📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۳۴
مگر نه حسین تو را به این کار، فرمان داده است ، از هم او مدد بگیر و بار این معجزه را به منزل برسان .
سکینه هم که حال پدر و استیصال تو را دریافته است ، به یاورى ات ، خواهد آمد.
او که هم اکنون بیش از همه نیاز به آغوش پدر دارد، از خود گذشته است ، به تمامى پدر شده است و کمر به سامان
فرزندان بسته است .
این است که حسین وقتى به سر تا پاى سکینه نگاه مى کند و به رفتار و گفتار او، در دلش حضور این معنا را مى بینى
که : ))سکینه هم دارد زینبى مى شود براى خودش .(( اما بالفاصله این معنا از دلش عبور مى کند و جاى آن این
جمله مى نشیند که : ))زینب یکى است در عالم و هیچ کس زینب نمى شود.((
با نگاهت به حسین پاسخ مى دهى که : ))اگر هزار هم بودم همه را پیش پاى یک نگاه تو سر مى بریدم .((
و دست به کار مى شوى ؛ تو از سویى و سکینه از سوى دیگر.
یکى را به ناز و نوازش ، دیگرى را به قربان و تصدیق ، سومى را به وعده هاى شیرین ، چهارمى را به وعیدهاى
دشمن ، پنجمى را به منطق و استدالل ، ششمى را به سوگند و التماس ، هفتمى را و... همه را یکى یکى به زحمت
ستاندن کودك از سینه مادر، از حسینشان جدا مى کنى ، به درون خیمه مى فرستى و خود میان آنها و حسین حائل
مى شوى .
نفسى عمیق مى کشى و به خدا مى گویى : ))تو اگر نبودى این مهم به انجام نمى رسید.((
و چشمت به سکینه مى افتد که شرار عاطفه دخترانه در وجودش شعله مى کشد اما از جا تکان نمى خورد.
محبوب را در چند قدمى مى بیند، تنها و دست یافتنى ، بوسیدنى و به آغوش کشیدنى ، سر بر شانه گذاشتنى و تسلى
گرفتنى ، اما به مالحظه خود محبوب پا پیش نمى گذارد و دندان صبورى بر جگر عاطفه مى فشرد.
چه بزرگ شده است این سکینه ، چه حسینى شده است !
چه خدایى شده است این سکینه !
چشمت به حسین مى افتد که همچنان ایستاده است و به تو و سکینه و بچه ها خیره مانده است .
انگار اکنون این اوست که دل نمى کند، که ناى رفتن ندارد، که پاى رفتنش به تیر مژگان بچه ها زخمى شده است .
یک سو تو ایستاده اى ، سدى در مقابل سیل عاطفه بچه ها و سوى دیگر حسین ، عطشناك این زالل عاطفه . حسین
اگر دمى دیگر بماند این سد مى شکنتد و این سیل جارى مى شود و به یقین بازگرداندن آب رفته به جوى ، غیر
ممکن است .
دستت را محکمتر به دو سوى خیمه مى فشارى و با تضرع و التماس به امام مى گویى : ))حسین جان ! برو دیگر!((
و چقدر سخت است گفتن این کالم براى تو!
حسین از جا کنده مى شود. پا بر رکاب ذوالجناح مى گذارد، به سختى روى از خیمه برمى گرداند و عزم رفتن مى
کند.
اما... اما اکنون ذوالجناح است که قدم از قدم بر نمى دارد و از جا تکان نمى خورد.
تو ناگهان دلیل سکوت و سکون ذوالجناح را مى فهمى که دلیل را روشن و آشکار پیش پاى ذوالجناح مى بینى ، اما
نمى توانى کارى کنى که اگر دستت را از دو سوى خیمه رها کنى ... نه ... به حسین وابگذار این قصه را که جز خود
حسین هیچ کس از عهده این عمر عظیم برنمى آید. همو که اکنون متوجه حضور فاطمه پیش پاى ذوالجناح شده
است و حلقه دستهاى فاطمه را به دور پاهاى ذوالجناح دیده است
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۳۵
کى گریخته است این دخترك ! از روزن کدام غفلت استفاده کرده است و چگونه خود را به آنجا رسانده است ؟
به یقین تا پدر را از اسب فرود نیاورد و به آغوش نکشد، آرام نمى گیرد.
گواراى وجودت فاطمه جان ! کسى که فراستى به این لطافت دارد، باید که جایزه اى چنین را در بر بگیرد.
هر چه باداباد هلهله هاى سبعانه دشمن !
اگر قرار است خدا با دستهاى تو تقدیر را به تاءخیر بیندازد، خوشا به سعادت دستهاى تو!
نگاه اشکبار و التماس آمیز فاطمه ، پدر را از اسب فرود مى آورد. نیازى به کالم نیست . این دختر به زبان نگاه ، بهتر
مى تواند حرفهایش را به کرسى بنشاند. چرا که مخاطب حرفهاى او حسینى است که زبان اشک و نگاه را بهتر از هر
کس دیگر مى فهمد.
فاطمه از جا بر مى خیزد. همچنان در سکوت ، دست پدر را مى گیرد و بر زمین مى نشاند، چهار زانو. و بعد خود بر
روى پاهاى او مى نشیند، سرش را مى چرخاند، لب بر مى چیند، بغض کودکانه اش را فرو مى خورد و نگاه در نگاه
پدر مى دوزد:
پدر جان ! منزل زباله یادت هست ؟ وقتى خبر شهادت مسلم رسید؟ پدر مبهوت چشمهاى اوست :
تو یتیمان مسلم را بر روى زانو نشاندى و دست نوازش بر سرشان کشیدى !
پدر بغضش را فرو مى خورد و از پشت پرده لرزان اشک به او نگاه مى کند.
))پدر جان ! بوى یتیمى در شامه جهان پیچیده است .((
و ناگهان بغضش مى ترکد و تو در میان هق هق پنهان گریه ات فکر مى کنى که این دخترك شش ساله این حرفها را
از کجا مى آورد. حرفهایى که این دم رفتن ، آسمان چشم حسین را بارانى مى کند:
بابا! این بار که تو مى روى ، قطعا یتیمى مى آید. چه کسى گرد یتیمى از چهره ام بزداید؟ چه کسى مرا بر روى زانو
بنشاند و دست نوازش بر سرم بکشد؟ خودت این کار را بکن بابا! که هیچ دستى به لطف دستهاى تو در عالم نیست .
با حرفهاى دخترك ، جبهه حسین ، یکپارچه گریه و شیون مى شود و اگر حسین ، بغض خود را فرو نخورد و با دست
و کالم و نگاهش ، زنان و دختران را به آرامش نخواند، گدازه هاى جگر کودکان ، خیام را به آتش مى کشد.
و حسین خوب مى داند و تو نیز که این خواهش فاطمه ، فقط یک ناز کودکانه نیست ، یک کرشمه نوازش طلبانه
نیست ، یک نیاز عاطفى دخترانه نیست .
او دست والیت حسین را براى تحمل مصیبت مى طلبد، براى تعمیق ظرفیت ، براى ادامه حیات .
تو خوب مى دانى و حسین نیز که این مصیبت ، فوق طاقت فاطمه است و اگر دست والیت مدد نکند، فاطمه پیش از
حسین ، قالب تهى مى کند و جان مى سپارد.
این است که حسین با همه عاطفه اش ، فاطمه را در آغوش مى فشرد، بر سر روى و سینه اش مى کشد و چشم و
گونه و لبهایش را غرق بوسه مى کند.
و تو انتقال آرامش را به وجود فاطمه ، احساس مى کنى ، طماءنینه و سکینه را به روشنى در چشمهاى او مى بینى و
ضربان تسلیم و توکل و تفویض را از قلب او مى شنوى .
حاال فاطمه مى داند که نباید بیش از این پدر را معطل کند و آغوش استقبال خدا را گشاده نگه دارد. و حسین مى داند
که فاطمه مى ماند. شهادت را مى بیند و تاب مى آورد.
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۳۶
فاطمه بر مى خیزد و حسین نیز، اما تو فرو مى نشینى . حسین مى ایستد اما تو فرو مى شکنى ، حسین بر مى نشیند اما
تو فرو مى ریزى .
مى دانى که در پى این رفتن ، بازگشتى نیست . و مى دانى که قصه وصال به سر رسیده است و فصل هجران سر
رسیده است . و احساس مى کنى که به دستهاى حسین از فاطمه کوچک ، نیازمندترى و احساس مى کنى که بى
رهتوشه بوسه اى نمى توانى بار بازماندگان را به منزل برسانى .
و ناگهان به یاد وصیت مادرت مى افتى ؛ بوسه اى از گلوى حسین آنگاه که عزم را به رفتن بى بازگشت جزم مى کند.
چه مهربانى غریبى داشتى مادر! که در وصیت خود هم ، نیاز حیاتى مرا لحاظ کردى .
برخیز و حسین را صدا بزن ! با این شتابى که او پیش مى راند، دمى دیگر، صداى تو، به گرد گامهایش هم نمى رسد.
دمى دیگر او تن خود را به دست نیزه ها مى سپارد و صداى تو در چکاچک شمشیرها گم مى شود.
اما با صالبتى که او پیش مى رود، رکاب مردانه اى که او مى زند، بعید...
نه ، محال است خواهش خواهرانه تو بتواند عنان رفتنش را به سستى بکشاند. اینهمه تالش کرده است براى کندن و
پیوستن ، چگونه تن مى دهد به دوباره نشستن ؟!
پس چه باید کرد؟ زمان دارد به سرعت گامهاى اسب مى گذرد و تو چون زمین ایستاده اى ، اگر چه دارى از سر
استیصال ، به دور خودت مى چرخى .
یا به زمان بگو که بایستد یا تو راه بیفت .
اما چگونه ؟
اسم رمز! نام مادرتان زهرا! تنها کالمى که مى تواند او را بایستاند و تو را به آرزویت برساند:
مهال مهال! یابن الزهرا! قدرى درنگ ... مهلتى اى فرزند زهرا!
ایستاد! چه سر غریبى نهفته است در این نام زهرا!
حاال کافیست که چون تیر از چله کمان رها شوى و پیش پایش فرود بیایى :
بچه ها؟
بسپارشان به امان خدا.
احترام حضور توست یا حرمت نام زهرا که حسین را از اسب پیاده کرده است و بوسه گاه تو را دست یافتنى تر.
نه فرصت است و نه نیاز به توضیح واضحات که حسین ، هم وصیت مادر را مى داندد و هم نیاز تو را مى فهمد. فقط
وقتى سیراب ، لب از گلوى حسین بر مى دارى ، عمیق تر نفس مى کشى و مى گویى : ))جانم فداى تو مادر!((
و کسى چه مى داند که مخاطب این ))مادر(( فاطمه اى است که این بهانه را براى تو تدارك دیده است یا حسینى
است که تو اکنون او را نه برادر که پسر مى بینى و هزار بار از جان عزیزتر. یا هر دو!؟
تو همچنان و هنوز در خلسه این بوسه اى که صداى زخم خورده حسین را از میانه میدان مى شنوى .
خوبى رمز ))ال حول و ال قوة اال باهلل (( به همین است . تو مى توانى از لحن و آهنگ کالم حسین ، در بیان این رمز،
حال و موقعیت او را دریابى .
