💜رمان درحوالی عطریاس💜
#قسمت_بیست_و_دو
#قسمت_آخر
لب زد: ممنون بابت همه چیز معصومه، ممنون، خیلی اذیتت کردم، ببخش منو
باید تمام تلاشمو میکردم تا گریه ام نگیره، سریع بدون نگاه کردن بهش،
باهاش دست دادم و اومدم بیرون،
داشتم کفشامو می پوشیدم در حالی که تو چارچوب در ِحیاط ایستاده بود
گفت: یه خواهشی دارم
کمی مکث کرد و
گفت: لطفا فردا فرودگاه نیایید بدرقه، میترسم ... میترسم نتونم برم با دیدن شماها، به مامانمم اصرار کردم نیاد
دستام رو بند کفشام خشک شد،
منظورش اینه که آخرین ملاقاتمونه الان،
منو بگو که به بدرقه ی فردا دلمو خوش کرده بودم ..
در حالیکه که خودمو با بند کفشم مشغول کرده بودم
گفتم: یعنی .. یعنی ..
نمی تونستم جمله مو ادامه بدم، مگه این بغضِ لعنتی میذاشت حرف بزنم...
خودش سریع
گفت: یعنی نمی خوام بیایین دیگه، تو ام نیا، خواهش میکنم .. فقط محمد میاد که منو برسونه فرودگاه...
محمد صدام میزد، خیلی وقت بود تو ماشین منتظرم بودن،
دلم نمی خواست برم، من شاید دیگه هیچ وقت نمیدیدمش،
وای نه،
کاش خواهش نمیکردی عباس ...
یعنی نمیبینمش دیگه،
امکان نداره، من میبینمش،
بازم میبینمش،
من مگه چند وقته عباس رو دارم،
اشکام به پشت چشمام رسیده بودن
فقط یه تلنگر کوچیک کافی بود تا سیلی از اشک رو گونه هام سرازیر بشه،
رومو برگردوندم، قطره ی سمج اشک خودشو رو گونه ام انداخت،
پشت بهش سریع
گفتم: خداحافظ عباس!!
منتظر جوابش نشدم و راه افتادم سمت در و رفتم بیرون،
نمی خواستم اینجوری برم،
نمی خواستم اینجوری خداحافظی کنم،
نمی خواستم ...
وای که چه خداحافظی تلخی بود،
اونقد تلخ که حس میکردم مزه ی تلخی اش تا ابد باهام میمونه ..
سوار ماشین شدم و سرمو تکیه دادم به پنجره ...
زیر لب فقط گفتم "دلم برات تنگ میشه"
چشمامو باز کردم، همه جا تاریک بود، تاریکه تاریک ..خیره بودم به سقف اتاقم که تو تاریکی شب فرو رفته بود ..
بلند شدم نشستم، صدای نفس های منظم مهسا که نشون از خواب عمیقش میداد فقط میومد ..
دستی به صورتم کشیدم از اشک و عرق خیس شده بود ..
دستام میلرزید ..
دست بردم و "و ان یکاد" ی که عباس بهم داده بود و لمس کردم ..
یازینب .. یازینب ..
زدم زیر گریه ..
فقط حضرت زینب "سلام الله علیها "رو صدا میزدم ..
یازینب ...
فقط صدای گریه ی من بود که تو تاریکی شب به گوش میرسید ..
آخ عباس .... عباس....
.
وای که چه کابوس وحشتناکی بود ..
بلند شدم و وضو گرفتم ..
به ساعت نگاه کردم، یکساعت تا اذان صبح مونده بود ..
سجاده ام رو پهن کردم ..
چادرمو سر کردم و ایستادم ..
خدایا برای رسیدن به بندگی تو نماز میخونم،
دو رکعت "نماز شفع" میخونم قربه الی الله ..
دستامو کنار گوشم آوردم و "الله اکبر " گفتم ..تا دستام پایین رسیدن اشکام هم جاری شدن ..
بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العالمین ...
