eitaa logo
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
149 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌الله‌رحمان‌الرحیم یوسف‌گمگشته‌باز‌آید‌به،کنعان‌... تشکیل کانال ١۴٠٢/٣/٢۵ https://harfeto.timefriend.net/17200424086309 کانال وقف‌حضرت‌ولی‌عصر‌عج‌‌امامان‌وشهدا _کپی؟حلالهِ‌فقط‌برای‌عاقبت‌بخیریمون‌دعاکنید ازبنر؟ خیر اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] داستان زندگی یک سال و خورده‌ای بود که از سوریه برگشته بود. توی این مدت خودش را به هر آب و آتشی زده بود تا دوباره اعزامش کنند.اما نمی کردند. بهش می گفتند: "یک بار رفتی کافیه .همین هم از سرت زیادی بود. نیروی تازه کار و دوباره اعزام به سوریه محاله." عین خیالش نبود. به هر کسی که فکرشو بکنی رو مینداخت. پیش هر کسی که فکرش را بکنی می رفت و به او التماس می کرد. اما دریغ از یک ذره فایده. بی قرار شده بود. ناآرام شده بود. مثل مرغ سرکنده شده بود. نمی توانست یک لحظه هم نرفتن به سوریه را توی ذهنش تصور کند. شنیده بود لشکر هم نیرو می فرستند سوریه به ذهنش رسیده بود که از این طریق برود. برای همین رفت دنبال کار اش. می خواست زندگی و بارو بندیل را جمع کند و بیاید ساکن قم بشود فقط برای همین مسئله; به سوریه.اما نشد. یک بار هم که با یکی از دوستانش رفته بود مشهد، افتاد دنبال اینکه خودش را جا بزند و با بچه های برود سوریه. اما همان هم نشد. رفیقش به او گفت:" محسن، چته تو؟ میدونی داری چیکار می کنی؟" جواب داد: "آره. می خوام اونقدر این درو بزنم تا بالاخره در رو به روم باز کنن." بارها بهم می گفت: "مامان من اگه تو سوریه شهید نشدم، به خاطر این بود که تو راضی نبودی." می‌گفت: "مامان نارنجک می‌افتاد نزدیکم، منفجر نمی‌شد. گلوله از بیخ گوشم رد می‌شد، بهم نمیخورد. حتما تو راضی نیستی." ماه ۹۶، خانمش و پدرش و من را برداشت و ۱۰ روز برد مشهد. می‌خواست آنجا ازم بگیرد که دوباره برود سوریه یک روز وسط کنار حوض ایستاده بودیم و داشتیم زیارت نامه میخوندیم دیدیم یه دفعه را آوردند توی حرم. مردم زیرش را گرفته بودند و داشتن بلند می گفتند. جمعیت آمد و از کنار مان گذشت. از یکی از آنها پرسیدم: "این بنده خدا کی بوده؟" گفتند: "جوان بوده یک بچه هم داشته." محسن این حرف را شنید. سریع رو کرد بهم گفت: "می بینی مامان؟ دنیا همینه. اگه شهید نشیم باید بمیریم. تو کدومو دوست داری؟ اینکه بچه ات معمولی بمیره یا در راه حضرت زینب علیها السلام بشه؟" مدام بهم میگفت: "مامان اگه بدونی تو چه خبره و تکفیری ها چه بلاهایی دارن سر مردم میارن، خودت از من می خواهی که برم." توی آن سفر مدام به عروسم می‌گفت: "به مادرم بگو برا و برای دعا کنه." شب یکدفعه وسط برایم داد...
یڪ جلوه ز نور اهل بیٺ اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را افرید رمان قسمت دوست نداشت حتی.. کسی از پشت ایفون.. مادر و خواهرش را بشنود.. گاهی عاطفه جوابش را میداد.. بحث میکردند. اما در اخر خواسته عباس میشدند..چرا که باید حرفش به کرسی مینشست.. ساعت ۴ عصر بود.. آماده میشد که به مغازه رود... مغازه پدرش حسین اقا.. ک لباس مردانه بود.. گرچه زیاد بزرگ نبود.. ولی خداروشکر رزق شان داشت.. حسین اقا خیلی دقت می‌کرد.. که را.. به مشتری هایش بگوید.. تا راضی باشند... اما برعکس.. عباس مدام سعی میکرد اجناس مغازه را.. زودتر بفروشد.. و زیاد به مشتری کاری نداشت.. کم کم غروب میشد.. حسین اقا و پسرش.. همان گوشه مغازه.. سجاده را پهن کردند.. حسین اقا_ عباس بابا در رو ببند! عباس در را بست.. و به سمت پدر رفت..حسین اقا اذان و اقامه میخواند.. از پدر نمازش را خواند.. سجاده اش را برداشت... هنوز در را کامل باز نکرده بود.. که خانم و اقایی وارد مغازه شدند.. چند لباس روی پیشخوان.. پهن کرده بود تا مشتری بپسندد.. مشتری خانم_ برای یه پیرمرد میخوام! عباس_ اینم خوبه خانم، مارکش بهترینه مشتری اقا_ ولی پدر من از این رنگ اصلا نمیپوشه مشتری خانم.. حرف همسرش را تایید کرد... و دراخر با نارضایتی.. از مغازه بیرون رفتند. حسین اقا_ چرا رنگ تیره تر رو ک پشت سرت بود.. نیاوردی براشون؟ عباس_مدت زیادیه..این چن تا پیرهن رو دستمون مونده حسین اقا_دلیل خوبی نیست عباس_نظر من اینه _عباس بابا نظرت اشتباهه...! مشتری حرف اول میزنه نه جنس های مغازه _حرفتون قبول ندارم هر بار باهم بحث می‌کردند.. حسین اقا میخواست.. به او بفهماند ک کارش اشتباه است.. اما عباس زیر بار نمیرفت.. ساعت از ١٠🌃 گذشته بود... ادامه دارد... اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار