eitaa logo
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
147 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌الله‌رحمان‌الرحیم یوسف‌گمگشته‌باز‌آید‌به،کنعان‌... تشکیل کانال ١۴٠٢/٣/٢۵ https://harfeto.timefriend.net/17200424086309 کانال وقف‌حضرت‌ولی‌عصر‌عج‌‌امامان‌وشهدا _کپی؟حلالهِ‌فقط‌برای‌عاقبت‌بخیریمون‌دعاکنید ازبنر؟ خیر اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
#ࢪمآن #به_قلم_بانو #قسمت80 #مهدی ذهنم حسابی درگیر شده بود. رو به بقیه گفتم: - شرمنده واق
کفش هامو نپوشیدم که صدا بده و توی دستم گرفتم. مهدی هم پاورچین پاورچین سمتم اومد و دستمو گرفت و الفرار. توی ماشین نشستیم و هر دوتامون خندیدیم. نگاه کنا کلی مهمون دعوت کردیم خودمون نموندیم. کفش هامو پام کردم و مهدی هم کاپشن شو پوشید و با دیدن چادرم لبخند زد و گفت: - به به دارم عروس می برم . خنده ای کردم و گفتم: - عروس و که فردا می بری. یهو گفت اخ. نگران گفتم: - چی شد مهدی بزن کنار. گفت: - دلم از این همه نگاه خدا که تورو نصیب م کرده از خوشحالی گرفت یکم طول کشید جمله اشو حضم کنم
لبخند عمیقی روی لبام شکل گرفت. از ته قلبم داشتم احساس خوشبختی می کردم هنوز کامل طعم شادی و عشق این جمله رو نچشیدم که ماشینی از عقب محکم به ماشین مون برخورد کرد انقدر محکم که ماشین از عقب له شده بود با وحشت برگشتم تریلی بود. کامل عقب و له کرده بود و اصلا ترمز نمی کرد محکم از جلو به ستون کوبیده شدیم . درد داشتم . همه چی گنگ بود. مهدی بیهوش با دهنی پر خون روی فرمون افتاده بود کل بدنم شد اتیش. خون از سر و صورتم می ریخت. گنگ بود همه چی انگار تو خلصه باشم. ماشین از جلو و عقب له شده بود نمی تونستم تکون بخورم انگار پاهام گیر کرده بود. وحشت زده به اطراف نگاه می کردم. قلب درد شدیدی توی بدن م پیچید. جونی توی بدن م نبود که بخوام کاری بکنم. نفس کشیدن داشت سخت می شد همین طور سخت با صدا و خشدار . داشتم جون می کندم برای هر یک نفس کشیدن! و در اخر جز سیاهی چیزی نصیبم نشد! مردم دور ماشین جمع شده بودند. همین که ماشین منفجر نشده بود خودش جای شکر داشت! راننده کامیون بر سر و صورت ش می کوبید. نفس ها در سینه حبس شده بود کسی جرعت نزدیک شدن به ماشین را نداشت. پسرک جوانی که خون الود روی فرمان ماشین افتاده بود و دخترک جوان تری که خون کل صورت ش را پوشانده بود. چنان ماشین از جلو داخل رفته بود که همه می گفتند حتما پاهایشان قطع شده است! تحمل این صحنه ها خیلی سخت بود خیلی! مردم تا رسیدن اورژانس دست به کار شدند. هر چقدر سعی کردند انها را بیرون بیاوردند نشد گیر کرده بودند! بعد از دقایق طاقت فرسایی امبولانس رسید. حتا کارکنان ان هم وحشت کرده بودند. یک ربع تا انها را از ماشین خارج کردند طول کشید. سوار برانکارد کردند و با سرعت سرسام اوری حرکت کردند. پرستار در امبولانس به جسم بی جان دخترک زل زده بود. حتا نمی توانست درست صورت ش را ببیند. چند بار نبظ و ضربان او را گرفت. نمی زد! تمام کرده بود جسم ش بود اما دریغ از یک نبظ! دریغ از یک تپش! به پرستار دوم نگاه کرد و سری تکان داد. اری! ترانه تمام کرده بود . دستگاه های شک اماده شد. یک دو سه نزد دوباره یک دو سه
یک باره جان تازه ای به جسم دخترک برگشت. نفس های حبس شده در سینه های پرستاران با شتاب بیرون جست! نبظ ش می زد اما چه زدنی!کند! تا رسیدید تمام کسانی که در راهرو بودند دل شان به درد می امد. سریع به اتاق عمل منتقل شدند. از طریق گوشی هایشان که شاید فقط ان ها سالم مانده بود با اخرین تماس های در گوشی تماس گرفتند. طاهر یک باره دیوانه شده بود! تا رسید جان ش به لب ش رسیده بود! انگار که او به جای ترانه زیر تیغ جراحی باشد! چه کسی باورش می شد؟ دو کبوتر عاشقی که قرار بود رخت سفید فردا به تن کنند زیر تیغ های تیز و سرد اتاق عمل خابیده بودند و با مرگ دست و پنجه نرم می کردند. فرمانده بیکار ننشست و با همان بازجویی در بیمارستان از راننده فهمید قصد ترور مهدی را داشته اند و این راننده قربانی است! زینب با خودش به قول سر شب ترانه افتاد! او که قول داده بود از برادرش جدا نشود و حالا... حتا زینب هم نمی توانست طاهر را ارام کند و یکی نیاز بود تا خود زینب را ارام کند در همین چند ساعت هم بیش از حد به ترانه وابسته شده بود. هر چه ساعت می گذشت نفس کشیدن سخت تر می شد! مهمان هایی که برای عروسی دعوت شده بودند حالا پشت در اتاق عمل صف کشیده بودند. یک ساعت شد دو ساعت. دوساعت شد سه ساعت. تا رسید به شش ساعت. بلاخره بیرون اوردنشان. جسم بی جان هر دو روی تخت خونی افتاده بود. مهدی عمل ش موفقیت امیز بود اما باید منتظر می ماندن تا به هوش بیاید و معلوم نبود چه وقتی به هوش میاید! اما ترانه.. عمل سخت بود! ترانه بین مرز این دنیا و ان دنیا مانده بود! وعضیت وخیم و سکته اش در ماشین با دیدن ان وعضیت وحشت بار کار را برایش سخت تر کرده بود. ترانه به کما رفته بود... ایا کما اخر خط بود؟ طاهر وقتی چهره تکه ای از وجودش که سال ها چشم به راه ش بود را انطور غرق خون دید فرو ریخت! از ته دل اشک می ریخت و از اعماق قلب ش خدا را با فریاد هایش صدا می زد. خواهرش لباس سفید به تن نکرده داشت رخت عذا به تن می کرد!
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
#ࢪمآن #به_قلم_بانو #قسمت82 #ترانه یک باره جان تازه ای به جسم دخترک برگشت. نفس های حبس شده
حتا دل نداشتم برم و با دکتر ش حرف بزنم. چی شد اصلا! چرا اینجور شد؟ خواهر من قراره فردا عروس بشه کارت عروسی داده چرا اینجاست؟ حتما داره سر به سرم می زاره! اشک هام با شدت بیشتری فروریخت. زینب با حال خیلی بد سمتم اومد با غم نگاهش کردم و گفتم: - زینب دیدی ابجیم داره می ره زینب چرا سهم من نمی شه یه بار بشینم کنارش سیر نگاهش کنم و تا اخر عمرم کنارم باشه؟ زینب هم من هنوز کامل یه دل سیر نگاهش نکردم هنوز حرفامو بهش نگفتم داره نامردی می کنه داره منو ول می کنه . گریه های خودم و زینب شدید تر شد. زینب هق زد: - ضریب هوشی ترانه اومده روی 7 تا وقتی خودش نخواد هیچ کاری از دست دکتر ها برنمیاد. به جنون رسیده بودم با گام های بلند سمت اتاق کما رفتم . زینب دمبالم می یومد و التماسم می کرد اروم باشم. اخه اروم،؟ خواهرم پاره تنم داره جون می ده من اروم باشم؟ مگه دسته خودشه منو ول کنه بره اون دنیا. در اتاق و با شدت باز کردم که دکتر و پرستار ها متعجب نگاهم کردن و داد زدم: - ترانه ابجی قربون شکل ماهت بشم قربون اون صورت پر خون ت بشم اینا می گن دست توئه که بیدار بشی یا نه بگو که می خوای بیدار بشی عزیز دل داداش پاشو یه بار دیگه چشم های خوشکل تو ببینم. هر چی بهم گفتن اینجا نمی تونی بیای گوش ندادم و به زور اومدن بیرونم ببرن. داد می زدم: - ترانت باز کن مرگ داداش باز کن چشاتو ترانه ترانه کجا می خوای بری ترانه من می میرم ترانه قربون قدوقامتت برم. همون روی زمین مقابل اتاق نشستم و گفتم: - چی می خواید از جونم بابا من بعد12 سال خواهرمو دیدم ولم کنید می خوام پیشش باشم باشه نمی رم داخل بزارید بمونم همین جا . بلاخره رضایت دادن من و زینب بمونیم. زینب هم پا به پای من می سوخت. یه کارش شده بود مراقب من باشه یا اینکه بره به مهدی سر بزنه.
بعد از یک هفته مهدی چشم هایش را گشود! ان هم چه چشم باز کردنی! چشم هایش سرخ سرخ بودند چون که شیشه ماشین روی صورت ش افتاده بود ! اولین چیزی که نام برد ترانه بود! نیمه گمشده اش تکه ای از وجودش را صدا می زد! هیچکس نمی دانست چه بگوید! نه فرمانده اش جرعت گفتن داشت و نه بقیه! چشم هایش را بهانه کردند تا از جواب سوال دادن تفره بروند. دکتر تا چشم هایش را دید گفت باید برای مدتی بسته باشند! قطره های سوزناکی در انها ریخت که مهدی از درد فریادی کشید. چشم هایش را بست و چشم بند طبی بر روی ان ها زد. زیر لب مدام می گفت: - ترانه ام کجاست چرا نمی یاد نکند اتفاقی افتاده است؟ اصلا چه مدت است بیهوشم؟ اصلا چه شد که تریلی انچنان در و داغان مان کرد! بلاخره داروی های مسکن اثر کرد و به عالم بی خبری رفت! بیمارستان پر شده بود از ملاقات کننده! همون مهمان هایی که قرار بود امشب برای جشن عروسی بروند حالا تک تک می امدند بیمارستان و به ملاقات عروس و داماد رنج دیده می رفتند. دامادی که هر بار بهوش می امد عروس ش را می خواست و جواب سربالا می گرفت: - مهدی ترانه بیهوشه‌! -مهدی ترانه خوابه! - مهدی ترانه زیر سرمه - مهدی ترانه برای عکس برادری از بدن ش رفته و... و با شنیدن این حرف ها دلش را خوش می کرد که عزیزش در سلامت است! اما خوب می دانست اگر حالش خوب لود از جفت ش تکان نمی خورد! اما نمی خواست باور کند و همان حرف های بقیه را به زور به خودش تحمیل می کرد! لحضه ای بهوش بود و لحضه ای بی هوش! روز و شب ش با ان چشم هایی که هیچ چیز جز سیاهی نمی دید. یک هفته گذشت! بی تاب شده بود . بی تاب خانوم ش. تا دید سر و صدایی نیست عزم ش را جمع کرد و چشم بند ها رو در اورد.
چشم بند ها را در اورد تا چشم باز کرد سوزش عمیقی در چشم هایش حس کرد. بلافاصله اشک هایش از سوزش بدون اختیار جاری شد. اما باید از ترانه اش خبری می گرفت! داشت توی این بی خبری به جنون می رسید! دست شکسته اش را توی بغل گرفت و با گام های نامتعادل راه افتاد. همه جا را تار می دید و هر چه بیشتر پلک می زد بیشتر اشک از چشم هایش جاری می شد. درد پلک هایش بیشتر از درد قلبش که نبود. نمی دانست کجا برود! به چه کسی روی بیندازد تا خبری از خانوم ش بگیرد! اگر به پرستار هایی که مدام به او سر می زدند می گفت باز جواب سربالا می شنید! با دیدن اسانسور همراه بقیه وارد ش شد. افراد توی اسانسور زیاد حال خوبی نداشتند و معلوم بود همه گی گریه کرده اند! حتا نمی دانست به کدام طبقه می رود! اسانسور که وایساد بعضی ها پیاده شدند مهدی این قسمت را نمی شناخت فقط فهمید مربوط به قسمت کما هست! ماند تا به طبقه پایین برود که قامت طاهر را دید. قلب ش کف پایش ریخت! طاهر اینجا چه می کرد؟ با قدم های نامتعادل از اسانسور بیرون اومد. دلش نمی خواست حتا فکر کند که ترانه اش اینجا باشد! حتما دوست طاهر یا کسی اینجا هست! اما طاهر که تازه به ایران امده بود کسی را نداشت! بلاخره عزم ش را جمع کرد و راه افتاد سمت شیشه ای که طاهر بدون تکان خوردن به داخل ان خیره بود. هر چه نزدیک تر می شد طپش قلب ش بیشتر می شد. زانو هایش بی رمق تر و اشک هایش روان تر. حالا کنار طاهر ایستاده بود. نفس کشیدن را هم از یاد برده بود. از انچه می ترسید سرش امده بود. تکه وجودش کسی که تمام مدت از او می پرسید بی خبر از همه جا زیر هزار تا دم و دستگاه بی جان خوابیده بود و با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. پای شکسته و صورت زخمی سر پانسمان شده و چشم های کبود. فروریخت. صدای بدی توی بخش پیچید. طاهر که انگار در خلسه گم شده بود و حاله ای از اشک چشم هایش را طبق معمول احاطه کرده بود برگشت. حالا متوجه مهدی شده بود. حیران شد! مهدی چطور اینجا امد؟ انقدر از حال مهدی وحشت کرد که نمی دانست چه کند! حتا نفس کشیدن را از یاد برده بود . رنگ ش مثل گچ سفید شده بود. شک بدی به مهدی وارد شده بود. طاهر با تمام تمام فریاد کشید و دکتر و پرستار را صدا می کرد. خم شد داشت دیر می شد باید کاری می کرد! تنها چیزی که می نداشت این بود از خلصه بیرون ش بیاورد. ظربه محکمی به گوش مهدی زد که تازه یادش افتاد باید نفس بکشد! سینه اش تند تند بالا و پایین می شد برای ذره ای بلعیدن اکسیژن. طاهر شانه هایش لرزید و مهدی را در اغوش ش فشرد و زار زد. هنوز خطر کامل رفع نشده بود که صدای بوق دستگاه اتاق ترانه هر دو را لرزاند. طاهر با خوشحالی گفت: - حتما ترانه به هوش امده. و دست مهدی را گرفت و شتابان بلند شد و او را بلند کرد با کور سوی امید به دستگاه و ترانه زل زدند که حس کردند جان از وجود شان پر کشید
