eitaa logo
سربازان امام زمان
2.6هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
11.3هزار ویدیو
739 فایل
کپی ازاد لینک دعوت کانال تلگرام ما روبیکا ما صفحه ما در روبینو https://rubika.ir/yaranmontaazer http://rubika.ir/yaranmontazerr https://t.me/fuunny_patog https://eitaa.com/yaranmontaazer برا تماس با ادمین @sarbaz_emamee_zaman
مشاهده در ایتا
دانلود
ﭘﺴﺮﯼ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ شام ﺑﻪ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍنی ﺑﺮﺩ .. ﭘﺪﺭ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩ ﺭﺳﺖ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﺮرﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ.. ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺍﺭﻥ ﺑﺎ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺮ ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ، ﻭ ﭘﺴﺮ ﻫﻢ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ و در عوض غذا را به دهان پدر میگذاشت.. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻏﺬﺍﯾﺸﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺑﺮﺩ، ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪ ﺯﺩ ﻭ ﻋﯿﻨﮏﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ .. ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ!! ﭘﺴﺮ ﭘﻮﻝ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ ﭘﺪﺭ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﺭب ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺷﺪ . ﺩﺭ این هنگام ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﺯ ﺟﻤﻊ ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ بلند شد و ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ؛ . ﭘﺴﺮ.. ﺁﯾﺎ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯿﮑني ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ؟! . ﭘﺴﺮ ﭘﺎﺳﺦ داﺩ؛ خیر ﺟﻨﺎﺏ . ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ . ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺮ ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﻪ، ﭘﺴﺮم. ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ . ﺩﺭﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﭘﺴﺮﺍﻥ.. ﻭ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺪﺭﺍﻥ.. و ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﻣﻄﻠﻖ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ.. 🖤✨پنجشنبه ای ديگر و چشم انتظاری اموات به خيرات شما خوبان دسته گلی از صلوات وفاتحه نثارِ روح تمام پدران و مادران آسمانی ياد كنيم تا يادمان کنند روحشان شاد و یادشان گرامی.🖤
📌 سلام یوسف... ▪️ گفت: چشمانت بی‌سو شده، در دلم گفتم: چشمانی که جمال بی‌مثال او را نمی‌بیند همان به که بی‌سو باشد، گفت: دیر آمدی، تازه فهمیدی که باید می‌آمدی، در دلم گفتم: آری دیر آمدم اما نه برای چشمانم، دیر فهمیده‌ام که دنیا بی او ارزش دیدن ندارد، دیر فهمیده‌ام که باید می‌آمدم به سوی تو... ▫️ سلام یوسف، به چشمانم آموخته بودم که جز تو را نبینند، سال‌هاست که در جست وجوی توام آنقدر دیر آمدی که دیگر دنیا را نمی‌خواهم ببینم گویا چشمانم دیگر بی‌تو دنیا را نمی‌خواهند، تمام وقت به تو می‌اندیشیدم وقتی که فهمیدم چشمانم بی‌سو شده‌اند هنوز یعقوب نشده‌اند برای تو، هنوز در فراقت خون گریه نمی‌کنند کاش پرده از چشمانم می‌گشودی و بینایم می‌کردی، کاش پیراهنت را به دستان نسیم می‌سپردی تا که از عطر تو وجودم جان می‌گرفت 🔅 یوسف تا نیایی گره این زندگی وا نمی‌شود دیگر بدون تو بودن ممکن نیست این را حتی هوای شهر هم میداند، بازگرد یوسف... 📖
📌 پرونده اعمال... 🔸 بعد از بررسی پرونده اعمالش، به ادعای انتظار خودش خندید. آن‌روز هم، غرق در روزمرگی‌ها و بدون یاد امام گذشته بود. 📖
📌 بند پوتین‌هایش را محکم بست... 🥾 بند پوتین‌هایش را محکم بست. گفت: رسم سربازی اینه که حواست به یتیمای شیعه باشه… اولین خاکریز از بقّالی محله شروع می‌شد؛ تمام حقوق این ماه و پس‌اندازش را داد و برایشان گوشت و خوار و بار خرید. صدای بچه‌های قد و نیم‌قد تهِ کوچه می‌آمد. زیر لب گفت: برای یاری‌ات آماده‌ام… ؛ ۷
📌 منتظر جامانده... 🔸 یک سال چشم‌انتظار راهپیمایی اربعین بودم. روز و شبم رو با رویای مشایه می‌گذروندم و برنامه‌ریزی همه چیز رو کرده بودم. تا اینکه خبر تصادف پدر رسید و چاره‌ای جز پرستاری از او نبود... 🔹 انگار امسال هم قسمت ما صبر بر تقدیر بود. اما وقتی همکارم پیام پویش نذر ظهور رو برام فرستاد، با خودم فکر کردم ما جامونده‌ها هم می‌تونیم برای اربعین امام حسین قدمی برداریم. 🔸 پس تصمیم گرفتم از این پویش حمایت کنم و بقیه رو هم به این پویش دعوت کنم. و امسال رو این‌جوری همسفر زائرهای کربلا باشم... 📖 ؛
📌 به دنبال مادر... 🎤 نشسته بودم میون روضه و خداخدا می‌کردم‌ کاش مداح برگرده بگه آی جماعت، دروغ خوندم. از نشستن یک دست کوچیک رو شونم، به خودم اومدم. برگشتم نگاهش که کردم، دنیا رو سرم خراب شد. دخترک، میون خانم‌های گریه‌کن، گِرِه روسریش رو محکم گرفته بود تا کمتر موهای طلاییش به چشم بیاد! به بالای مجلس نگاه می‌کرد. تابش چراغ سبزی که مجلس رو روشن نگه‌ داشته بود، خیلی به چهرهٔ ظریف و معصومانه‌اش میومد. ▪️ چشماش از ابرهای بهاری هم بارونی‌تر بود. سعی می‌کرد مانع بارش اشک‌هاش بشه تا بتونه جمعیت رو واضح ببینه. بغضم ترکیده بود؛ همیشه از تصور روضه‌ها فراری بودم. با تمام توان، صدام رو جمع کردم و گفتم: «چی‌ شده قربونت بشم؟» ایستاده بود ولی من هنوز هم باید سرم رو خم می‌کردم تا صداش رو بشنوم. با لکنت می‌گفت: «ما...ما...نَ...مم...» گفت و رفت تا باز دنبال مادرش بگرده. ▫️ دستش رو از روی شونم برداشته بود ولی انگار وزنه‌ای از غم، روی قلبم جا گذاشته بود. تازه کمی درک کردم شنیدن کِی بوَد مانند دیدن! یا بقیة‌الله... 📖 ؛ به مناسبت شهادت سلام‌الله‌علیها
📌 شکستن عهد و پیمان... 🔥 نمی‌گویم به عهدشان وفا نکردند. می‌گویم: عهد و بیعتی که بسته بودند را سوزاندند... همان لحظه‌ای که درِ خانهٔ امام زمانشان را به آتش کشیدند. ❓ امروز اما چگونه پیمان می‌شکنیم؟ تا کجا بر سر قول و قرارمان با مولا هستیم؟ 📖 ۳ ؛ ویژه
‍ ▪️از خجالت سرش را بالا نمی‌آورد. گفتنش سخت بود. اما هرطور بود به زبان آورد: گناهی نیست که نکرده باشم. راهی هست برای توبه؟ فرمود: پدر یا مادرت زنده‌اند؟ گفت: فقط پدرم. فرمود: برو به پدرت نیکی کن. وقتی رفت پیامبر صلی الله علیه وآله آه کشید. فرمود: کاش مادرش زنده بود! 📚 برگرفته از کتاب الزهد، ص۳۵. ✋ اگه دوست داری پیش امام زمانت عزیز بشی، یه کاری کن مادرت، از ته دل، دعات کنه. دعای مادر بیداد می‌کنه. تا فرصت هست قدر بدون. خیلی زود دیر میشه.
‍ ❤️دلت کجاست؟! ▪️از کوفه آمده بود مدینه، تمام تنش درد می‌کرد. می‌خواست برود دیدن امامش، اما تاب راه رفتن نداشت. خدمتکار امام از راه رسید. در دستش شربتی عطرآگین؛ گفت: «مولا فرموده: این را بنوش و پیش من بیا». شربت را که نوشید اثری از درد و بیماری نماند. راه افتاد. به خانه‌ی امام که رسید گریه امانش نمی‌داد. امام باقر علیه السلام پرسید: «محمد بن مسلم! چرا گریه می‌کنی؟!» گفت: «... گریه‌ام از دوری شماست؛ راهم دور است؛ نمی‌توانم زیاد پیش شما بمانم و شما را سیر ببینم.» فرمود: « ...همین که دوست داری نزدیک ما باشی؛ همین که دوست داری ما را ببینی و نمی‌توانی؛ ❤️ بدان که خدا از حال دلت خبر دارد پاداش این حسرت با خود اوست.» 📚برگرفته از کامل الزیارات، باب۹۱، حدیث۷. ✋ مهم نیست الان پاهایت کجای دنیا و کجای تاریخ ایستاده؛ ببین پای دلت کجاست. خدا به دلت نگاه میکند دلت هرجا باشد خدا تو را همانجا می‌بیند!
📌 بهترین رزق... 🏠 چند ماهی از نقل مکان به خونه جدید گذشته بود. اهالی محله اهل توجه و برگزاری مراسم آیینی و مذهبی نبودند. 📆 اعیاد و مناسبت‌ها که می‌شد دلش هوای مراسمات پرشور محلهٔ قدیمی را می‌کرد‌. به تقویم نگاه کرد. دلش گرفت. چیزی تا نمانده بود و محله سوت‌و‌کور بود. 💡 فکری در ذهنش جرقه زد. یادش آمد که همیشه دلش می‌خواسته برای امام زمان عجل‌الله تعالی فرجه الشریف کاری کند. به خودش گفت: این هم کار! چه رزقی بهتر از توفیق برگزاری جشن ولادت امام زمان عجل‌الله تعالی فرجه الشریف و احیای نیمه شعبان. 📞 به همسرش تلفن زد و تصمیمش را با او در میان گذاشت. همسرش موافق بود و قول داد همه‌جوره حمایتش کند. آرام شد. با خودش فکر کرد: خوبی همسر مهدوی داشتن همین است. 📖
- مهندس! چرا گریه می‌کنی؟ + تمام عمر آرزوم بود خادم حرم بقیع بشم، حالا به عنوان یکی از مهندسان ناظر ساخت حرم اینجا ایستادم. - مهندس! اشکاتو پاک کن، اونجا رو ببین! خود امام مهدی برای بازدید از پروژه اومدن! 📖 ؛ ویژه سالروز تخریب قبور بقیع
📌 شمع روشن... 🕯 زانوی غم بغل گرفته بود و گریه می‌کرد. گفتم: «چی شده؟» گفت: «خسته شدم. هر قدمی که برای امام‌زمان برمی‌دارم، یه مانع جدید جلوی راهم سبز می‌شه.» بغلش کردم و گفتم: «این اتفاقات یعنی تو مسیرِ درستی هستی، و الّا باد که با شمع خاموش کاری نداره.» 📖