eitaa logo
"منتظراטظهور³¹³"🇵🇸
430 دنبال‌کننده
646 عکس
439 ویدیو
0 فایل
بسم رب شهـבا همـہ ما منتظر آقاییم رـ؋ـقا همـہ با هم تو این کانال منتظر آقاییم با ماباشیـב کپی؟ حلال اللهم صل علے محمـב وال محمـב وعجل ؋ـرجهم یاعلے
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃رمان دو کوهه حسینیه با صفایـی داشت که اگر انجا سربه سجده میگذاشتـی بوی عطر از زمینش به جانت مینشست سر روی مهر میگذارم و بوی خوش را با تمام روح و جانم میبلعم... اگر اینجا هستم همه از لطف ... الهـی ... فاطمه گوشه ای دراز کشیده و چادرش را روی صورتش انداخته... _ فاطمه؟!!...فاطمه!!...هوی! _ هوی... الالله اال الله .... اینجا اومدی ادم شی! _ هر وخ تو شدی منم میشم! _ خو حالا چته؟ _ تشنمه... _ وای تو چرا همش تشنته!کله پاچه خوردی مگه؟ _ واع بخیل!.. یه اب میخواما... _ منم میخوام ... اتفاقا برادرا جلو در باکس آب معدنـی میدن... قربونت برو بگیر! خدا اجرت بده بلند میشوم و یک لگد آرام به پایش میزنم _خعلـی پررویـی از زیر چادر میخندد... *** سمت در حسینیه میروم و به بیرون سرک میکشم،چند قدم آن طرف تر ایستاده ای و باکس های آب مقابلت چیده شده. ؟! آب دهانم را قورت میدهم و می آیم سمتت.... _ ببخشید میشه لطفا آب بدید؟ یک باکس برمیداری و سمتم میگیری _ علیکم السلام!... بفرمایید خشک میشوم ... سلام نکرده بودم! ... دست هایم میلرزد،انگشت هایم جمع نمیشود تا بتوانم بطری ها را ازدستت بگیرم... یک لحظه شل میگیرم و ازدستم رها میشود... چهره ات درهم میشود،از جا میپری و پایت را میگیری... _آخ آخ.... روی پایت افتاده بود! محکم به پیشانـی ام میزنم _ وای وای... ترو خدا ببخشید... چیزی شد؟ پشت به من میکنـی،میدانم میخواهـی نگاهت را از من بدزدی... _ نه خواهرم خوبم!.... بفرمایید داخل _ ترو خدا ببخشید....! الان خوبید؟... ببینم پا تونو!.... بازهم به پیشانـی میکوبم! با خجالت سمت در حسینیه میدوم. صدایت را از پشت سرمیشنوم: _ خانوم علیزاده...! لب میگزم و برمیگردم سمتت...
لنگ لنگان سمتم می آیی.... _ اینو جا گذاشتید... نزد یـے، یک ترکه می آیی خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم... که عطرت را بخوبـی احساس میکنم ... *** همه وجودم میشود استشمام عطرت... چقدر راماست.... .... ٖؒ﷽‌مٖؒنٖؒتٖؒظٖؒرٖؒاٖؒטٖؒ ظٖؒهٖؒوٖؒرٖؒ ٖؒ﷽‌ @yaranagha
🍃رمان نزدیک غروب،وقت برای خودمان بود... چشمانم دنبالت میگشت...میخواستم آخرای این سفر چند عکس از بگیرم... گرچه فاطمه سادات خودش گفته بود که لحظاتـی را ثبت کنم... زمین پر فراز و نشیب فکه با پرچم های سرخ و سبزی ڪه باد تکانشان میداد حالـی غریب را القا میڪرد.. تپه های خاڪی... و تو درست اینجایـی!...لبه ی یکی از همین تپه ها و نگاهت به سرخی آسمان است. پشت به من هستی و زیرلب زمزمه میکنـی: ... آهسته نزدیکت میشوم. دلم نمی آید خلوتت را بهم بزنم... اما... _آقای هاشمـے!.. توقع مرا نداشتی...آنهم درآن خلوت... از جا میپری! می ایستـی و زمانـی که رو میگردانـی سمت من،پشت پایت درست لبه ی تپه،خالـی میشود و... از سراشیبـی اش پایین می افتـی سر جا خشکم میزند !!... پاهایم تکان نمیخورد... بزور صدا ر و از حنجره ام بیرون میڪشم... _آقا...ها..ها...هاشمـی...! یک لحظه بخودم می آیم و میدوم... میبینم پایین سراشیبـی دو زانو نشسته ای و گریه میکنـی...تمام لباست خاکی است... و با یک دست مچ دست دیگرت را گرفته ای... فکر خنده داری میکنم !! اما...تو... حتمن اشک هایت از سر بهانه نیست...علت دارد...علتی که بعد ها میفهمم... سعـی میکنم از تپه پایین بیایم که متوجه و بسرعت بلند میشوی... قصدرفتن که میکنی به پایت نگاه میکنم... ... تمام جرئـتم را جمع میکنم و بلند صدایت میکنم... _آقـای هـاشـمی..آقت ... یـک لحظـه نریـد... ترو خـدا... بـاور کنیـد من!... نمیخواســـــتم کـه دوبـاره.... دستتون طوریش شد؟؟...اقای هاشمی با شمام... اما تو بدون توجه سعـی کردی جای راه رفتن،بدوی!... تا زودتر از شر راحت شوی...محکم به پیشانـی میکوبم... ؟؟؟ . انقدر نگاهت میکنم که در چهار چوب نگاه من گم میشوی... .. یانه... .. ما انقدر به غلط ها عادت کردیم که... در اصل چقدر من ... ٖؒ﷽‌مٖؒنٖؒتٖؒظٖؒرٖؒاٖؒטٖؒ ظٖؒهٖؒوٖؒرٖؒ ٖؒ﷽‌ @yaranagha
🍃رمان فضا حال و هوای سنگینی دارد. یعنی باید خداحافظـی کنم؟ از خاکی که روزی قدم های پاک آسمانی آن را نوازش کرده... با پشت دست اشک هایم را پاک میکنم. در این چند روز آنقدر روایت از آنها شنیده ام که حالا میتوانم براحتی تصورشان کنم... دوربین را مقابل صورتم میگیرمو شما را میبینم،اکیپـی که از14تا55 ساله در آن در تالطم بودند، جنب و جوش عاشقـی... و من در خیال صدایتان میزنم. _آهای ... برای گرفتن یک عکس از چهره های معصومتان چقدر باید هزینه کنم؟... و نگاه های مهربان شما که همگی فریاد میزنند :هیچ... هزینه ای نیست! فقط حرمت ما را حفظ کن... حجب را بخر، حیا را به تن کن. نگاهت را بدزد از نامحرم... آرام میگویم:یڪ..دو...سه... صدای فلش و ثبت لبخند خیالی شما لبخندی که میدهد شاید لبهای شما با سیب حرم ارباب رابطه ی عاشق و معشوق داشته... دلم به خداحافظـی راه نمیدهد،بی اراده یک دستم را بالا می آورم تا... اما یکی از شما را تصور میکنم که نگاه غمگینش را به دستم میدوزد... _ با ما هم خداحافظی میڪنی؟؟ خداحافظے چرا؟؟... توهم میخوای بعد از رفتنت ما رو فراموش کنی؟؟....خواهرم توبـی وفا نباش دستم را پیین می آورم و به هق هق می افتم؛احساس میکنم چیزی در من شکست. ... نگاه که میکنم دیگر شما را نمیبینم... بال و پر هستند و خاکی که زمانـی روی آن سجده میکردند عرش میشود برای .. ... کاش کمکم کنید که پاک بمانم... شما را قسم به سربندهای خونی تان... در تمام مسیر بازگشت اشک میریزم... بی اراده و از روی دلتنگی.... شاید چیزی که پیش روداشتم کار شهداست... بعنوان یک هدیه... هدیه ای برای این شکست و تغییر هدیه ای که من صدایش میکنم: ٖؒ﷽‌مٖؒنٖؒتٖؒظٖؒرٖؒاٖؒטٖؒ ظٖؒهٖؒوٖؒرٖؒ ٖؒ﷽‌ @yaranagha
🍃رمان صدای بوق آزاد در گوشم میپیچد شماره را عوض میکنم ! کلافه دوباره شماره گیری میکنم بازم فاطمه دستش را مقابل چشمانم تکان میدهد: _ چی شده؟جواب نمیدن؟ _ نه! نمیدونم کجا رفتن ... تلفن خونه جواب نمیدن...گوشیها شونم خاموشه،کلیدم ندارم برم خونه. چند لحظه مکث میکند: _ خب بیا فعلا خونه ما کمی تعارف کردمو " نه"آوردم... دودل بودم...اما آخر سر در برابر اصرارهای فاطمه تسلیم شدم * وارد حیاط که شدم،ساکم را گوشه ای گذاشتم و یک نفس عمیق کشیدم مشخص بود که زهرا خانوم تازه گلها را آب داده... فاطمه داد میزند: ماااماااان... ما اومدیمم... و تو یک تعارف میزنی که: اول شما بفرمائید... اما بـی معطلی سرت را پائین می اندازی و میروی داخل. چند دقیقه بعد علی اصغر پسر کوچک خانواده و پشت سرش زهرا خانوم بیرون می آید... علی جیغ میزند و می دود سمت فاطمه... خنده ام میگیرد چقدر ! زهرا خانوم بدون اینکه با دیدن من جابخورد لبخند می میزند و اول بجای دخترش به گن سلام میکند! این نشان میدهد که چقدر خون گرم و مهمان نوازند.. _ سلام مامان خانوم!...مهمون آوردم " و پشت بندش ماجرای مرا تعریف میکند" - خلاصه اینکه مامان باباشو گم کرده اومده خونه ما! علےاصغر با لحن شیرین و کودکانه میگوید: اچی؟ خاله گم چده؟واقیهنی؟ زهرا خانوم میخندد و بعد نگاهش را سمت من میگرداند _ نمیخوای بیای داخل دختر خوب؟ _ ببخشیدمزاحم شدم. خیلی زشت شد. _ زشت این بود که تو خیابون میموندی! حالا تعارفو بزار پشت در و بیا تو... ناهار حاضره. لبخند میزند، پشت به من میکند و میرود داخل. * خانه ای بزرگ،قدیمی و دوطبقه که طبقه بالایش متعلق به بچه ها بود. یک اتاق برای سجاد و تو،دیگری هم برای فاطمه و علےاصغر. زینب هم یک سالی میشود ازدواج کرده و سر زندگی اش رفته. از راهرو عبور میکنم و پائین پله ها میشینم،از خستگی شروع میکنم پاهایم را میمالم. که صدایت از پشت سر و پله های بالا به گوش میخورد: _ ببخشید!. میشه رد شم؟ دستپاچه از روی پله بلند میشوم. یکی از دستانت را بسته ای،همانی که موقع افتادن از روی تپه ضرب دیده بود... علی اصغر از پذیرایـی به راهرو میدود و اویزون پایت میشود. _ داداچ علی. چلا نیمیای کولم کنی؟؟ بی اراده لبخند میزنم،به چهره ات نگاه میکنم،سرخ میشوی و کوتاه جواب میدهی: _ الان خسته ام...جوجه من! کلمه جوجه را طوری کفتےڪه من نشنوم...اما شنیدم!!! *** یک لحظه از ذهنم میگذرد: "چقدر خوب شد که پدر و مادرم نبودن و من الان اینجام... ٖؒ﷽‌مٖؒنٖؒتٖؒظٖؒرٖؒاٖؒטٖؒ ظٖؒهٖؒوٖؒرٖؒ ٖؒ﷽‌ @yaranagha
https://daigo.ir/secret/6480357183 لینک ناشناسمون 👆😁 ♡صحبتی ☆حرفی ♡سوالی ☆پیشنهادی ♡انتقادی و.... در خدمتم ❤️
یاعلی
❌این پیامو فور کنید❌ تا منم چنلتون رو توصیف کنم + یه پست هم فور میکنم تو کانال محلی برای تگ هاتون: https://daigo.ir/secret/31184451081 یا @Sshahid_Ggomnam خودمم عضو میشم 😁😉
اللهم الرزقنا شهادة فی سبیلک ❤️‍🔥🥺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا