💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_74
زیر پوستی قیصری بود برای خودش.می اندیشم همه ی برادر های عالم اینچنین هستند؟
بعد از اینکه مراسم تمام شد و همگی به خانه برگشتند ابوذر بی حرف رفت بالا پشت بام
لحظه ای به این اندیشید که اشکال اینکه این وقت شب با همسرش حرف بزند چیه؟
لیست مخاطبین را بالا پایین میکند و زهرابانو!را میگیرد!
بد از چند بوق صدای ظریف زهرا می آید:سلام
ابوذر کمی هیجان زده بود:سلام
_کاری داشتید؟
ابوذر با خود فکر کرد.کاری داشت؟
_نه ... اشکالی داره بدون اینکه کاری داشته باشم با همسرم تماس بگیرم؟
زهرا دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:نه!
_راستی الآن شما همسر منی؟ یه خورده باورش سخته نه؟
_بله
_باید همچنان همدیگه رو با ضمیر دوم شخص جمع خطاب کنیم؟
زهرا میخندد:نه!
_خوبه
_آره خوبه
_تو نمیخوای به من چیزی بگی زهرا خانم....نه نه زهرا جان قشنگ تره!
زهرا لب میگزد:راستش من چیزی برای گفتن ندارم
_پس این نامزدا چی میگن به هم که مخابرات از دستشون عاصی شده؟
بازهم میخندد: نمیدونم والا
_بانو شما ادبیات خوندی! شعر عاشقانه ای چیزی! هیچی تو کشکولت نداری؟
زهرا دلش میرود برای این روی شیطان نادیده ابوذر
_چرا یه شعری هست یه جورایی وصف حال قبل از امشبه
_اوممم به نظر جالب میرسه بانو!منتظرم
زهرا صدایش را صاف میکند و آرام شعر را زمزمه میکند:
_تو مرد اجتماعی پیراهن آجری
من دختری خجالتی سرد و چادری!
من دختری خجالتیم در حوالیت
دارم کلافه میشوم از بی خیالیت
_ما غلط بکنیم بی خیال شما باشیم
_گفتم وصف قبل از امشبه!!!!
_آهان بله...
_ترسیده ام از این همه محجوب بودنت
با دختران دور و برم خوب بودنت!
با من شبیه خواهر خودت حرف میزنی
من خسته ام از این همه داداش ناتنی!
_از امشب مثل همسرم باهات حرف میزنم بانو
_با گیره ای که روسریم را گرفته است
دنیا مسیر دلبریم را گرفته است!
_بنده خدا ما هم گرفتار تار و پود همون روسری هستیم!
_با من قدم بزن کمی این مسیر را
با خود ببر حواس من سر به زیر را!
_من آماده ام بریم
_ابووووذر جدی باش
_چشم
_صعب العبور قله خودخواه زندگیم
ای نام کوچکت غم دلخواه زندگیم
تبعید میشوم به تو در شب نخوابیم
با تو درست مثل زنی انقلابیم!!
_جانم زن انقلابیِ من.!
_باید که از حوالی قلبم بکاهمت
با حفظ حد فاصل شرعی بخواهمت!
_چی چی رو بکاهی؟من تضمین میکنم هیچ مشکلی پیش نیاد فاصله ها رو پر کن عزیزم!
_در من جهنمی از سر به راهی است!
دنیای من بدون تو یک حرف واهی است!
ابوذر هیچ نگفت زهرا آرام صدایش زد: ابوذر....
_جانم
زهرا دلش مالشی رفت و گفت:جانت سلامت ساکت شدی
_خونم که بردمت و خانم خونم شدی باید هر شب برام شعر بخونی!
_چشم
_میخوام جوابتو بدم...
میشنوم مهندس
ابوذر تک خنده ای کرد و گفت:
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم!!!