با شنیدن آهنگ کالم حسین مى توانى ببینى که اکنون حسین چه مى کند. اسب را به سمت لشکر دشمن پیش مى
راند، یا شمشیر را دور سرش مى گرداند و به سپاه دشمن حمله مى برد یا ضربه هاى شمشیر و نیزه را از اطراف
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۳۷
خویش دفع مى کند، یا سپر به تیرهاى رعدآساى دشمن مى ساید، یا در محاصره نامردانه سیاهدالن چرخ مى خورد،
یا به ضربات نابهنگام اما هماهنگ عده اى ، از اسب فرومى افتد...
آرى ، لحن این الحول ، آهنگ فرو افتادن خورشید بر زمین است .
تو ناگهان از زمین کنده مى شوى و به سمت صدا پر مى کشى و از فاصله اى نه چندان دور، ذوالجناح را مى بینى که
بر گرد سوار فرو افتاده خویش مى چرخد و با هجمه هاى خویش ، محاصره دشمن را بازتر مى کند.
چه باید بکنى ؟ حسین به ماندن در خیمه فرمان داده است اما دل ، تاب و قرار ماندن ندارد. و دل مگر حسین است و
فرمان دل مگر غیر از فرمان حسین ؟
اگر پیش بروى فرمان پیشین حسین را نبرده اى و اگر بازپس بنشینى ، تمکین به این دل حسینى نکرده اى .
کاش حسین چیزى بگوید و به کالم و حجتى تکلیف را روشنى ببخشد.
این صداى اوست که خطاب به تو فریاد مى زند: ))دریاب این کودك را!((
و تو چشم مى گردانى و کودکى را مى بینى که بى واهمه از هر چه سپاه و لشکر و دشمن به سوى حسین مى دود و
پیوسته عمو را صدا مى زند.
تو جان گرفته از فرمان حسین ، تمام توانت را در پاهایت مى ریزى و به سوى کودك خیز بر مى دارى . عبداهلل
صداى تو را مى شنود و حضور و تعقیب را در مى یابد اما بنا ندارد که گوش جز به دلش و سر جز به حسینش
بسپارد.
وقتى تو از پشت ، پیراهنش را مى گیرى و او را بغل مى زنى ، گمان مى کنى که به چنگش آورده اى و از رفتن و
گریختن بازش داشته اى . اما هنوز این گمان را در ذهن مضمضه نکرده اى که او چون ماهى چابکى از تور دستهاى
تو مى گریزد و خود را به امام مى رساند.
در میان حلقه دشمن ، جاى تو نیست . این را دل تو و نگاه حسین هر دو مى گویند. پس ناگزیرى که در چند قدمى
بایستى و ببینى که ابجر بن کعب شمشیرش را به قصد حسین فرا مى برد و ببینى که عبداهلل نیز دستش را به دفاع از
امام بلند مى کند و بشنوى این کالم کودکانه عبداهلل را که :
تو را به عموى من چه کار اى خبیث زاده ناپاك !
و ببینى که شمشیر، سبعانه فرود مى آید و از دست نازك عبداهلل عبور مى کند، آنچنانکه دست و بازو به پوست ،
معلق مى ماند.
و بشنوى نواى ))وا اماه (( عبداهلل را که از اعماق جگر فریاد مى کشد و مادر را به یارى مى طلبد.
و ببینى که چگونه حسین او را در آغوش مى کشد و با کالم و نگاه و نوازش تسالیش مى دهد:
صبور باش عزیز دلم ! پاره جگرم ! زاده برادرم ! به زودى با پدرت دیدار خواهى کرد و آغوش پیامبر را به رویت
گشاده خواهى یافت و...
و ببینى ... نه ... دستت را به روى چشمهایت بگذارى تا نبینى که چگونه دو پیکر عمو و برادر زاده به هم دوخته مى
شود.
حسین تو اما با اینهمه زخم ، هنوز ایستاده مانده است . ناى دوباره برنشستن بر اسب را ندارد اما اسب را تکیه گاه
کرده است تا همچنان برپا بماند.
آنچه اکنون براى تو مانده ، پیکر غرق به خون عبداهلل است و جاى پاى خون آلوده حسین
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۳۸
حسین تالش مى کند که از جایگاه تو و خیمه ها فاصله بگیرد و جنگ را به میانه میدان بکشاند.
اما کدام جنگ ؟
جسته و گریخته مى شنوى که او همچنان به دشمن خود پند مى دهد، نصیحت مى کند و از عواقب کار، برحذرشان
مى دارد.
و به روشنى مى بینى که ضارب و مضروب خویش را انتخاب مى کند.
از سر تنى چند مى گذرد و به سر و جان عده اى دیگر مى پردازد.
اگر در جبین نسلهاى آینده کسى ، نور رستگارى مى بیند، از او در مى گذرد اگر چه از همو ضربه مى خورد اما به
کشتنش راضى نمى شود.
جنگى چنین فقط از دست و دل کسى چون حسین برمى آید.
کسى به موعظه کسانى برخیزد که او را محاصره کرده اند و هر کدام براى کشتنش از دیگرى سبقت مى گیرند.
کسى دلش براى کسانى بسوزد که با سنگ و تیر و نیزه و شمشیر و کمان ، کمین کرده اند تا ضربات بیشترى بر او
وارد آورند و زودتر کارش را بسازند.
واى ... مشت بر پیشانى مکوب زینب ! اگر چه این سنگ که از مقابل مى آید، مقصدش پیشانى حسین است .
فقط کاش حسین ، پیراهن را به ستردن پیشانى ، باال نیاورد و سینه اش طمع تیر دشمن را برنیانگیزد.
پرتو یازدهم
رویت را مخراش ! مویت را پریشان مکن زینب ! مبادا که لب به نفرین بگشایى و زمین و زمان را به هم بریزى و
کائنات را کن فیکون کنى !
ظهور ابر سیاه در آسمان صاف ، آتش گرفتن گونه هاى خورشید، برپا شدن طوفانى عظیم به رنگ سرخ ، آنسان که
چشم از دیدن چشم به عجز بیاید، برانگیخته شدن غبار سیاه و فروباریدن خون ، این تکانهاى بى وقفه زمین ، این
لرزش شانه هاى آسمان ، همه از سر این کالمى است که تو اراده کردى و بر زبان نیاوردى :
))کاش آسمان به زمین بیاید و کاش کوهها تکه تکه شوند و بر دامن بیابانها فرو بریزند، کاش ...
اگر این ))کاش (( که بر دل تو مى گذرد، بر زبان تو جارى شود، شیرازه جهان از هم مى گسلد و ستونهاى آسمان
فرو مى ریزد. اگر تو بخواهى ، خدا طومار زمین و آسمان را به هم مى پیچد، اگر تو بگویى ، زمین تمام اهلش را در
خویش مى بلعد، اگر تو نفرین کنى ، خورشید جهان را شعله ور مى کند و کوهها را در آتش خویش مى گدازد.
اما مکن ، مگو، مخواه زینب !
چون مرغ رگ بریده دور خودت بچرخ ، چون ماهى به خاك افتاده در تب و تاب بسوز، اما لب به نفرین باز مکن .
اتمام حجت کن ! فریاد بزن ، بگو که : ))و یحکم ! اما فیکم مسلم !((
واى بر شما! آیا در میان شما یک مسلمان نیست .
اما به آتش نفرینت دچارشان مکن .
گرز فریادت را بر سر عمر سعد بکوب که : ))ننگ بر تو! پسر پیامبر را مى کشند و تو نگاه مى کنى ؟!((
بگذار او گریه کند و روى از تو برگرداند و کالم تو را نشنیده بگیرد.
بگذار شمر بر سر یاران خود نعره بزند: ))مادرانتان به عزایتان بنشیند! براى کشتن این مرد معطل چه هستید؟!((
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۳۹
و همه آنها که پرهیز مى کردند یا مالحظه یا وحشت از کشتن حسین ، به او حمله برند و هر کدام زخمى بر زخمهاى
او بیفزایند.
بگذار زرعه بن شریک شمشیرش را از پشت بر شانه چپ حسینت فرود بیاورد و میان دست و پیکر او فاصله
بیندازد.
بگذار آن دیگرى که رویش را پوشانده است گردن حسین را به ضربه شمشیرش بشکافد.
بگذار سنان بن انس با نیزه بلندش حسین را به خاك بیندازد.
بگذار خولى بن یزید اصبحى ، به قصد جدا کردن سر حسین از اسب فرود بیاید اما زانوانش از وحشت سست شود،
به خاك بیفتد و عتاب و ناسازگارى شمر را تحمل کند. بگذار... نگاه کن ! حسین به کجا مى نگرد؟ رد نگاه او... آرى
به خیمه ها بر مى گردد، واى ... انگار این قوم پلید، قصد خیمه ها را کرده اند.
از اعماق جگر فریاد بزن : ))حسین هنوز زنده است نامرد مردمان !((
اما نفرین نکن !
حسین ، خود از زمین خیز برمى دارد و تن مجروح را به دست یله مى دهد و با صالبتى زخم خورده فریاد مى کشد:
))واى بر شما اى پیروان ال ابى سفیان ! اگر دین ندارید و از قیامت خدا نمى ترسید الاقل مرد باشید.((
این فریاد، دل ابن سعد را مى لرزاند و ناخودآگاه فریاد مى کشد: ))دست بردارید از خیمه ها.((
و همه پا پس مى کشند از خیمه ها و به حسین مى پردازند.
حسین دوست دارد به تو بگوید: ))خواهرم به خیمه برگرد.((
اما حنجره اش دیگر یارى نمى کند.
و تو دوست دارى کالم نگفته اش را اطاعت کنى ، اما زانوهایت تو را راه نمى برد.
مى دانستى که کربالیى هست ، مى دانستى که عاشورایى خواهد آمد.
آمده بودى و مانده بودى براى همین روز. اما هرگز گمان نمى کردى که فاجعه تا بدین حد عظیم و شکننده باشد.
مى دانستى که حسین به هر حال در آغوش خون خواهد خفت و بر محمل شهادت سفر خواهد کرد اما گمان نمى
کردى که کشتن پسر پیامبر پس از گذشت چند ده سال از ظهور او این همه داوطلب داشته باشد.
شهادت ندیده نبودى . مادرت عصمت کبرى و پدرت على مرتضى و برادرت حسن مجتبى همه هنگام سفر رخت
شهادت پوشیدند.
چشمت با زخم و ضربت و خون ناآشنا نبود. این همه را در پهلو و بازوى مادر، فرق سر پدر و طشت پیش روى برادر
دیده بودى اما هرگز تصور نمى کردى که دامنه قساوت تا این حد، گسترده باشد.
تصور نمى کردى که بتوان پیکرى به آن قداست را آنقدر تیر باران کرد که بالتشبیه شکل خارپشت به خود بگیرد.
مى دانستى که روزى سخت تر از روز اباعبداهلل نیست . این را از پدرت ، مادرت و از خود خدا شنیده بودى اما گمان
مى کردى که روز حسین ممکن است از روز فاطمه و روز على ، کمى سخت تر باشد یا خیلى سخت تر. اما در مخیله
ات هم نمى گنجید که ممکن است جنایتى به این عظمت در عالم اتفاق بیفتد و همچنان آسمان و زمین برپا و برجا
بماند.
