✨﷽✨
#پندانه
✍روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه میکند.
شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند: «استاد، چه شده كه اینگونه اشك میريزيد؟ آيا کسی به شما چیزی گفته؟»
شیخ جعفر در میان گریهها گفت: «آری، یکی از لاتهای این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده.»
همه با نگرانی پرسیدند: «مگر چه گفته؟»
شیخ در جواب میگويد او به من گفت:
«شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من میگویند. آیا تو هم همانی هستی که همه میگویند؟! و اين سئوال حالم را عجيب دگرگون كرد.»
گفتا؛ شیخا، هر آنچه گویی هستم
آیا تو چنانکه مینمایی هستی؟
⚠️ #پندانه
🔅همینطور که سنمون میره بالا و پیرتر میشیم متوجه میشیم که ...
🔅ساعت مچیمون
چه صد هزار تومنی باشه
و چه ده میلیون تومنی
هر دو یک وقت را نشون میدن
🔅کیف پولمون
چه هزار تومن ارزش داشته باشه
و چه صد هزار تومن
ارزش پولی که داخلش هست
فرقی نمیکنه
🔅خونهای که توش زندگی میکنیم
صدمتری یا دو هزار متری
روی تنهائی ما اثری نداره
🔅هواپیمایی که باهاش سفر میکنیم
چه تو قسمت درجه یک نشسته باشیم
چه تو عادی
اگه سقوط کنه همه با هم میمیریم
🔅همین طور که سنمون بالا میره
متوجه میشیم که خوشبختی
همیشه هم با دنیای مادی اطرافمون
ارتباطی نداره
🔅پس اگه سایه پدر و مادر بالای سرتونه
خواهر و برادری دارین
دوستانی دارید که میتونید
باهاشون بگین و بخندین
از زندگی لذت ببرید!
♻️خوشبختی واقعی چیزی جز این نیست
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
لینک کانال در ایتا
https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
در تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAFW1DKO9yh9tSu07Qg
در واتساپ
https://chat.whatsapp.com/HDqV1SiVL6WHbg1XeBermX
#پندانه
شخصی نزد سقراط آمد و گفت:
میدانی راجع به شاگردت چه شنیده ام؟😰
سقراط پاسخ داد: لحظه ای #صبر کن.✋
آیا کاملا مطمئنی که آنچه که
می خواهی بگویی حقیقت دارد؟✅
مرد: نه، فقط در موردش شنیده ام.👂
سقراط: آیا خبر خوبی است؟ 🙂
مرد پاسخ داد: نه، برعکس. 😣
سقراط: آیا آنچه که می خواهی بگویی،
برایم سودمند است؟😍
مرد: نه واقعا.☹️
سقراط: اگر می خواهی به من چیزی را
بگویی که نه حقیقت دارد،
نه خبر خوبی است و نه حتی
سودمند است، پس چرا اصلا آن را به
من می گویی؟ 🤷♂🤨
مراقب نقل قولهایمان باشیم .🤫
#کنترل_زبان
#مهارتهای_کلامی
دوستواقعیخداست...:
🔆 #پندانه
✍ ارزش زمان
🔹سه مسافر به شهری رسیدند که پیری دانا آنجا زندگی میکرد. نزد او رفتند و خواستند که به آنها پندی دهد.
🔸پیر پرسید:
چقدر اینجا میمانید؟
🔹اولی گفت:
تقریبا سه ماه.
🔸جواب شنید:
به گمانم نتوانی تمام مناطق دیدنی شهر را ببینی.
🔹دومی گفت:
شش ماه.
🔸جواب شنید:
شاید تو از آن دوستت هم کمتر شهر را ببینی.
🔹سومی گفت:
یک هفته.
🔸جواب شنید:
تو از آن دو بیشتر شهر را خواهی دید!!
🔹سپس گفت:
زمانی که آدمها فکر میکنند زمان زیادی در اختیار آنهاست به راحتی آن را تلف میکنند اما آن هنگام که اطمینان داشته باشند وقتشان اندک
است ارزش زمانشان را به خوبی درک میکنند.
💢 راستی ما چقدر وقت داریم؟