📚#داستان
💚 وقتی خدا امر کند ...
زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد.
مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد.
آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.
وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد.
منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟
زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می برد.
http://eitaa.com/yaranmontaazer
*🥺وقتی دارم میمیرم ...*
🧐لطفاً با حوصله بخوانید؛
وقتی دارم میمیرم اصلاً نگران نیستم و هیچ اهمیتی به جسد خشکیدهام نمیدهم...
چون دوستان مسلمانم آنچه را که لازم است انجام خواهند داد؛ ان شاءالله ...
آنان :
۱. لباسهایم را از تنم بیرون میآورند ...
۲. مرا میشویند ...
۳. کفنم میکنند ...
۴. مرا از خانهام بیرون میبرند و به خانه جدیدم (قبر) منتقلم میکنند ...
۵. افراد زیادی برای تشییع جنازهام می آیند ...
🕛خیلیها برای دفن من کارهایشان را تعطیل و قرارهایشان را لغو میکنند.
این در حالی است که خیلی از این افراد یک بار هم به فکر نصیحت من نبودهاند ...
۶. از همه وسایلم جدا می شوم ...
کلیدهایم ...
کتابهایم ...
کیفم ...
لباس هایم ...
و ...
شاید توفیق نصیب خانوادهام شود و به خاطر من این وسایل را صدقه بدهند.
مطمئن باشید که دنیا بر من ماتم نخواهد گرفت ...
با مرگ من جهان از حرکت باز نخواهد ایستاد ...
چرخه اقتصاد خواهد چرخید ...
کارم به کسی دیگر واگذار خواهد شد ...
اموالم در اختیار وارثان قرار خواهد گرفت اما حسابش را من باید پس بدهم ... چه کم چه زیاد چه کوچک چه بزرگ ...
نخستین چیزی که پس از مرگم از من گرفته میشود نام من است!!!
وقتی مُردم ، میگویند : "جسد کجاست"؟
هرگز مرا به نامم صدا نمیزنند ...
وقتی میخواهند بر من نماز بخوانند میگویند : "جنازه را بیاورید"؟
هرگز مرا به نامم صدا نمیزنند ...
وقتی میخواهند مرا دفن کنند میگویند : "میت را نزدیک بیاورید" ... و باز هم نامم را به زبان نمیآورند ...
به همین خاطر هیچ گاه فریفته نسب و قبیله و منصب و شهرتم نشدهام...
وه که این دنیا چقدر کوچک است و سرانجام ما چه بزرگ!
👀ای کسی که اکنون زندهای... بدان که به سه گونه بر تو اندوهگین خواهند شد :
۱. کسانی که آشنایی سطحی از تو دارند؛ خواهند گفت: بیچاره مرد ...
۲. دوستانت ؛ چند ساعتی یا چند روزی غمگین خواهند بود و پس از آن به سخنان روزانه و خندههایشان باز خواهند گشت.
۳. اندوه عمیق در خانهات؛
خانوادهات بر تو غصه خواهند خورد... یک هفته... دوهفته... یک ماه... دوماه... یا یک سال...
پس از آن تو را به آلبوم خاطراتشان خواهندسپرد...
بدین ترتیب داستانت در میان مردم به پایان میرسد.
👁اما داستان واقعی تو که همان آخرت است آغاز میگردد...
زیبایی، دارایی، سلامتی، فرزند، خانه، قصر و همسر از تو جدا شده اند...
فقط عملت در کنار توست...
زندگی واقعی شروع شده است..
⁉سوال اینجاست که :
تا کنون برای قبرت و برای آخرتت چه فراهم آوردهای؟!
این حقیقتی است که نیاز به تامل دارد.
بنابراین حریص باش بر:
فریضهها...
نافلهها...
صدقه پنهانی...
خوش اخلاقی با همسر و فرزندانت
کار نیکو ...
نماز شب ...
تلاوت قرآن ...
نیکی به پدر و مادر ...
صله رحم ...
شاید که نجات یابی!!!
🌿اگر توانستی در حیاتت با این نوشته مردم را یادآور شوی به زودی اثر این یادآوریات را روز قیامت در میزان اعمالت خواهی یافت.
*(وذكّر فإن الذكرى تنفعُ المؤمنين)*
خدا میفرماید شخص پس از مرگش درخواست بازگشت به این دنیا می کند تا *صدقه* بدهد.
*(رب لولا أخرتني إلى أجل قريب فأصدق)*
براستی چرا مرده در صورت بازگشت به دنیا *صدقه* را بر میگزیند؟
و نمیگوید برگردم تا عمره ای به جا آورم یا نمازی بگزارم یا روزه بدارم.
🌷علما گفتهاند:
مرده چون آثار فراوان *صدقه* را بعد از مرگش می بیند ، *صدقه* را بر میگزیند.
پس بسیار *صدقه* بدهید.
✅بهترین *صدقهای* که هم اکنون میتوانی بپردازی ۱۰ ثانیه از وقتت برای نشر این پیام به نیت یادآوری و تذکر است.
*سخن نیکو صدقه است.*
#یاد_مرگ
#داستان
✍روزی رسول اکرم (ص) با یکی از اصحاب از صحرایی نزدیک مدینه میگذشتند. پیرزنی بر سر چاه آبی میخواست آب بکشد و نمیتوانست. رسول خدا (ص) پیش رفت و فرمود: حاضری من برای تو آب بکشم؟ پیرزن که حضرت را نشناخته بود گفت: ای بنده خدا اگر چنین کنی برای خود کردهای و پاداش عملت را خواهی دید. حضرت دلو را به چاه انداخت و آب کشید و مشک را پر کرد و بر دوش نهاد و به پیرزن فرمود: تو جلو برو و خیمه خود را نشان بده، پیرزن به راه افتاد و حضرت از پی او روان شد. آن مرد صحابی که همراه حضرت بود، گفت: یا رسولالله! مشک را به من بدهید اما پیامبر (ص) قبول نکردند، صحابی اصرار کرد ولی حضرت فرمودند: من سزاوارترم که بار امت را به دوش بگیرم. رسول خدا (ص) مشک را به خیمه رساندند و از آنجا دور شدند. پیرزن به خیمه رفت و به پسران خود گفت: برخیزید و مشک آب را به خیمه بیاورید.
پسران وقتی مشک را برداشتند تعجب کردند و پرسیدند: این مشک سنگین را چگونه آوردهای؟ گفت: مردی خوشروی، شیرینکلام، خوشاخلاق، با من تلطف بسیار کرد و مشک را آورد. پسران از پِی حضرت آمدند و ایشان را شناختند، دوان دوان به خیمه برگشتند و گفتند: مادر! این همان پیغمبری است که تو به او ایمان آوردهای و پیوسته مشتاق دیدارش بودی. پیرزن بیرون دوید و خود را به حضرت رساند و به قدمهای مبارکش افتاد. گریه میکرد و معذرت میخواست. حضرت در حق او و فرزندانش دعا کرد و او را با مهربانی بازگرداند. جبرئیل نازل شد و این آیه را آورد:
📖وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ (4 - قلم)
و تو اخلاق عظیم و برجستهاى دارى.
📚قصصالروایات
#داستان
#حضرت_محمد_ص
📣📣 #داستان برگرفته از واقعیت
✨🥀آن شبی که رقیه آمد🥀✨
💬 پرستار غذای هم اتاقی هایم را روی میزشان میگذارد، به من که می رسد نگاهی به لیستش می اندازد و میگوید:
آقای افشار، شمام که فردا عمل دارین، باید ناشتا باشین .
اسم عمل، دوباره دلهره به جانم می اندازد، هفتاد روز است بیمارستان بستری هستم، از یک زخم عمیق توی زانویم شروع شد و کم کم همهی پایم را سیاه کرد. امروز دکترها شور کردند و تصمیم نهایی را گرفتند، پایم باید از بالای ران قطع میشد.
به تودهی سیاه و متورم و بدشکلی که قرار بود فردا قطع شود، نگاه میکنم، از فکر یک عمر زندگی بدون پا به وحشت میافتم.
چراغ های بخش را خاموش کردهاند، ملحفه را میکشم روی سرم، نمیخواهم کسی اشک هایم را ببیند.
متوسل میشوم به دختر سه ساله ابا عبدالله، من روضه خوانم، جایی جز در خانه حسین نمیشناسم.
آرام آرام اشعار صامت بروجردی را می خوانم و اشک می ریزم:
«بود در شهر شام از حسین دختری
آسیه فطرتی فاطمه منظری
او سه ساله بود و عقل چهل ساله داشت
با چهل ساله عقل روی چون لاله داشت»
خوابم می برد، انگار... دختر سه ساله ای را میبینم که انگشت پدر را گرفته و او را بطرف تخت من میآورد/
میشناسمشان، آقایم حسین است، گفتم که من روضه خوان در خانه حسینم.
وارد اتاق من میشوند، می فرمایند:
- افشار، من این اشعار صامت را خیلی دوست دارم، بخوان!
میخواهم شروع کنم، میفرمایند:
- همینطور خوابیده میخواهی بخوانی؟ بلند شو...
عرض میکنم: نمیتوانم، پایم سیاه شده، هفتاد روز است....
میفرمایند:
- حسین دارد به تو می گوید بلند شو
از جا بلند می شوم، شروع می کنم به خواندن؛
«زد در آن شب به شام، غرق آهش علم
سوخت بر حال خویش جان اهل حرم
باز اهل حرم ریخت از غم به هم
گشته هر یک ز هم چاره جو بهر غم
ام کلثوم زار زینب ممتحن
ناله وی رسید چون به گوش یزید
کرد بهرش روان راس شاه شهید
آن یتیم غریب چون سر باب دید
زد بسر دست غم و ز دل آهی کشید
همچو (صامت) پرید مرغ روحش ز تن»
من میخوانم و آقایم حسین، بلند بلند گریه میکند.
بیدار میشوم، انگار...
ایستاده ام،
من روی پاهای خودم ایستاده ام و دارم میخوانم، ابا عبدالله نیست، رقیه هم نیست.
پرستارها، دکترها و مریض ها آمده اند دورتادورم و با خواندن من زار می زنند.
صبح روز بعد میروم برای عکسبرداری و آزمایش، پایم سالم است، بدون هیچ تورم و عفونت و دردی.
پایی که قرار بود قطع شود، مرخص میشود.
هفته بعد برای عیادت هم اتاقی هایم می روم بیمارستان، پیدایشان نمیکنم، سراغشان را میگیرم.
می گویند:
همه آن ها مرخص شده اند،
آن شبی که رقیه آمده بود، همه شفا گرفتند.
🥀🥀🥀🥀🥀
سه ساله یا سیصد ساله یا هزار ساله ای؟
نمیدانم
همین قدر میدانم در هر عصر ومکان صدایت زدیم و گفتیم: لبیک یا رقیه
تو فرمودی :لک لبیک
✨«سلام بر رقیه»✨
#مناسبتها
💠 با روزی یک ساعت جهاد برای ظهور ثابت کنیم که مهدی تنها نمی ماند💠
📣📣 #داستان برگرفته از واقعیت
✨🥀آن شبی که رقیه آمد🥀✨
💬 پرستار غذای هم اتاقی هایم را روی میزشان میگذارد، به من که می رسد نگاهی به لیستش می اندازد و میگوید:
آقای افشار، شمام که فردا عمل دارین، باید ناشتا باشین .
اسم عمل، دوباره دلهره به جانم می اندازد، هفتاد روز است بیمارستان بستری هستم، از یک زخم عمیق توی زانویم شروع شد و کم کم همهی پایم را سیاه کرد. امروز دکترها شور کردند و تصمیم نهایی را گرفتند، پایم باید از بالای ران قطع میشد.
به تودهی سیاه و متورم و بدشکلی که قرار بود فردا قطع شود، نگاه میکنم، از فکر یک عمر زندگی بدون پا به وحشت میافتم.
چراغ های بخش را خاموش کردهاند، ملحفه را میکشم روی سرم، نمیخواهم کسی اشک هایم را ببیند.
متوسل میشوم به دختر سه ساله ابا عبدالله، من روضه خوانم، جایی جز در خانه حسین نمیشناسم.
آرام آرام اشعار صامت بروجردی را می خوانم و اشک می ریزم:
«بود در شهر شام از حسین دختری
آسیه فطرتی فاطمه منظری
او سه ساله بود و عقل چهل ساله داشت
با چهل ساله عقل روی چون لاله داشت»
خوابم می برد، انگار... دختر سه ساله ای را میبینم که انگشت پدر را گرفته و او را بطرف تخت من میآورد/
میشناسمشان، آقایم حسین است، گفتم که من روضه خوان در خانه حسینم.
وارد اتاق من میشوند، می فرمایند:
- افشار، من این اشعار صامت را خیلی دوست دارم، بخوان!
میخواهم شروع کنم، میفرمایند:
- همینطور خوابیده میخواهی بخوانی؟ بلند شو...
عرض میکنم: نمیتوانم، پایم سیاه شده، هفتاد روز است....
میفرمایند:
- حسین دارد به تو می گوید بلند شو
از جا بلند می شوم، شروع می کنم به خواندن؛
«زد در آن شب به شام، غرق آهش علم
سوخت بر حال خویش جان اهل حرم
باز اهل حرم ریخت از غم به هم
گشته هر یک ز هم چاره جو بهر غم
ام کلثوم زار زینب ممتحن
ناله وی رسید چون به گوش یزید
کرد بهرش روان راس شاه شهید
آن یتیم غریب چون سر باب دید
زد بسر دست غم و ز دل آهی کشید
همچو (صامت) پرید مرغ روحش ز تن»
من میخوانم و آقایم حسین، بلند بلند گریه میکند.
بیدار میشوم، انگار...
ایستاده ام،
من روی پاهای خودم ایستاده ام و دارم میخوانم، ابا عبدالله نیست، رقیه هم نیست.
پرستارها، دکترها و مریض ها آمده اند دورتادورم و با خواندن من زار می زنند.
صبح روز بعد میروم برای عکسبرداری و آزمایش، پایم سالم است، بدون هیچ تورم و عفونت و دردی.
پایی که قرار بود قطع شود، مرخص میشود.
هفته بعد برای عیادت هم اتاقی هایم می روم بیمارستان، پیدایشان نمیکنم، سراغشان را میگیرم.
می گویند:
همه آن ها مرخص شده اند،
آن شبی که رقیه آمده بود، همه شفا گرفتند.
🥀🥀🥀🥀🥀
سه ساله یا سیصد ساله یا هزار ساله ای؟
نمیدانم
همین قدر میدانم در هر عصر ومکان صدایت زدیم و گفتیم: لبیک یا رقیه
تو فرمودی :لک لبیک
✨«سلام بر رقیه»✨
#مناسبتها
💠 با روزی یک ساعت جهاد برای ظهور ثابت کنیم که مهدی تنها نمی ماند💠
سربازان امام زمان
✳️منتظران ظهور ⛅️داستان ظهور☀️ 🏳قسمت سیزدهم (لباس ضدّ آتش و عصای شگفت انگیز) اکنون همه سربازان و
✳️منتظران ظهور
⛅️داستان ظهور☀️
🏳قسمت چهاردهم (هزاران فرشته به کمک آمده اند)
نگاه کن!
یاران امام زمان با چه نظمی زیبا ایستادهاند و منتظرند تا دستور حرکت داده شود.
آن جوان را میبینی که در جلو لشکر، پرچمی نورانی در دست دارد؟
آیا او را میشناسی؟
او «شُعَیب بن صالح»، پرچمدار این لشکر بزرگ است.
آیا پرچمی را که در دست اوست میشناسی؟
این همان پرچم پیامبر است.
همان پرچمی که جبرئیل در جنگ «بَدْر» برای پیامبر آورد.
آیا میدانی این پرچم تا به حال، فقط دو بار مورد استفاده قرار گرفته است؟
اوّلین بار زمانی بود که جبرئیل آن پرچم را برای پیامبر آورد و او هم در جنگ بدر آن را باز نمود و لشکر اسلام در آن جنگ به پیروزی بزرگی دست یافت.
پیامبر بعد از جنگ بدر، آن پرچم را جمع کرد و دیگر در هیچ جنگی آن را باز نکرد و تحویل حضرت علی(ع) داد.
آن حضرت نیز فقط در جنگ جمل، آن پرچم را باز نمود و دیگر از آن استفاده نکرد.
آیا میدانی که این پرچم از جنس پارچههای دنیایی مثل پنبه و کتان و حریر نیست، بلکه از جنس گیاهان بهشتی است.
این پرچم آن قدر نورانی است که میتواند شرق و غرب دنیا را روشن گرداند.
وقتی که این پرچم برافراشته میشود، ترس و وحشت عجیبی در دشمنان پدیدار میگردد، به طوری که دیگر نمیتوانند هیچ کاری بکنند.
از طرف دیگر با برافراشتن این پرچم، دلهای یاران امام زمان چنان از شجاعت پر میشود، که گویی این دلها از جنس آهن است و هیچ ترسی به آنها راه ندارد.
جالب است بدانی که چوب این پرچم از آسمان آمده است و هر وقت امام بخواهد دشمنی را نابود سازد، کافی است با این پرچم به او اشاره کند پس به امر خدا، آن دشمن به هلاکت میرسد.
آیا میدانی هرگاه که این پرچم باز شود هفت دسته از فرشتگان به یاری امام میآیند؟
دسته اوّل:
فرشتگانی که با نوح(ع)، در کشتی بودند و او را یاری کردند.
دسته دوم:
فرشتگانی که به یاری ابراهیم(ع) آمدند.
دسته سوم:
فرشتگانی که همراه موسی(ع) بودند، زمانی که رود نیل به امر خدا شکافته شد و قوم بنی اسرائیل از رود نیل عبور کردند.
دسته چهارم:
فرشتگانی که هنگام رفتن عیسی(ع) به آسمان، همراه او بودند.
دسته پنجم:
چهار هزار فرشتهای که همیشه در رکاب پیامبر اسلام بودند.
دسته ششم:
سیصد و سیزده فرشتهای که در جنگ «بَدْر» به یاری پیامبر آمدند.
دسته هفتم:
فرشتگانی که برای یاری امام حسین(ع) به کربلا آمدند.
آمار کل این هفت دسته، سیزده هزار و سیصد و سیزده فرشته است که به یاری امام زمان میآیند.
اگر سمت راست لشکر را نگاه کنی، جبرئیل را میبینی؛
در سمت چپ لشکر هم، میکائیل ایستاده است.
همه نیرویهای زمینی و آسمانی آمادهاند، تا ایشان دستور حرکت بدهد.
وقتی لشکر امام حرکت کند، ترس عجیبی در دل دشمنان ایجاد میشود و به همین دلیل است که همیشه پیروزی با این لشکر است.
آری، کسانی که قصد دشمنی با نور خدا را دارند ترسی عجیب وجودشان را فرا میگیرد؛ امّا کسانی که سالهای سال در جستجوی نور خدا بودهاند محبّت و علاقه زیادی به امام پیدا میکنند.
آنها هرگز از این حرکت آسمانی نمیترسند، بلکه هر لحظه آرزو میکنند که حکومت مهدوی تشکیل شود وعدالت واقعی را به چشم خود ببینند.
📚داستان ظهور/خدامیان آرانی(برگرفته از روایات)
🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃
#داستان ظهور
سربازان امام زمان
✳️منتظران ظهور ⛅️داستان ظهور☀️ 🏳قسمت چهاردهم (هزاران فرشته به کمک آمده اند) نگاه کن! یاران امام
⛅️داستان ظهور☀️
🏳قسمت پانزدهم (آنانی که بار دیگر زنده شدهاند)
همه منتظرند تا فرمان حرکت صادر شود، لشکر به گروههایی منظّم تقسیم شده است.
در این میان متوجّه یک گروه هفت نفری میشوم.
جلو میروم و از یکی از آنها میخواهم که درباره خودش سخن بگوید.
او خودش را «تلمیخا» معرّفی میکند.
نمیدانم او را میشناسی یا نه؟
«تلمیخا»، نام یکی از اصحاب کهف است، اصحاب کهف همان هفت نفری هستند که در قرآن قصّه آنها آمده است.
آیا سوره کهف را خواندهای؟
آن هفت نفر خدا پرست از ترس طاغوت زمان خود به غاری پناه بردند و بیش از سیصد سال در آن غار خواب بودند.
شاید بگویی: آقای نویسنده، عجب حرفهایی میزنی؟
حواست کجاست؟
نکند خیالاتی شدهای؟
اصحاب کهف هزاران سال است از دنیا رفتهاند، آخر چطور آنها را در لشکر امام زمان، میبینی؟
من در اینجا فقط یک جمله میگویم:
مگر سخن امام صادق(ع) را نشنیدهای که فرمود:
«هرگاه قائم ما قیام کند خداوند اصحاب کهف را زنده میکند».
آری، در لشکر قائم آل محمّد(ع) افراد زیادی هستند که بعد از مرگ به امر خدا زنده شدهاند تا آن حضرت را یاری کنند.
یکی دیگر از آنها «مقداد» است.
او یکی از بهترین یاران پیامبر و حضرت علی(ع) بود که اکنون به امر خدا به دنیا بازگشته است.
دیگری «جابر بن عبد اللّه انصاری» است. او از یاران نزدیک پیامبر بود و تا زمان امام باقر(ع)، زنده ماند.
همان کسی که روز «اربعین» به کربلا آمد و در آب فرات غسل کرد و قبر شهید کربلا را زیارت کرد؛ اکنون، او زنده شده است تا انتقام خون امام حسین(ع) را بگیرد.
من عدّه زیادی را میبینم که میگویند ما در عالم برزخ بودیم و چون امام زمان ظهور کرد، فرشتهای نزد ما آمد و به ما خبر داد که روزگار ظهور فرا رسیده است، برخیزید و به یاری آن حضرت بشتابید.
📚داستان ظهور/خدامیان آرانی(برگرفته از روایات)
🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃
#داستان ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهید احمد کافی 🌿🌷🌿
⚜داستان بسیار زیبا😍
#داستان
📣📣 #داستان برگرفته از واقعیت
✨🥀آن شبی که رقیه آمد🥀✨
💬 پرستار غذای هم اتاقی هایم را روی میزشان میگذارد، به من که می رسد نگاهی به لیستش می اندازد و میگوید:
آقای افشار، شمام که فردا عمل دارین، باید ناشتا باشین .
اسم عمل، دوباره دلهره به جانم می اندازد، هفتاد روز است بیمارستان بستری هستم، از یک زخم عمیق توی زانویم شروع شد و کم کم همهی پایم را سیاه کرد. امروز دکترها شور کردند و تصمیم نهایی را گرفتند، پایم باید از بالای ران قطع میشد.
به تودهی سیاه و متورم و بدشکلی که قرار بود فردا قطع شود، نگاه میکنم، از فکر یک عمر زندگی بدون پا به وحشت میافتم.
چراغ های بخش را خاموش کردهاند، ملحفه را میکشم روی سرم، نمیخواهم کسی اشک هایم را ببیند.
متوسل میشوم به دختر سه ساله ابا عبدالله، من روضه خوانم، جایی جز در خانه حسین نمیشناسم.
آرام آرام اشعار صامت بروجردی را می خوانم و اشک می ریزم:
«بود در شهر شام از حسین دختری
آسیه فطرتی فاطمه منظری
او سه ساله بود و عقل چهل ساله داشت
با چهل ساله عقل روی چون لاله داشت»
خوابم می برد، انگار... دختر سه ساله ای را میبینم که انگشت پدر را گرفته و او را بطرف تخت من میآورد/
میشناسمشان، آقایم حسین است، گفتم که من روضه خوان در خانه حسینم.
وارد اتاق من میشوند، می فرمایند:
- افشار، من این اشعار صامت را خیلی دوست دارم، بخوان!
میخواهم شروع کنم، میفرمایند:
- همینطور خوابیده میخواهی بخوانی؟ بلند شو...
عرض میکنم: نمیتوانم، پایم سیاه شده، هفتاد روز است....
میفرمایند:
- حسین دارد به تو می گوید بلند شو
از جا بلند می شوم، شروع می کنم به خواندن؛
«زد در آن شب به شام، غرق آهش علم
سوخت بر حال خویش جان اهل حرم
باز اهل حرم ریخت از غم به هم
گشته هر یک ز هم چاره جو بهر غم
ام کلثوم زار زینب ممتحن
ناله وی رسید چون به گوش یزید
کرد بهرش روان راس شاه شهید
آن یتیم غریب چون سر باب دید
زد بسر دست غم و ز دل آهی کشید
همچو (صامت) پرید مرغ روحش ز تن»
من میخوانم و آقایم حسین، بلند بلند گریه میکند.
بیدار میشوم، انگار...
ایستاده ام،
من روی پاهای خودم ایستاده ام و دارم میخوانم، ابا عبدالله نیست، رقیه هم نیست.
پرستارها، دکترها و مریض ها آمده اند دورتادورم و با خواندن من زار می زنند.
صبح روز بعد میروم برای عکسبرداری و آزمایش، پایم سالم است، بدون هیچ تورم و عفونت و دردی.
پایی که قرار بود قطع شود، مرخص میشود.
هفته بعد برای عیادت هم اتاقی هایم می روم بیمارستان، پیدایشان نمیکنم، سراغشان را میگیرم.
می گویند:
همه آن ها مرخص شده اند،
آن شبی که رقیه آمده بود، همه شفا گرفتند.
🥀🥀🥀🥀🥀
سه ساله یا سیصد ساله یا هزار ساله ای؟
نمیدانم
همین قدر میدانم در هر عصر ومکان صدایت زدیم و گفتیم: لبیک یا رقیه
تو فرمودی :لک لبیک
✨«سلام بر رقیه»✨
#مناسبتها
💠 با روزی یک ساعت جهاد برای ظهور ثابت کنیم که مهدی تنها نمی ماند💠
4_5962821032543786965.mp3
2.44M
«از در و دیوار میبارد»
#داستان #بهبهان #امام_حسین #کویت #اهل_بیت #امام_زمان #مال #ثروت #هدایت
#کاربردی
#شیخ_حسین_یوسفی