به همین دلیل این سؤ ال از دلت مى گذرد که ))چرا آسمان بر زمین نمى آید و چرا کوهها تکه تکه نمى شوند...((
مبادا که این سؤ ال و حیرت ، رنگ نفرین و نفرت به خود بگیرد. زینب
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۴۰
دنیا به آخر نرسیده است . به ابتداى خود هم بازنگشته است . اگر چه مالئک یک صدا مویه مى کنند: اتجعل فیها من
یفسد فیها و یسفک الماء. و خدا به مهدى منتقم اشاره مى کند و مى گوید: ))انى اعلم ما ال تفعلون .((
اما این رجعت به ابتداى عالم نیست . این بلندترین نقطه تاریخ است .
حساسترین مقطع آفرینش است . خط استواى خلقت است . حیات در این مقطع از زمان ، دوباره متولد مى شود و تو
نه فقط شاهد این خلق جدید که قابله آنى . پس صبور باش و لب به شکوه و نفرین باز مکن ! صبور باش و و رى
مخراش ! صبور باش و گیسو و کار خلق پریشان مکن .
بگذار شمر با دست و پاى خونین از قتلگاه بیرون بیاید، سر برادرت را با افتخار بر سر دست بلند کند و به دست
خولى بسپارد و زیر لب به او بگوید: ))یک لحظه نور چهره او و جمال صورت او آنچنان مرا به خود مشغول کرد که
داشتم از کشتنش غافل مى شدم . اما به خود آمدم و کار را تمام کردم . این سر! به امیر بگو که کار، کار من بوده
است .((
بگذار این ندا در آسمان بپیچد که : ))قتل االمام ابن االمام)17 )))اما حرف از فرو ریختن آسمان نزن !
سجاد را ببین که چگونه مشت بر زمین مى کوبد و هستى را به آرامش دعوت مى کند. سجاد را ببین که چگونه بر
سر کائنات فریاد مى کشد که ))این منم حجت خدا بر زمین !(( و با دستهاى لرزانش تالش مى کند که ستونهاى
آفرینش را استوار نگه دارد.
شکیبایى ات را از دست مده زینب ! که آسمان بر ستون صبر تو استوار ایستاده است . اینک این مالئکه اند که صف
به صف پیش روى تو زانو زده اند و تو را به صبورى دعوت مى کنند. این تمامى پیامبران خداوندند که به تسالى دل
مجروح تو آمده اند. جز اینجا و اکنون ، زمین کى تمام پیامبران را یک جا بر روى خویش دیده است .
این صف اولیاست ، تمامى اولیاءاهلل و این خود محمد )صلى اهلل علیه و آله و سلم ( است . این پیامبر خاتم است که در
میانه معرکه ایستاده است ، محاسنش را در دست گرفته است و اشک مثل باران بهارى بر روى گونه هایش فرو مى
ریزد.
یا جداه ! یا رسول اهلل ! یا محمداه ! این حسین توست که ...
نگاه کن زینب ! این خداست که به تسالى تو آمده است .
خدا! ببین که با فرزند پیامبرت چه مى کنند! ببین که بر سر عزیز تو چه مى آورند؟ ببین که نور چشم على را...((
نه . نه ، شکوه نکن زینب ! با خدا شکوه نکن ! از خدا گالیه نکن . فقط سرت را بر روى شانه هاى آرام بخش خدا
بگذار و هاى هاى گریه کن .
خودت را فقط به خدا بسپار و از او کمک بخواه . خودت را در آغوش گرم خدا گم کن و از خدا سیراب شو، اشباع
شو، سرریز شو. آنچنان که بتوانى دست زیر پیکر پاره پاره حسین بگیرى و او را از زمین بلند کنى و به خدا بگویى :
))خدا! این قربانى را از آل محمد قبول کن !((
پرتو دوازدهم
درست همان جا که گمان مى برى انتهاى وادى مصیبت است ، آغاز مصیبت تازه اى است ؛ سخت تر و شکننده تر.
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۴۱
اکنون بناست جگرت را شرحه شرحه بر خاك گرم نینوا بگسترانى تا اسبها بى مهابا بر آن بتازند و جاى جاى سم
ستوران بر آن نقش استقامت بیندازد.
بناست بمانى و تمامت عمر را با همین جگر زخم خورده و چاك چاك سر کنى .
ابن سعد داوطلب مى طلبد براى اسب تازاندن بر پیکر حسین . در میان این دهها هزار تن ، ده تن از بقیه شقى ترند
و دامان مادرشان ناپاك تر.
یکى اسحق بن حیوة حضرمى است ، یکى اخنس بن مرثد، یکى حکیم بن طفیل ، یکى عمر بن صبیح صیداوى ، یکى
رجاء بن منقذ عبدى ، دیگرى صالح بن سلیم بن خیثمه جعفى است . دیگرى واحظ بن ناعم و دیگرى صالح بن وهب
جعفى و دیگرى هانى بن ثبیت حضرمى و دهمى اسید بن مالک .
کوه هم اگر باشى با دیدن این منظره ویرانگر از هم مى پاشى و متالشى مى شوى . اما تو کوه نیستى که کوه شاگرد
کودن و مانده و درجازده مکتب توست .
پس مى ایستى ، دندانهایت را به هم مى فشارى و خودت را به خدا مى سپارى و فقط تالش مى کنى که نگاه بچه ها را
از این واقعه بگردانى تا قالب تهى نکنند و جانشان را بر سر این حادثه نبازند.
و ذوالجناح چون همیشه چه محمل خوبى است . هرچند که خودش براى خودش داغى است و نشان و یادگارى از
داغى ، هرچند که بچه ها دوره اش کرده اند و همه خبر از سوارش مى گیرند و چند و چون شهادتش ؛ هرچند که
سکینه به یالش آویخته است و ملتمسانه مى پرسد: ))اى اسب باباى من ! پدرم را عاقبت آب دادند یا همچنان با لب
تشنه شهیدش کردند؟!
هرچند که پر و بال خونین ذوالجناح ، خود دفتر مصیبتى است که هزاران اندوه را تداعى مى کند، اما همین قدر که
نگاه بچه ها را از آنسوى میدان مى گرداند، همین قدر که ذهن و دلشان را از اسبهاى دیگر که به کارى دیگر
مشغولند، غافل مى کند، خود نعمت بزرگى است ، شکر کردنى و سپاس گزاردنى .
بخصوص که مویه بچه ها، کاسه صبر ذوالجناح را لبریز مى کند، او را از جا مى جهاند و به سمت مقر دشمن مى
کشاند.
و بچه ها از فاصله اى نه چندان دور جسارت و بى باکى ذوالجناح را مى بیند که یک تنه به صف دشمن مى زند و افراد
لشکر ابن سعد را به خاك و خون مى کشد و فریاد عجزآلود ابن سعد را بر سر سپاه خود مى شنوند که : ))تا این
اسب ، همه را به کشتن نداده کارى بکنید.(( و بچه ها تا چهل جنازه را مى شمرند که از زیر پاى ذوالجناح بیرون
کشیده مى شود و عاقبت تن ذوالجناح را آکنده از تیرهاى دشمن مى بینند که در خود مچاله مى شود و در خون خود
دست و پا مى زند و... سرهایشان را به زیر مى اندازند تا جان دادن این آخرین یشان کاروان را نبینند.
در آنسوى دیگر، سم اسبان ، خون حسین را در وسعت بیابان ، تکثیر کرده اند و کار به انجام رسیده است اما
مصیبت ، نه .
درست همان جا که گمان مى برى انتهاى وادى مصیبت است ، آغاز مصیبت تازه اى است .
مگرنه بچه ها در محاصره دشمن اند؟ مگر نه اسب و خود و سپر و شمشیر و نیزه و قساوت ، مشتى زن و کودك را
در محاصره گرفته ؟ مگر نه آفتاب عصر، همچنان به قوت ظهر بر سر خاك ، آتش مى ریزد؟ اصال مگر نه هر داغدار
و مصیبت دیده اى به دنبال سرپناهى مى گردد، به دنبال گوشه اى ، ستونى ، دیوارى ، سایه اى تا غم خویش را در
بغل بگیرد و با غصه خویش سر کند؟
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۴۲
پس این خیمه ها فرصت مغتنمى است که بچه ها را در سایه سار آن پناه دهى و به التیام دردهایشان بنشینى .
اما هنوز این اندیشه ات را تمام و کمال ، به انجام نرسانده اى که ناگهان صداى طبل و دهل ، صداى فریاد و هلهله ،
صداى سم اسبان و بوى دود، دود آتش و مشعل در روز، دلت را فرو مى ریزد و تن بچه هاى کوچک داغدیده را مى
لرزاند.
تا به خود بیایى و سر بر گردانى و چاره اى بیندیشى ، آتش از سر و روى خیمه ها باال رفته است و حتى به دامان تنى
چند از دختران و کودکان گرفته است .
باور نمى کنى . این مرتبه از پستى و قساوت را نمى توانى باور کنى . اما این صداى ضجه بچه هاست . این آتش است
که از همه سو زبانه مس کشد و این دود است که چشمها را مى سوزاند و نفس را تنگ مى کند و این حضور چهره به
چهره دشمن است و این صداى استغاثه و نواى بغض آلود بچه ها ست که : ))عمه جان چه کنیم ؟ به کجا پناه ببریم
؟(( و این سجاد است که با دست به سمتى اشاره مى کند و به تو مى گوید: ))عمه جان ! از این سمت فرار کنید، بچه
ها را به این بگریزانید.((
کدام سمت ؟ کدام جهت ؟ کدام روزنه از آتش و دشمن ، خالى است ؟
در بیابانى که دشمن بر همه جاى آن چنگ انداخته ، به سوى کدام مقصد، به امید کدام ماءمن ، فرار مى توان کرد؟ و
چه معلوم که دشمن از این آتش ، سوزانده تر نباشد.
اینکه تو مضطر و مستاءصل مانده اى و بهت زده به اطراف نگاه مى کنى ، نه از سر این است که خداى نکرده خود را
باخته باشى یا توان از کف داده باشى ،
بل از این روست که نمى دانى از کجا شروع کنى ، به کدام کار اول همت بگمارى ، کدام مصیبت را اول سامان دهى ،
کدام زخم را اول به مداوا بنشینى .
اول جلوى هجوم دشمن را بگیرى ؟ به مهار کردن آتش فکر کنى ؟ به گریزاندن بچه ها بیندیشى به خاموش کردن
آتش لباسهایشان بپردازى ؟ کوچکترها را که نفسشان در میان آتش و دود بریده از خیمه بیرون بیندازى ؟ ستون
خیمه را از فرو افتادن نگه دارى ؟ به آنکه گلیم از زیر بیمارت به یغما مى کشد هجوم کنى ؟ تنها حجت بازمانده خدا
را، امام زمانت را از معرکه در ببرى ؟
مگر در یک زینب چند دست دارد؟ چند چشم ؟ چند زبان ؟ و چند دل ؟ براى سوختن و خاکستر شدن ؟
بچه ها و زنها را به سمت اشاره سجاد، فرمان گریز مى دهى ! اما... اما آنها که آتش به دامن دارند نباید با این فرمان
بگریزد و آتش را مشتعل تر کنند. به آنها مى گویى بمانند و با دست به خاموش کردن آتشهایشان مى پردازى ، اما
آتش که یک شعله نیست ، از یک سو نیست . تا یک سمت را با تاول دستها خاموش مى کنى ، سمت دیگر لباس
دیگر گر گرفته است .
