eitaa logo
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
147 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌الله‌رحمان‌الرحیم یوسف‌گمگشته‌باز‌آید‌به،کنعان‌... تشکیل کانال ١۴٠٢/٣/٢۵ https://harfeto.timefriend.net/17200424086309 کانال وقف‌حضرت‌ولی‌عصر‌عج‌‌امامان‌وشهدا _کپی؟حلالهِ‌فقط‌برای‌عاقبت‌بخیریمون‌دعاکنید ازبنر؟ خیر اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼 🌼 🌙 قسمت (اخر) بالاخره بعد از دوهفته که درگیر مرایم تشییع و... بودن، فرصت میکنن کمی باهم خلوت کنن، روی نیمکت فلزی سرد پارک میشینن، اواخر پاییز بود و هوا سرد، نم نم یارون هوا رو خواستنی تر و دونفره میکنه... امیرحسین کمی خم میشه و آرنجش رو روی زانوش میذاره، و سرش رو با دستهاش میگیره _دیدی لیاقت شهادت نداشتم؟! حانیه_نه. لیاقتت شهادت در رکاب امام زمان بوده، ماموریتت یاری امام زمانته. امیرحسین سرش رو بالا میاره و با عشق به چشهای حانیه خیره میشه و بوسه ای روی پیشونیش میزنه... . . . .....سه سال بعد..... حانیه_زینب سادات ندو مامان میوفتی خب دختر سه ساله ای که حاصل عشق امیرحسین و حانیه بود. با لباس عروس سفیدی که برای عروسی پوشیده بود، خواستنی تر شده بود... بامزه بدو بدو خودش رو به محمدجواد که تو لباس دومادی خودنمایی میکرد میرسونه، و خودش رو تو بغلش میندازه.... امیرحسین شاد و خندون از قسمت مردونه خارج میشه و به باغ کوچیکی که جلو تالار بوده میرسه، یا دیدن حانیه گوشیش رو به امیر میده تا ازشون عكس بگيره و خودش هم زينب رو از محمد جواد كه منتظر بيرون اومدن عروس بود ميگيره و كنار حانيه وايميسته .😍☺️ دستش رو پشت كمر حانيه ميزاره و براي چند ثانيه 👀نگاهشون تو نگاه هم قفل ميشه. 👀 امير هم از همين فرصت استفاده ميكنه و اين لحظه رو ثبت ميكنه...... لحظه اي كه توش عشق موج ميزنه و شايد همون لحظه كه درحال تشكر از خدا بابت اين زندگي بودن..... پايان..... 🌼 🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 ✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
بسم الله القاصمـ الجبارین 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ این حجم غم در سینه اش جا نمیشد که رنگ لبخند از لبش رفت.. و غریبانه شهادت داد _سعد میکرد میخواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی اومدیم تا کنار مردم سوریه جلو این حرومزاده ها مقاومت کنیم! و نمیدانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم.. که بلیطم را از جیبش درآورد،نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید _چقدر دنبالت گشتم زینب! از حسرت صدایش دلم لرزید،.. حس میکردم در این مدتِ بیخبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد.. و خواستم پی حرفش را بگیرم... که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد... خودش بود،... با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله میکشید.. و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو میچرخید.. که شیشه وحشتم درگلو شکست... نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشت زده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم _این با تکفیریهاس! از جیغم همه چرخیدند. و بسمه مثل اسفند روی آتش میجنبید بلکه راه فراری پیدا کند.. و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید... دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمیدانستم میخواهد چه کند... که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد... مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل زوزه میکشید، ابوالفضل فریاد میزد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم.... مردم به هر سمتی فرار میکردند... و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما میدویدند... دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود،.. یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید... و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند انفجاری... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