eitaa logo
یاران ابراهیم
153 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
900 ویدیو
12 فایل
پویش مردمی یزد "شهید ابراهیم هادی" لینک کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20 در تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAFW1DKO9yh9tSu07Qg در واتساپ https://chat.whatsapp.com/HDqV1SiVL6WHbg1XeBermX
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بسم رب الشهدا🌷 🍃دلم یه کتاب بسیار جذاب می خواست. به عمه ام گفته بودم که کتاب دختر شینا برام بیاره. 🍃خانه مادر بزرگم رفته بودیم که عمه ام بی خبر به خانه مادر بزرگم اومد... 🍃منم با ذوق به استقبال عمه ام رفتم در دست عمه ام یه کتاب بود.. 🍃پرسیدم که کتاب دختر شینا آوردید؟؟ 🍃 عمه هم گفت: بجای دختر شینا یه کتاب خیلی جذاب برات آوردم که حتما خوشت میاد. 🍃منم کتاب قبول کردم. روی کتاب نوشته بود.❤️"سلام بر ابراهیم"❤️ 🍃منم از روی عادت همیشگی ام، اول آلبوم تصاویر کتاب نگاه کردم. 🍃چشمم که به چشمان شهید ابراهیم هادی دوخته شد توی دلم نشست و حالم دگرگون شد نمی دونستم که قرار در آینده زندگی من با این شهید تغییر کنه. 🍃شروع به خواندن کتاب کردم. هر چه قدر که بیشتر می خواندم به مردانگی و روح بزرگ شهید بیشتر پی می بردم. 🍃من زندگیم با این کتاب دو قسمت می شد قبل آشنایی با برادرم و بعد آشنایی با برادرم. @yarane_ebrahim_yazd
سلام وقت به خیر عرض کنم در مورد شهید ابراهیم هادی که در سال 95 برای اولین بار اسم شهید ابراهیم هادی در منزل ما برده شد و کتاب سلام بر ابراهیم را خانم بنده مطالعه کرد کار من خارج از استان یزد بود مشغول کار عمرانی ساخت و ساز مسکن مهر بودم اخر هفته ای امدم یزد خانمم گفت در پروژه شما یه دیواری دارید که جای یه عکس شهید والامقام باشه در فکر خودم مثال شهید اوینی یا همت اینا امد بعد اون جریان معروف دختر دبستانی که هروز جلو عکس ابراهیم به مدرسه میرفته را برایم تعریف کرد همان شب هم عازم محل کارم در شهرستان بودم سر شب حرکت کردم ساعت 3شب رسیدم به شهری نزدیک به شهر محل کارم روبروی مسجد جامع ان شهر پارک کردم و داخل ماشین خوابیدم که تا صدای اذان صبح شنیدم بیدار شوم و بروم نماز وبعد حرکت کنم دقیقا 40 دقیقه به اذان صبح بود که خواب دیدم ابراهیم امده پیش من است یکی دیگه همراه او بود نشناختم به ابراهیم گفت بیا برویم ابراهم خطاب به من به دوستش گفت تازه با او اشنا شدم بزار ببینم دوستمون چکاره است که از خواب بیدارشدم دیدم درب مسجد باز شده یک یک چراغ ها دارد روشن میشود و دقیقا من را به نماز شب دعوت کرد و رفت خیلی زود او نظر می اندازد و ارتباط برقرار میکند وحتی راهنمایی میکند @yarane_ebrahim_yazd
یاران ابراهیم
من با سلام یازده سالم بود و متاسفانه حجابم رو رعایت نمی کردم و نمازم رو هم دست و پا شکسته می خوندم و در کل آدم مذهبی نبودم اما تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم. بابام خیلی با این مسئله مشکل داشت، یعنی کل خانواده با این مسئله مشکل داشتن. یه روز بابام یه کتابی بهم داد و گفت حتما باید بخونی و ماجرای هر داستانش رو برام تعریف کنی، من هم بدون اینکه حتی اسم کتاب رو نگاه کنم به اجبار هر روز یه داستانش رو می خوندم و برای بابام تعریف می کردم. (البته اصلا به محتوای کتاب توجه نمی کردم و فقط می خواستم بابام راضی باشه) اما این برنامه زیاد ادامه پیدا نکرد و من بعد چند روز دیگه بیخیال کتاب خوندن شدم و بابام هم دیگه از من ناامید شد. تنها چیزی که‌ از کتاب فهمیدم این بود که شخصیت داستان یه نفر به اسم ابراهیم بود که دآش ابرام صداش می زدن. نزدیک یک سال از این ماجرا می‌گذشت که یه روز رفتم سمت کتابخونه بابام نمی دونم چرا ولی یهویی دلم خواست یه کتاب بردارم و بخونم که اسم یه کتاب توجهم رو جلب کرد (سلام بر ابراهیم) گفتم شاید از این کتاب داستان هاست که درباره پیامبران هست، اتفاقا معلمم هم به کسایی که داستان های مذهبی و عبرت آموز تعریف می‌کردند نمره ی مثبت می داد، با خودم گفتم این کتاب رو می خونم، تو کلاس تعریف می کنم و نمره مثبت هم می گیرم. وقتی کتاب رو برداشتم عکسش اون چیزی که من فکرشو می کردم رو نشون نمی داد، ولی با این حال خوندمش. با خوندنش حس عجیبی داشتم نمی تونستم از تو کتاب بیام بیرون و به همین دلیل تو سه چهار روز کتاب رو تموم کردم. بعد خوندن کتاب بهترین کسی بود که می شناختمش و واقعا دوست داشتم مثل ایشون رفتار کنم. حالا هم ایشون بهترین رفیق آسمانی من هستن. 🗣همراهان کانال برابراهیم @yarane_ebrahim_yazd