از این سو، ستون خیمه در آتش مى سوزد و بیم فروریختن خیمه و آتش مى رود. از آن خیمه هاى دیگر بچه ها با
استیصال تو را صدا مى زنند.
آنکه چشم به گلیم بستر سجاد داشته است ، گلیم را از زیر تن او کشیده و او را بر زمین افکنده و رفته است .
در چشم به هم زدنى ، بچه هاى مانده را به دو بال از خیمه مى تارانى ، سجاد را در بغل مى گیرى و از خیمه بیرون
مى زنى .
به محض خروج شما، خیمه فرو مى ریزد آتش ، هستى اش را در بر مى گیرد.
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۴۳
سجاد را به فاصله از آبش مى خوابانى ، بچه هاى آتش گرفته را به شن و خاك هدایت مى کنى و به سمت خیمه دیگر
مى دوى . در آن خیمه ، بچه ها از ترس به آغوش هم پناه برده اند و مثل بید مى لرزند. بچه ها را از خیمه بیرون مى
کشانى و به سمت بیابان مى دوانى .
آبش همچنان پیشروى مى کند و خیمه ها را یکى پس از دیگرى فرو مى ریزد.
بچه هاى نفس بریده را فقط آب مى تواند هستى ببخشد. اما در این قحطى آب ، چشمه امید کجاست جز اشک چشم
؟!
اگر آرامش بود، اگر تنها آتش بود، کار آسانتر به انجام مى رسید، اما این بوق و کرنا و طبل ودهل و هلهله دشمن ،
این گرگها که با چشمهاى دریده ، بره هاى شیرى را دوره کرده اند، این کرکسها که معلوم نیست چنگالهایشان
درنده تر است یا نگاههایشان ، این هجوم همه جانبه ، این اسبها که شیهه مى کشند و بر روى دو پا بلند مى شوند و
فرود مى آیند، این ضرباتى که با تازیانته و غالف شمشیر. کعب نیزه بر دست و پا و پشت و پهلو وسر و صورت شما
نواخته مى شود، اینها قدرت تفکر و تمرکز را سلب مى کند.
همین دشمن اگر آنچه را که به زور و هجوم و توحش چنگ مى زند، به آرامش طلب کند، همه چیز را آسانتر به
دست مى آورد و به یغما مى برد.
آهاى ! سواز سنگدل بى مقدار! چه نیازى است که این دخترك را به ضرب تازیانه بر زمنى بیندازى و خلخال را به
زور از بپایش بکشى ، آنچنانکه خون تمام انگشتان و کف پایش را بپوشاند؟! بى اینهمه جنایت هم مى تئوان خلخال از
او گرفت . تو بگو، بخواه ، اگر نشد به زور متوسل شو! به این رذالت تن بده !
این فرار بچه ها از هراس هجوم سبعانه شماست نه براى دربردن دارایى کودکانه شان .
چه ارزشى دارد این تکه طالى گوشواره که تو گوش دختر آل اهلل را بشکافى ؟!
نکن ! تو را به هرچه بریت مقدس است ، دنبال فاطمه نکن ! این دختر، زهره اش آب مى شود و دل کوچکش مى
ترکد. بگو که از او چه مى خواهى و به زبان خوش از او بگیر.
عذاب خودت را مضاعف نکن . آتش به قیامت خودت نزن ! ببین چگونه دامنش به پاهایش مى پیچد و او را زمین
مى زند!
همین را مى خواستى ؟ که با صورت به زمین بیفتد و از همش بزود؟ و تن روسرى اش را به غنیمت بگیرى ؟
خدا نه ، پیامبر نه ، دین نه ،... جوانمردى هم نه ، آن دل سنگى که در سینه توست چکونه به اینهمه خباثت رضایت
مى دهد؟
تپش قلب کببوترانه این پسر بچه ها را از روى پیراهن نازکشان نمى بینى ؟
هراس و انستیصالشان تکانت نمى دهد؟ آهاى ! نامرد بى همه چیز که بر اسب نشسته اى و به یک خیز بر النگو و
دست این دخترك ، چنگ انداخته اى . بایست ! پیاده شو! و النگو را دربیار و ببر!
نکشان این دختر نحیف را اینچنین به دنبال خود! مگر نمى بینى چگونه در زیر دست و پاى اسبت ، دست و پا مى
زند؟!
اگر از قیامت اندیشه نمى کنى ، از مکافات همین دنیا بترس ! بترس از آن روز که مختار دستهاى تو را به اسبى ببندد
و به خاك و خونت بکشاند.
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۴۴
آى ! عربهاى خبیث بیابانى ! عربهاى جاهلیت مطلق ! شما چه میفهمید دختر یعنى چه ؟ و دختر کوچک چه لطافت
غریبى دارد.
اگر مى فهمیدید؛ رقیه را، این دختر داغدار سه ساله را اینگونه دوره نمى کردید و هر کدام به یاد ازالم)18 )جاهلیت
، زخمى بر او نمى زدید.
تو به کدامیک از اینها مى خواهى برسى زینب ! به کدامیک مى توانى برسى !
به سجادى که شمر با شمشیر آخته باالى سرش ایستاده است و قصد جانش را کرده است ؟
به بچه هایى که در بیابان گم شده اند؟
به زنانى که بیش از کودکان در معرض خطرند؟
به پسرانى که عزاى تشنگى گرفته اند؟
به دخترانى که از حال رفته اند؟
به مجروحینى که در غارت و احتراق خیام آسیب دیده اند؟
آنجا را نگاه کن ! آن بى شرم ، دست به سوى گردن سکینه یازیده است .
خودت را برسان زینب ! که سکینه در حالى نیست که بتواند از خودش دفاع کند. مواظب باش که لباس به پایت
نپیچد! نه ! زمین نخور زینب ! االن وقت لرزیدن زانوهاى تو نیست . لبند شو! سوزش زانوهاى زخمى قابل تحمل تر
است از آنچه پیش چشم تو بر سکینه مى رود. کار خویش را کرد آن خبیث نامرد! این گوشواره خونین که در
دستهاى اوست و این خون تازه که از گوش و گردن و گریبان سکینه مى چکد.
جز نگاه خشمگین و نفرین ، چه مى توانى بکنى با این دشمن سنگدل بى همه چیز.
گریه سکینه طبیعى است . اما این نامرد چرا گریه مى کند؟!
گریه ات دیگر براى چیست اى خبیثى که دست به شوم ترین کار عالم آلوده اى ؟
نگاه به سکینه دازد و دستهاى خونین خودش و گوشواره . و گریه کنان مى گوید:
به خاطر مصبتى که بر شما اهل بیت پیامبر مى رود!
با حیرت فریاد مى زنى که : ))خب نکن ! این چه حالتى است که با گریه مى کنى ؟((
گوشواره را در انبانش جا مى دهد و مى گوید: ))من اگر نبرم دیگرى مى برد.((
استدالل از این سخیف تر؟!
واى اگر جهل و قساوت به هم درآمیزد!
دندانهایت را به هم مى فشارى و مى گویى : ))خدا دست و پایت را قطع کند و به آتش دنیایت پیش از آخرت
بسوزاند!((
و همو را در چند صباح دیگر مى بینى که مختار دست و پایش را بریده و او زنده زنده به آتش مى اندازد.
سکینه را که خود مجروح و غمدیده است به جمع آورى بچه ها از بیابان مى فرستى و خودت ار عقاب واز به بالین
بیابانى سجاد مى رسانى .
عده اى با شمشیر و خنجر و نیزه او را دوزه کرده اند و شمر که سر دسته آنهاست به جد قصد کشتن او را دارد و
استداللش فرمان این زیاد است که : ))هیچ مردى از لشگر حسین نباید زنده بماند.((
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۴۵
تو مى دانستى که حال سجاد در کربال باید چنان بشود که دشمن امیدى به زنده ماندنش و رغبتى به کشتنش پیدا
نکند، اما اکنون مى بینى که کشتن او نیز به اندازه وخامت حال او جدى است . پس میان شمشیر شمر و بستر سجاد
حائل مى شوى ، پشت به سجاد و رو در روى شمر مى ایستى ، دو دستت را همچون دو بال مى گشایى و بر سر شمر
فریاد مى زنى : ))شرم نمى کنى از کشتن بیمارى تا بدین حد زار و نزار؟ و اهلل مگر از جنازه من بگذرى تا به او دست
پیدا کنى .((
این کالم تو، نه رنگ تعارف دارد، نه جوهر تهدید. چه ؛ مى دانى که شمر کسى نیست که از کشتن زنى حتى مثل تو
پرهیز داشته باشد.
بر این باورى که یا تو را مى کشد و نوبت به سجاد نمى رسد، که تو پیشمرگ امام زمانت شده اى . و چه فوزى برتر
از این ؟!
و یا تو و او هر دو را مى کشد که این بسى بهتر است از زیستن در زمین بى امام زمان و خالى از حجت .
شمر، شمشیر را به قصد کشتننت فراز مى آرد و تو چشمانت را مى بندى تا آرامش آغوش خدا را با همه وجودت
بچشنى ...اما...اما انگار هنوز هستند کسانى که واقعه اى اینچنین را بر نمى تابند.
یک نفر که واقعه نگار جبهه دشمن است ، پا پیش مى گذارد و بر سر شمر نهیب مى زند که : ))هر چه تا به اینجا
کرده اید، کافیست . این دیگر در قاموس هیچ بنى بشرى نیست .((
و دیگرى ، زنى است از قبیله بکر بن وائل ، با شمشیر افراشته پیش مى آید، مقابل همسر و همدستانش در جبهه
دشمن مى ایستد و فریاد مى زند: ))کشتن پسر پیامبر بس نبود که بر کشتن زنان حرم و غارت خیام او کمر بسته
اسى !؟((
همسرش او را به توصیه دیگران مهار مى کند و به درون خیمه اش مى فرستد اما این بلوا و بحث و جدل ، ابن سعد را
به معرکه مى کشاند.
ابن سعد اما این بلوا و بحث و جدل ، ابن سعد را به معرکه مى کشاند.
ابن سعد، سیاستر از این است که جو عمومى را بر علیه خود برانگیزد و جبهه خود را به #### و بلوا بکشاند. از
سویى مى بیند که این حال و روز سجاد، ححال و روز جنگیدن نیست و از سوى دیگر او را کامال در چنگ خود مى
بین آنچنانکه هر لحظه اراده کند، مى تواند جانش را بستاند.
پس چرا بذر تردید و تفرقه را در سپاه خویش بپاشد، فریاد مى زند:
))دست بردارید از این جوان مریض !((
ت رو به ابن سعد مى کنى و مى گویى : ))شرم ندارید از غارت خیام آل اهلل ؟((
ابن سعد با لحنى که به از سر واکردن بیشتر مى ماند، تا دستور، به سپاه خود مى گوید: ))هر که هر چه غنیمت
برداشته ، بازگرداند.((
دریغ از آنکه حتى تکه مقنعه اى یا پاره معجرى به صاحبش باز پس داده شود.
این سعد، افراد لشگرش را به کار جمع آورى جنازه ها و کفن و دفنشان مى گمارد و این فررصتى است براى تو که
به سامان دادن جبهه خودت بپردازى .
اکنون که افراد لشکر دشمن ، آرام آرام دور خیمه ها را خلوت مى کنند، تو بهتر مى توانى ببینى که بر سر سپاهت
چه آمده است و هجوم و غارت و چپاول با اردوگاه تو چه کرده است
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'