سلام نماز رو دادم، باز پیشونیم بهونه ی مهر رو میگرفت، سرم رو به سجده گذاشتم که سجده شکر بجا بیارم ..
اما نمیشد، گریه امان شکر گذاری نمیداد..
خدایا، خدا جونم، منو ببخش، من کی نماز شب خون بودم که الان بهم این توفیق رو دادی ..
خدایا من اگه برای عباس بی تابی میکردم چون عباس رو دوست داشتم بخاطر تو ..
چون بوی تو رو میداد ..
چون با دیدنش یادِ تو می افتادم ..
خدایا من دنبال تو ام ..
خدایا رسیدن به تو چقدر سخته..
چقدر سخت ..
باید از عباس های وجودم بگذرم ..
باید از تمام دلبستگیام به این دنیا بگذرم ..
خدایا ..
خدایا من از عباسم گذشتم ..
تو ام از گناهای من بگذر یا الله ..
شروع کردم در همون حال سجده با گریه "العفو " گفتن ..
چقدر خوب بود که خدایی داشتیم که اجابت میکرد دعای بندش رو #وقت_سحر ..
#پایان رمان🗞
✍نویسنده:گل نرگس
•°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_آخر
امیرعلی:
_دوشب دیگه عمو اینا میان اینجا برای خواستگاری!
دستهام رو با ذوق بهم کوبیدم
بازهم امیر علی تونسته بود لحظه هام رو ثانیه به ثانیه عوض کنه!
-چه عالی،پس به زودی عروسی داریم!باید برم دنبال لباس مجلسی!
خندید بلند
_خانومِ من بزار همه چی حتمی بشه!من نمیدونم شما خانوما چرا بحث عروسی میشه سریع فکر لباس میفتین!
لبهام و جمع کردم
-مسخره نکن اصلاخودت بایدباهام بیای خرید
لبهاش رو بازبونش تر کرد
_به روی چشم،فقط اینکه...
پرسشی به صورتش نگاه کردم که ادامه بده.
-میخوام با بزرگترها صحبت کنم اگه بشه بریم سر خونه و زندگی خودمون..
دلم هر روز دیدنت رو میخواد!
همه حرفهای امیر علی غیر مستقیم فقط یه مفهوم ساده داشت ..
❣دوستت دارم❣
سرم پایین بود که با گرفتن چونه ام نگاهم رو مجبور به دیدن صورتش کرد
-تو که مخالف نیستی؟چون خیلی از عقدمون نگذشته!
لبخند محوی زدم و با نگاه عاشقم فقط سر تکون دادم به نشونه منفی!
نفس عمیقی کشید
- خوبه،پس اول باید به فکر لباس عروست باشی،بعد لباس مجلسی!
-من لباس عروس نمیخوام!
براق شدو چین چین شدبین ابروهاش:
_یعنی چی این حرف؟
شونه هام و بالا انداختم
_یعنی من جلسه عروسی نمیخوام
پوفی کرد و دست کشید پشت گردنش:
_ تا حد آبرومندانه اش رو میتونم برات بگیرم!
چشمهام گرد شد ..
اشتباه برداشت کرده بود
–امیرعلی این چه حرفیه؟!
من اصلا منظورم این نبود!
نگاهش ته مایه دلخوری داشت
-پس این حرف یعنی چی؟!
با انگشت اشاره ام بین دو ابروش رو ماساژ دادم تا اخمهاش باز بشه و موفق شدم!
خندیدم
- آها حالاشد!یعنی اینکه دوس دارم بجاش برم یک سفر معنوی و زیارتی!
نگاهش متعجب شد
-اونوقت نمیشه این سفر رو بعدش رفت؟
_خب چرا، ولی من دوس دارم به جای جلسه عروسی که فقط چند ساعته و فقط چندتاعکس
ازش یادگار میمونه ونمیفهمی چطوری این ساعتها میره...
برم یه سفر زیارتی و یه قلب
عاشق هدیه بگیرم و برای اول زندگیمون کلی دعا جمع کنم برای خوشبختی و کنار هم بودن!
