eitaa logo
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
147 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌الله‌رحمان‌الرحیم یوسف‌گمگشته‌باز‌آید‌به،کنعان‌... تشکیل کانال ١۴٠٢/٣/٢۵ https://harfeto.timefriend.net/17200424086309 کانال وقف‌حضرت‌ولی‌عصر‌عج‌‌امامان‌وشهدا _کپی؟حلالهِ‌فقط‌برای‌عاقبت‌بخیریمون‌دعاکنید ازبنر؟ خیر اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
#ࢪمان #به_قلم_بانو #قسمت86 #راوی خط صاف را که دیدند وحشت کردند. نزدیک بود سکته کنند! ترانه داشت می
طاهر که چشم باز می کند زینب می خندد. با شوق می خندد و می گوید: - اقا باید مشتلق بدهی تا بگویم چه شده! تا ندهی نمی گویم. طاهر جانی می گیرد و سریع دست می کند توی جیب ش هر چه هست و نیست درمیاورد و تقدیم زینب می کند و می گوید: - تو رو به حضرت زینب «سلام الله علیها» خبری رو بده که منتظرشم تو بشو کبوتر خوش خبر زندگی من! زینب می خندد و مشتلق را می گیرد اشک هایش را پاک می کند و می گوید: - خواهرت به هوش اومده باورت نمی شه حالش خوب است سطح هوشیاری اش برگشته است به حالت اول از کما درامده اقا توی بخش مراقبت های ویژه پیش همسرش خوابیده طاهر از شوق نمی داند چه کند! حس می کند خواب می بیند. اشک هایش جای می شود و محکم زینب را در اغوش می گیرد! هر دو از خوشحالی گریه می کنند! تا پرستار سرم را دراورد بی معطلی هر دو سمت اتاق مهدی و ترانه رفتند. در را باز می کنند هر دوشان ارام خوابیده اند. طاهر خیالش راحت می شود و همان جا نماز شکر می خواند. صورت خواهرش را می بوسد و صورت مهدی که خواهرش را برگردانده بود بوسه باران می کند. شیرینی می خرد و کل بیمارستان را شیرینی می دهد. وقت ملاقات که شد اتاق پر شده بود. زینب خبر خوش را به همه داده بود. حالا همه با لبخند و اشک های شوق به این دو عاشق که حالا خیال شان از حالشان راحت شده بود چشم دوخته بودند. با صدای نماز خوندن کسی هوشیار شدم. با شنیدن صدا هم فهمیدم مهدی یه چشم هامو رو از هم باز کردم. نور اتاق کم بود و اذیت نشدم. به مهدی نگاه کردم که با اشک نماز داشت نماز می خوند و تشکر می کرد از خدا. چرا گریه می کنه؟ برای چی اینطور اشک می ریزه؟ صحنه های تصادف توی ذهنم مرور کردم! حالا یادم اومد اینجا چیکار می کنیم! حس می کنم همه بدن م خشکه و درد می کنه. با حس سنگینی پام بهش نگاه کردم که دیدم گچ ش گرفتن. چند جای بدنمم می سوخت و سرمم تیر می کشید. باز نگاهم رو چرخوندم سمت مهدی. دستش گچ گرفته شده بود و سرش پانسمان بود. چند خراش روی صورت ش مونده بود و چشم هاش به سرخی خون بود. دراز کشیده نماز می خوند یعنی نمی تونست بلند بشه؟ هر چی نگاهش کردم اثار زخمی رو روی پاها و شکم و کمرش ندیدم ولی خوب شاید هم باشه . صبر کردم تا نماز شو بخونه. وقتی تمام شد خواستم صداش کنم که خودش با درد چرخید اینو از گاز گرفتن لب ش و درهم درفتن صورت ش فهمیدم و نگاهمون توی هم گره خورد. اون خیره خیره نگام می کرد و من گفتم: - سلام. باز هیچی نگفت. یهو اشک از چشم هاش ریخت و چشم هاشو از درد بست و گفت: - باهات قهرم ترانه باهات قهرم. چشام گرد شد و بغض گلو مو اسیر کرد. باهام قهره؟