خط صاف را که دیدند وحشت کردند. نزدیک بود سکته کنند! ترانه داشت می شد عشق و خواهر نیمه راه! داشت پر می کشید می رفت! انگار دیگه توان جنگیدن با مرگ را نداشت و جان به جان افرین تسلیم کرده بود. سیلی از دکتر و پرستار داخل اتاق ریختند. مهدی دیگر تاب نداشت. دوباره قامت ش خم شد و روی زمین افتاد. به همه رو می زد به خدا التماس می کرد و هر چه دعا بلند بود با گریه و خلوص نیت می خواند نذر می کرد تا بلکه امید زندگی اش برگردد. طاهر بر سر خود می کوبید و از شدت غم نمی دانست چه کند! شک ها برای بار دوم به میان امدند. یک دو سه .... دکتر داد می زند نشد دوباره. یک دو سه باز هم نشد یک دو سه و هیچ! ترانه رفته بود. برای همیشه رفته بود! طاهر نتوانست تحمل کند و نقش بر زمین شد. زینب و بقیه که حالا رسیده بودند دویدند . زینب کنار طاهر نشسته بود وبا گریه صدایش می کرد اما جز سکوت چیزی نصیب ش نمی شد. نمی دانست برای ترانه ای که دیگر نیست گریه کند یا طاهری که اب شدن ش را به چشم می دید. مهدی به جنون رسیده بود دیوانه شده بود. وارد اتاق شد و پارچه را با شتاب از روی بدن خانوم ش کشید. رو به دکتر فریاد کشید: - برو کنار چیکار می کنی واسه چی پتو کشیدی رو سرش خانوم من زنده است زنده می فهمی واسه چی دستگاه ها رو کشیدی ها شک ها را از دست پرستار با تمام توان می کشد سکندری می خورد و چند قدمی به عقب پرت می شود . خودش را جلو می کشد و با التماس به چهره ترانه اش خیره می شد . زیر لب با التماس زمزمه می کند: - یا زهرا«س» یا حسین«ع» یا زینب«س» چشم هایش را می بنند و شک را می زند. ترانه به بالا کشیده می شد و به تخت کوبیده می شود. امد باز تکرار کند که دکتر سریع دست ش را جلوی بینی ترانه قرار می دهد و فریاد می کشد: - دارد نفس می کشد دستگاه ها رو وصل کنید سریع. مهدی چشم هایش را باز می کند. و پلک های ترانه تکان می خورد و بی رمق باز می شود. نگاهشان به هم گره می خورد. همه شکه شده اند! زیر لب بی جان ترانه زمزمه می کند: - م..هد.ی. چشم هایش بسته می شود و این بار می خوابد خسته است . لبخند بی رمقی روی لب های خشکیده مهدی می نشیند و دیگر توان ی در وجودش باقی نمی ماند و پرستار ها زیر بازوان ش را می گیرند تا سریع به اوضاع اش رسیدگی کنند.
شبکه خبر... 🥀🥀🥀
_شبکه خبر.... تا دو روز پیش با پاهای خود به محضر خواهر امام رضا علیه السلام میرفتید حال پیکرتون رسید... شهادتتون مبارک....
🔰 ایستگاه اتوبوس ها جهت حضور همشهریان گرامی در مراسم تشییع پیکر مطهر شهدای خدمت ⏰زمان: چهارشنبه، ساعت ۵ صبح 📍مکان: میادین اصلی شهر ۱- میدان مصلی ۲- میدان قدس ۳- میدان آزادی(سرقنات سابق) ۴- میدان ولیعصر(عج) ۵- میدان امام حسین(ع) ۶- میدان بهاران ۷- میدان ۹دی (ساعت سابق) ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ به"شبکه امامت قدس" بپیوندید:🔻🔻 📲 eitaa.com/Emamatqods
بسم‌رب‌الشهدا🌸 سلام عزیزان✋🏻 همانطور که در جریان قضایای پیش آمده هستید ، قصد کردیم به نیابت از رئیس جمهور عزیزمان شهید ابراهیم رئیسی و همراهان محترمشون ختم قرآن بزاریم...🖤🌱 لطفا هرکس مشتاق بود شرکت کنه در ختم قرآن به بنده پیام بده تا جز مورد نظر رو بهشون بگم... فقط اینکه جز رو خودم بهتون میدم...🥲 جز1⃣...✅ جز2⃣...✅ جز3⃣...✅ جز4⃣...✅ جز5⃣...✅ جز6⃣...✅ جز7⃣...✅ جز8⃣...✅ جز9⃣...✅ جز0⃣1⃣...✅ جز1⃣1⃣...✅ جز2⃣1⃣...✅ جز3⃣1⃣...✅ جز4⃣1⃣...✅ جز5⃣1⃣...✅ جز6⃣1⃣...✅ جز7⃣1⃣...✅ جز8⃣1⃣...✅ جز9⃣1⃣...✅ جز0⃣2⃣...✅ جز1⃣2⃣...✅ جز2⃣2⃣...✅ جز3⃣2⃣...✅ جز4⃣2⃣...✅ جز5⃣2⃣...✅ جز6⃣2⃣...✅ جز7⃣2⃣...✅ جز8⃣2⃣...✅ جز9⃣2⃣...✅ جز0⃣3⃣...✅ اجرتون با خودِ شهیدان عزیز🥀 آیدی من جهت دریافت جز: @khodayman313 خدا خیرتون بده... التماس دعا🕊