چشمهاش و لبهاش مهربون میخندید با یه عاشقانه ناب!
این خیابون به معنای واقعی کلمه بهشت بود،
بین الحرمینی که آرزوش رو داشتم...
سر که بچرخونی یه طرف حرم علمدار کربلاباشه و یه طرف حرم آقام امام حسین(ع)
سرم رو تکیه دادم به شونه امیرعلی که داشت برام زیارت عاشورا می خوند!
نگاهم رو چرخوندم روی گنبد طلایی و پرچم سرخشو توی دلم گفتم:
_ممنونم آقا!
اشکهام ریخت..
من امیرعلی رو مدیون همین آقا بودم!
و چه قدر خوشبخت که به جای جلسه عروسی شده بودم مهمون این بهشت و لباس عروسم شده بود چادرنمازم!!
با سجده رفتن امیرعلی من هم به سجده رفتم روی سنگهای خنک بین الحرمین وبا امیرعلی زمزمه کردم ذکر سجده شکر آخر زیارت عاشورا رو!
سر که بلند کردم امیرعلی اشکهاش رو پاک کرد از روی گونه اشو به صورتم لبخند زد:
- قبول باشه!
من هم لبخند زدم
_ممنون همچنین!
-راستی مامان زنگ زد گفت هماهنگ کردن حسینیه رو برای شامواستقبال
لبخند رضایت مندانه ای زدم
–دستشون درد نکنه
اخم مصنوعی کرد
–ولی کاش جلسه عروسیمون رو هم میگرفتیم!
خسته شده بودم از این حرف تکراری...
کلی التماس کرده بودم تا راضی شده بودبه این سفر معنوی به جای جلسه گرفتن ...
اعتراض کردم
- امیرعلیییییییی
خندید به صورت اخموم
–خب راست میگم هر دختری آرزو داره لباس عروس بپوشه!
-لباس عروس بهونه اس،هر دختری دوس داره خوشبخت باشه و من مطمئنم با این سفر قبل
از شروع زندگیمون کنار تو خوشبخت ترینم!
با انگشتش به نوک بینی ام ضربه زد
-فیلسوف کوچولو!! مطمئنی پشیمون نمیشی که چرا یه لباس پفی و تور توری نپوشیدی؟!
به شیطنت و شوخیش خندیدم:
- بله مطمئنم!بچه بودم لباس عروس پوشیدم،دیگه برام عقده نمیشه خیالت راحت تازه عکسم دارم باهاش فقط جای تو خالیه تو عکس!
از ته دل خندید و من سرمو تکیه دادم به شونه اش:
–خوابت گرفت!؟
نفس عمیقی کشیدم
-نه ...دارم فکر می کنم عطیه قراره چه ریختی خونه امو بچینه...
هرچندهرجور چیده باشه سر خونه خودش تلافی میکنم!
خندید
-رسیدیم یکی دو روز استراحت کن بعد خودم کمکت می کنم هر جور خواستی خونه ات رو بچینی!
غرق خوشی شدم از حرفش
- قول دادی ها ...باز دوروز دیگه نیای خونه بگی خانوم نهار بده خسته ام!... خانوم شام بده خسته ام!خانوم حال ندارم فوتبال داره!
دستش رو گرفت جلوی دهنش و از خنده شونه هاش لرزید که گفتم: _هرچند که همچینم وسایل
سنگینی ندارم جابه جا کنم...
مبلو که حذف کردی سرویس تخت خواب هم که نزاشتی بخرم!
خنده اش و جمع کرد
-آخه خونه نقلی ما مبل میخواد چیکار عزیزم؟!
زمین خدا مگه چشه؟!
بعدشم این همه آدم روی زمین می خوابن ماهم مثل اونا ...
حالاتو روی زمین خوابت نمیبره؟!
بی هوا گفتم: تو کنارم باشی من روی سنگم میخوابم!
زد زیر خنده و من از جمله ای که بی پروا گفته بودم گونه هام گل انداخت و خجالت زده گفتم:
_ببخشید