بسم الله الرحمن الرحیم
#داستان
آن روز خبری از نقشه گنج نبود!!!
بچه ها از خواب بیدار و مشغول کار خودشان بودند...
تلفن خانه به صدا در آمد و مثل همیشه
فاطمه پرواز کرد که گوشی را بردارد....
:"ببخشید با آقای حسین...کار داشتم..."
فاطمه که صدای ان طرف خط تلفن را نشناخته بود، بدو بدو داداش حسین را صدا زد و گفت:"حسین... حسین.... تلفن باهت کار داره... نمیدونم کیه...شاید از مدرسه ای چیزی باشه...."
حسین متعجب گوشی تلفن را گرفت و...
گوینده کمی صدایش را محکم تر کرد و گفت: "آقای حسین...مامور ۰۰۱ هستم، برای پیدا کردن نقشه ی گنج امروز..."
مکالمه که به اینجا رسید حسین خنده اش گرفت و گفت:"ماااااماااان شمایید؟؟؟"
من که تمام توانم را گذاشته بودم که خیلی رسمی باشم و خنده ام نگیرد، کمی سکوت کردم و تمام خنده ام را قورت دادم و گفتم:"شما مامور هستید که دانه پرنده ها را بریزد و بعد از آن میتوانید ۱۰ دقیقه با گوشی بازی کنید... مراحل بعدی گنج به اطلاع شما میرسد..."
بمب خنده حسین منفجر شد...
کمی خنده ام را کنترل کردم و مجددا برای رعایت عدالت تماس گرفتم
:"آقای علی..
مامور۰۰۱ هستم شما در دادن دانه به پرنده ها به داداشتان کمک کنید مرحله بعدی نقشه گنج به اطلاع شما میرسد...."
حالا مانده بود فاطمه...
هر چند که نقشه گنجی برایش طراحی نشده بود اما پاسخ به حس دخترانه اش اقتضا میکرد یک بار دیگر از تلفن همراهم به خانه زنگ بزنم و همان مکالمات را برای فاطمه هم تکرار کنم ...
💚 #تربیت_فرزند_امام_زمانی💚
@yar_emam_zaman 🌷
#ایده_برای_روزه_اولی
#نقشه_گنج_برای_روزه_اولی_ها