد:
َ مهدی؟
_برگشتی
_جایی نرفته بودم که برگردم بانو! من همیشه پیشتم، تو جدیدا حرف
گوش نکن شدی بانو!، واسه همینه که تنها موندی بانو!
آیه لب ورچید:
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈
✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨
✨🌈
#از_روزی_که_رفتی 🔗
#فصل_اول
#قسمت_سیزدهم
آیه: قبوله؛ فقط پول پیش و اجاره رو به توافق برسیم من مشکل ندارم!
قبل از مستقل شدنتون هم به من بگید که بتونم به موقع خونه رو خالی
کنم.
حاج علی هم اینگونه راضی تر بود، شهر غریب و تنهایی دخترکش دلش
َ را میزد ، حالا دلش ارام بود که رهایی هست!
صدرا: خب حالا دیگه ناراحت نباشید سید! کی بیایم برای اسباب کشی؟
رها: آیه که هنوز خونه رو ندیده!
صدرا لبخندی زد:
_این حرفا فرمالیته ست! به خاطر تو هم شده میان!
لبخند بر لب هر چهار نفر نشست. صدرا تلفنش را درآورد و گفت:
_به ارمیا و دوستاش زنگ بزنم خبر بدم که لباس کارگریهاشونو دربیارن!
حاج علی: باهاش در ارتباطی؟
صدرا: آره، پسر خوبیه؛ رفاقت بلده!
حاج علی: واقعا پسر خوبیه. اون روز که فهمیدم ارتشیه تعجب کردم،
فکرشم نمیکردم.
صدرا: آره خب، منم تعجب کردم.
روز اسباب کشی فرارسید. سایه و رها نگذاشتند آیه دست به چیزی بزند.
همه ی کارها را انجام دادند و آخر شب بود که تقریبا چیدن خانه ی آیه
تمام شد.
خانه ی خوبی بود اما نسبت به خانه ی قبلی کمی کوچکتر بود. حالا که
مردش در دو متر خاک خفته است چه اهمیت دارد متراژ خانه؟
َ
ارمیا دلش آرام گرفته بود. نگران تنهایی این زن بود. کار دنیا به کجا
رسیده که غریبه ها برایش دل میسوزانند؟ کار دنیا به کجا رسیده که
َ دردش حرمان نام دانند!
قاب عکس مردش را روی دیوار نصب کرده بودند. نمیدانست
چه کسی
این کار را کرده است ولی سپاسگزارش بود، اصلا چه اهمیت دارد که
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨🌈✨🌈
✨🌈✨🌈✨
✨🌈✨
✨🌈
#از_روزی_که_رفتی 🔗
#فصل_اول
#قسمت_چهاردهم
_شما با نقشه زندگی منو ازم گرفتید!
آیه: کدوم نقشه؟ رها رو به زور عقد کردن که اگه نقشه ای هم باشه از
اینطرفه نه اونطرف!
_این دختره قرار بود...
آیه میان حرفش دوید:
_رها!
_هرچی! اون قرار بود زنعموی صدرا بشه، نه خود صدرا؛ من فقط دو روز
با دوستام رفتم دماوند، وقتی برگشتم، این دوست شما، همین که همه ش
خودشو ساکت و مظلوم نشون میده شده بود نامزد همسر من و هووی من
هووی من!
آیه: اگه بحِث هوو باشه که شما میشید هووی رها! آخه شما زن دوم
میشید، با اخلاقی که از شما دیدم خدا به داِد همسرتون برسه!
صدرا فکر کرد "رها گفته بود آیه جزو بهترین مشاوران مرکز صدر است؟
پس آیه بهتر میداند چه میگوید!"
رویا پوزخندی زد:
_شما هم میخواید به جمع این هووها بپیوندید؟
صدرا اخم کرد و محبوبه خانم سرش را از خجالت پایین انداخت. چه
میگفت این دختر ِک سبک سر؟ شرمنده ی این پدر و دختر شده بودند،
شرمنده ی َمرِد شهیدش!
اشک چشمانش را پر کرد. رها سکوت نکرد
آیه سرخ شد و لب گزید.
شکست تا قلب آیه اش نشکند. این بغض فروخورده مقابل این دخترک
نشکند:
_پاتو از گلیمت درازتر نکن! هرچی به من گفتی، سکوت کردم، با اینکه
حق با تو نبوده و نیست، بازم گفتم من مداخله نکنم؛ اما وقتی به آیه
میرسی اول دهنتو آب بکش!
اگه تو به هر قیمتی دنبال شوهری و برات
مهم نیست اون مرد زن داره یا نه، تو ما رسم و آیین بعضی زندگیها