زهرا حس کرد نامردی است جواب مردش را ندهد. با احساس تر از قبل زمزمه کرد:
تو خودت خال لبی از چه گرفتار شدی؟
تو طبیب همه ای از چه تو بیمار شدی؟
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_75
آیه تند تر از همیشه حیاط بیمارستان را طی میکند. دیرش شده بود و خوب میدانست
نگاهی به ساعتش انداخت و پا تند کرد. دومین روزی بود که به بخش جدید آمده بود و اصلا
دوست نداشت پیش همکاران جدیدش آدمی بی نظم جلوه کند!
لباسهایش را عوض کرد و تند و با عجله به سمت ایستگاه پرستاری رفت. مریم متعجب نگاهش
کرد و گفت: چت شده آیه؟
سرش را از روی پرونده ها برداشت و گفت: چم شده؟ دیر رسیدم دارم کارامو میکنم
هنگامه خندان میگوید: خب بابا توام! حالا نیم ساعت دیر شده دیگه آروم باش...
آیه چیزی نمیگوید و لیست دارو ها را بالا پایین میکند.
خانم صفری سرپرستار بخش با سلامی به
آیه نزدیک میشود و میگوید: وظیفه شناسی یعنی این خانما!واسه نیم ساعت هول کرده!
آیه تنها لبخندی میزند و کمی آرام تر از قبل به کارش ادامه میدهد. برایش کمی عادت کردن به
این فضا سخت بود. اما میدانست باید خودش را با این فضا وفق دهد. اینکه کنار بیاید و از شنیدن غرغرهای حتی به ناحق آدم بزرگ های اینجا لذت ببرد! این را پیشتر اعتراف کرده بود که وقت گذراندن میان بچه های معصوم و مظلوم بخش اطفال بدعادتش کرده بود و اندکی زندگی میان آدم بزرگها و دنیای خشنشان را فراموش کرده بود.
نفس عمیقی کشید و به اتاق بیماران سر زد و خودش را برای یک روز خسته کننده آماده کرد.....
دستی به گردنش کشید و آرام آن را ماساژ داد و آخ کوچکی گفت. واقعا روز خسته کننده ای را
سپری کرده بود. بی حال یکی از صندلی های کافه داخل بیمارستان را بیرون کشید و روی آن
نشست .کیک و چای داغی را سفارش داد و بعد از رفتن گارسون سرش را روی میز گذاشت.
آیین والا کمی آن سو تر شاهد حرکات آیه بود. اینکه در هر حالتی حتی اوج خستگی سعی داشت وقار حرکاتش را حفظ کند واقعا جالب بود! درست از روز اولی که این دختر را دیده بود اعتراف کرده بود شبیه یک معمای ساده اما پیچیده است!
از جایش بلند شد و صندلی روبه روی آیه را بیرون کشید اما آیه متوجه نشد. نگاهی به مقنعه و مانتو ی سفید آیه انداخت. تازگی ها خیلی کنجکاو شده بود بداند موهای این دختر که مدام سعی دارد پنهانش کند چه رنگی میتواند باشد؟
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
هدایت شده از حنین🌙
گࢪد ھم جمع شدھ ایم ٺابا یاࢪے خدا و ڪمڪ ھم، از زمینھ سازان ظھوࢪحجٺ اݪھے باشیم...انشاءالله...
@kahfoulvara✨
#بهوقتعاشقے ❤️
السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ العسکری💜🌿
السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان🌼💗🥀
و رحمة الله و برکاته🌙🙃✋🏻
التماس دعا...
#حال_خوب😊
هدایت شده از حنین🌙
میگُفت:
وقتےهمہچے
واستتیرھوتآرمیشھ
خداروباایـناسـمصـدابـزن
یـانورَکُلِّنور✨🌱
✍ دست نوشته شهیدی
برسنگ مزارش :
"هیچ بدنی درمقابل آنچه روح اراده
آن را می کند ناتوان نیست!″
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•°{@yamahdifatemeh3131}°•