eitaa logo
〖یـٰارانِ آخرالزمانۍ〗
322 دنبال‌کننده
561 عکس
48 ویدیو
2 فایل
﷽ #وقف‌علمدارِارباب :) مَن یَخافُ‌الیلِ و أنتَ القَمَر؟! چه کسی از شب‌ میترسه وقتی که تو ماهی .. #عمیَ‌_العباس♥️ . - مطالب‌هدیه‌به‌‌محضر #حضرت‌صاحب - کپی؟ چرا که نه .
مشاهده در ایتا
دانلود
•❤️• اتـاق،روے پشـت‌بـام خانۂ یکے از بـرادرهاے بسیجے بود.🍃 کـرده بودش مرغـدانے؛ولے توے بمبـاران بـے‌استفـاده مانـده‌بود. کـف‌اتـاق را آب زدم و زمیـنش را با چاقـو تراشـیدم. حاجے یک ملحفۂ سفیـد آورد،پرده زدیـم کہ بشـود دوتا اتـاق.😌🌿 یک پتـوهم از پتـوهاےسپاه آوردیـم.باپـول تـوجیبـے‌ام چندتاخِـرت و پِـرت خـریدم؛ دوتا بـشقاب‌‌،دوتاقاشـق،دوتاکـاسہ. چـراغ خـوراک‌پـزے نداشتیـم؛یعنے نتوانـسـتیم بخریـم. آن مـدت اصـلا غذاے پختـنے نـخوردیم. •🌸• •| @yaraneakharozamany |•
•❤️• مہـریہ ام یک جلدکلام‌اللہ مجـید بود و یک سکۂ‌طلا. بعدازازدواج،یک جلدقـرآن خرید. صفحۂ‌اولش نوشـت: «امیـدم دراین‌است کہ این‌کتاب اسـاس حرکـت‌مـشترک ما باشد،ونہ چیز دیگر،کہ همہ‌چیز فناپذیـر است؛جز این کـتاب». آن یک سکہ را هم بخشـیدم،بعداز عقد.🙃🌱 •🌸• •| @yaraneakharozamany |•
•❤️• مـراسم‌عقـدمان سـوم‌شعـبان؛ روز تولد امام حسیـن"علیہ‌السلام".😌 دوست داشتم سـرعقدلباس‌سـپاه بپوشد، هرچہ اصرارکردم زیـربار نرفت،گفت: «مـن خودم رو لایق این لباس‌مقـدس نمےدونم». اما براےمراسـم عروسے،پایش را کرده بود توے یک کفش کہ اِلاوبـلا باید مراسـم شب‌چہـارشنبہ‌باشد.دلیلش را کہ پرسیـدم،جواب داد: «نذر کردم شب‌عـروسیم‌دعـاےتوسـل بخونم». آخـرسـرهم کارخودش را کرد. •🌸• •| @yaraneakharozamany |•
•❤️• پدرومادرم مےدانسـتند کہ دوست دارم مہـریہ ام یک جلدقـرآن باشـدویک سلاح. حـالاچہ جورسـلاحے،برایم فرقےنداشت. ازم پرسـید: «نـظرت راجـع بہ مہریہ چیہ؟» گفتم:«هرچے‌شمـابگید».🌱 گفت: «یک جلـدقرآن‌و‌یک‌کـلت کـمرے،چطـوره؟» گفتم:«قبـول» نظـرخودش بود.هیـچکس بہش نگفتہ بود کہ نظـرمن هم همین است؛ حتے قبلا بہ دوستانش گفتہ بود: «دوست‌دارم‌زنـم‌سلاح‌بہ‌دوش باشد».😎 •🌸• •| @yaraneakharozamany |•
•❤️• کت‌وشلـواربرادرش را پوشـیده‌بود. مـن‌هم با یک‌بـلوزدامـن سـاده و یک چـادرسفیـد،نشـستم سـرسفرۂ‌عقـد. سفـرۂ،غـذاخـورےبود‌؛تویـش فقط یک شاخہ‌نـبات‌گذاشتہ‌بودند،و یک‌آینہ با حلقہ‌صـدوپنجـاه‌تومانۍ خـرید . عـروسیمان هیـچ بریـزبپاشۍ نداشت،شـام‌دمـپختک‌دادیم؛حتۍعکـس هم،نگرفتـیم؛تازه‌بہ‌جاےبزن‌وبکـوب‌هاے معـمول هرعـروسۍ،قـرارشد یک‌خانـم جلسہ‌اےبیاوریم‌تا براے‌مہـمان‌ها‌از محـاسن‌ازدواج‌صحـبت‌کند. •🌸• •| @yaraneakharozamany |•
•❤️• نگذاشـت‌تالاربگیریم. ماهم‌تمام‌مراسـم‌ها‌راتوےخانہ‌گرفتیـم. خانم‌هادورتادورنشستہ‌بودند.دامـادباید مےآمـد،مےنشـست‌کنارعـروس‌تاکـادوهارا بگیـرند.رسـم‌بود. -مـادرجون!پاتختیہ،همہ‌منتظـرن،چـرانمیاے؟ اگہ‌نیایۍ،فکرمیکنن‌عیب‌وایـرادےدارے! -نمیـام،هـرفکـرےمےخوان‌بکـنن.درست نیست‌بـیام‌میـون‌این‌همہ‌خانـم،کنترل‌نگاه توےاین‌شـرایط‌سختہ.😔🌱 •🌸• •| @yaraneakharozamany |•
•❤️• هم خوشتیپ بود،هم درس‌خوان. خیلےزود براے همہ درکلاس شناختہ‌شد. دختـرهاےکلاس بہ هربہـانہ‌اے،پاپیچـش مےشدند؛یکے درس‌ رانمےفہـمید،یکے کمک براے نوشتن مقالہ یا پایان‌نامہ‌اش را بہـانہ مےکرد،یکے هم جزوه مےخواست‌و... کارشان بہ جایـے رسیده‌بود کہ علنے پیشنہـاد ازدواج مےدادند بہـش. محل‌شان نمےگذاشت.مےگفت:«دخترےکہ راه بیفتہ دنبال شـوهر براے خودش بگرده،بہ‌دردزندگے نمےخوره! نمےشہ باهاش زندگے کرد». •🌸• •| @yaraneakharozamany |•
•❤️• شب‌ولادت حضـرت‌زهـرا"سلام‌اللہ‌علیہـا" عقدکردیـم. مراسـم ساده‌بود و خـودمانے.سے،چہـل‌نفر از فامیـل‌ها بودند،و خانوادهٔ‌خودش.😌 خرید عقـدمان آنقدرساده‌بود،کہ حتے آیینہ‌وشمعـدان هم نخـریدیم.براےمان اهمیتے نداشت،اما حـلقہ را دوست‌داشتم بخـرم،هرچند کہ خرید آن‌را هم مہـم نمےدانست،ولے من گفتم: «چون دانشـجو هستم و مےرم دانشگاه،باید حلقہ رو دست کنم».قبـول‌کرد. همۂ‌خریدمان شد همیـن یک‌حلقہ‌،با یک‌جفت کـیف‌وکفـش‌سفید. •🌸• •| @yaraneakharozamany |•
•❤️• ازاتـاق‌رفت‌بیـرون،بایک‌پـارچ‌آب‌و یک قـدح‌برگشـت.گـفت: «روایتہ کہ هرکـس شب‌عروسے،پاے زنش‌بشـوره و آبـش‌رو درخونہ بریزه،خـیروبرکـت ازخونش‌بیـرون نمےره». بہ شوخےگفتم:«پاهام‌کثـیف‌نیستن‌کہ»؟! گفت:«نہ‌خانـم.این‌روایتہ،مہـم‌اینہ کہ‌بہ روایت عمـل‌کنیم». •🌸• •| @yaraneakharozamany |•
•❤️• باراولےکہ صحبـت کردیم،گفت: «مـن ممنوع‌المـنبرهستم.شہـریہ‌م ۷۰۰تومنہ. یک‌خونہ خیلےکـوچک اجاره‌کـردم،کہ زیرپلۂ‌ یک همسایہ‌ست،شایـد یک فرش ۶متـرےهم نخـوره. تومیتـونے خونۂ‌پدرت رو بااون‌جا عـوض کنے‌،میتـونے یک‌روز نون‌و‌پنـیر بخوریم،یک‌روز هم چیزے نداشتہ‌باشیم کہ بخوریم.این‌هارو میـتونے تحـمل کنے»؟! بہ این ازدواج راضے بودم.همـان چیزےرا داشت کہ مےخواسـتم. قبـولش‌کـردم.😌 •🌸• •| @yaraneakharozamany |•
•❤️• خودش‌نیامد.خواستگارےتاشب‌طول‌کشید. شب‌کہ‌آمدخانواده‌اش‌راببرد،یک عکس‌ازخودش‌آورده‌بود. پشت‌عکس‌مشخصاتش‌رانوشتہ‌بود: نام:مرتضے. نام‌خانوادگے‌‌:جارچے. شغل:جبہہ. تاریخ‌تولد:۱۳۴۵. تاریخ‌تولدش‌راکہ دیدم،حسابـےجاخوردم. پنج‌سال ازش بزرگتربودم. وقتےاین موضوع‌رادرمیان گذاشتم،جوابـےداد کہ ازیک‌جوان‌هجده‌سالہ انتظارنداشتم: «شمابایدالگوت‌کسایـےباشن کہ اسلام رو ترویج داده‌ن؛حضرت‌خدیجہ"سلام‌اللہ‌علیہا" پانزده‌سال ازپیامبربزرگتربود.😌 •🌸• •| @yaraneakharozamany |•
•❤️• توےروستایمان رسم‌بود عروس‌را با ساز و دُهل مےآوردند خانۂ‌داماد؛مردم هم مےآمدند براےتماشا. هرچہ اصرارکردیم کہ رسم‌است،بگذار براے تو هم جشن‌مفصل بگیریم،زیربار نرفت. گفت:"ماانقلاب‌کردیم کہ‌توےعروسےهامون بہ‌جاےگناه،صـلوات محـمدےباشہ.هرکسےرسم‌ورسوم رو دوست‌داره،خودش مےدونہ. مابایدبراےبقیہ‌الگوباشیم".😌 شب‌عروسےاش‌دعاےکمیل‌خواندند،بہ جاےسازودهـل... برادرشہید •🌸• •| @yaraneakharozamany |•
•❤️• نیت‌کردم‌چہل‌روز روزه‌بگیرم ودعاےتوسل بخوانم. بعدازچہل‌روز هرکسۍآمد‌جوابم‌مثبت باشد. شب‌سۍونہم‌یاچہلم بودکہ آمد خواستگارے. آمده‌بود بلہ‌رابگیرد. گفتم:"من‌مہریہ‌نمۍخوام,شما خانواده‌ام را راضۍکنید". خیلۍراحت‌گفت:"من‌وقت‌این‌کارهاروندارم". ازحرفش عصبانۍشدم.گفتم:"شما کہ‌وقت ندارید،چرامۍخوایدازدواج‌کنید؟!!" گفت:"درستہ‌کہ‌وقت‌ندارم،ولۍتوکل کہ‌دارم." •🌸• •| @yaraneakharozamany |•
•❤️• روکردبہ‌من وگفت:"شنیدم‌عروس‌سرعقد هرچۍازخوابخواد،اجابتش‌حتمیہ". نگاهش‌کردم وگفتم:"چہ‌آرزویۍدارے"؟! گفت:"اگہ‌بہم‌علاقہ‌دارےازخدا برام‌شہادت‌بخواه". تنم‌لرزیدازخواستہ‌اش. خیلۍسخت‌بوداول‌زندگۍبخواهم براےشہادت‌همسرم دعاکنم. طفره‌رفتم،قسمم‌داد.قبول‌کردم. سرعقدهم‌براےخودم‌طلب‌شہادت‌کردم،هم براے. صورتش‌گل انداختہ‌بود.پیدابودچقدر خوش‌حال‌است.☺️ •🌸• •| @yaraneakharozamany |•
•❤️• سوم‌شعبان‌نشستیم‌سرسفرهٔ‌عقد. توےسفره‌قرآن‌بودوسجادهٔ‌نماز.سادهٔ‌ساده؛ مثل‌خریدمان‌کہ‌یک‌حلقہ،یک‌جلدکلام‌اللہ‌مجید، نہج‌البلاغہ‌و سرےکامل‌تفسیرالمیزان‌بود. شب‌عقد، گفت‌‌:"اول‌بایدنمازجماعت‌بخونیم". همہ‌ٔ‌مہمان‌هاایستادندبہ‌نماز؛نمازجماعت‌مغرب‌وعشاء. ازدواجمان‌بہ‌اندازه‌اےساده‌بود،کہ‌خبرش تیترروزنامہ‌هاشده‌بود. •🌸• •| @yaraneakharozamany |•