eitaa logo
یاران ولیعصر
194 دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
21.9هزار ویدیو
503 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴کمک رسانی خالصانه ✍وقتی علیه السلام به خاطر مصونیت از شرّ طرفداران فرعون از مصر به مَدْین هجرت کرد در راه دختران شعیب را دید که در کناری منتظر ایستاده اند تا آب بردارند و چوپان ها برای گوسفندان خود آب می کشند. موسی به کمک آن ها رفت و برای آن ها آب کشید. دختران شعیب کمک موسی علیه السلام را به پدر خود گزارش دادند و یکی از آن ها به دستور پدر به دنبال موسی علیه السلام رفت و او را به منزل خود دعوت کرد. دختر شعیب علیه السلام از جلو حرکت کرد و موسی به دنبال او می رفت، باد به شدّت می وزید و لباس های آن دختر را به این سو و آن سو می برد. وقتی موسی علیه السلام این صحنه را مشاهده کرد از او درخواست کرد از پشت سر حرکت کند و او را به سوی منزل راهنمایی کند تا چشم او از نگاهبه محفوظ بماند. وقتی موسی علیه السلام وارد منزل شد، شعیب علیه السلام بر سر سفره شام نشسته بود، به او گفت: ای جوان! بر سر سفره بنشین و شام بخور. موسی علیه السلام گفت: «اَعوذُ بِاللَّه» (به خدا پناه می برم) شعیب علیه السلام: چرا این جمله را بر زبان آوردی؟ مگر تو گرسنه نیستی؟ موسی علیه السلام: بله گرسنه هستم. امّا می ترسم این غذا در برابر کمکی باشد که به دخترانت کرده ام. مااز خاندانی هستیم که چیزی از عمل آخرت را به سراسر زمین که پر از طلا باشد نمی فروشیم. شعیب گفت: نه واللَّه. منظور من معاوضه با کار شما نیست؛ بلکه این عادت من و پدرانم می باشد که مهمان را گرامی می داریم و به او طعام می دهیم. موسی علیه السلام نشست و غذا خورد. 📚بحارالانوار، ج 13، ص 2 ✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از MESBAHYAZDI.IR
ما را مثل دلقک فرعون ببخش! 🔹️یكى از علما داستانی را نقل مى‌‌كرد که یادم نیست در كتابی خوانده باشم؛ ولى ناقل، مرد بزرگى بود كه بى جهت و بى سند نقل نمى‌‌كرد. داستان مربوط به بنى اسرائیل و فرعون است. وقتى حضرت موسى ـ‌على نبینا و آله و علیه السلام‌ـ با برادرشان هارون براى دعوت فرعون آمده بود، یك لباس شبانى پوشیده بودند و یك چوبدستى دستشان بود، به دربار فرعون آمده بودند. خدمه دربار پرسیدند: شما كه هستید و این‌جا چه كار دارید؟ موسی گفت: من پیغمبر خدا هستم و آمده‌‌ام فرعون را دعوت كنم. خدمه دربار به آنها خندیدند و گفتند: از اینجا بروید. 🔹️فردا حضرت موسى و هارون، دوباره به دربار فرعون آمدند و همین جریان تكرار شد. در روایت نقل شده كه آنها چهل روز به دربار فرعون مى‌‌آمدند اما كسى راهشان نمى‌‌داد. فرعون دلقكى داشت كه وقتى خسته می‌شد، برایش بازى در مى‌‌آورد و فرعون را مى‌‌خنداند. این دلقك چند بار در مسیر رفتن به دربار، ‌‌دیده بود كه چوپانى ایستاده و با چوبی در دست مى‌‌گوید: من پیغمبر خدا هستم و آمده‌ام فرعون را دعوت كنم. 🔹️یك روز این دلقك لباس چوپانى پوشید و چوبی به دست گرفت و به كاخ فرعون رفت و جلوى فرعون ایستاد. فرعون پرسید: این چه لباسى است كه پوشیده‌اى؟ دلقك گفت: من پیغمبرم؛ آمده‌ام تو را دعوت كنم. فرعون و اطرافیانش به خنده افتادند و این یكى از سوژه‌‌هاى خندیدن فرعون شد و هر روز این لباس را مى‌‌پوشید و مى‌‌آمد به دربار و می‌گفت: من پیغمبرم و آمده‌ام تو را دعوت كنم؛ یا قبول كن، یا عذاب نازل مى‌‌شود. درباریان هم مى‌‌خندیدند. 🔹️بالاخره یك روز فرعون گفت: این حرف را از كجا یاد گرفته‌اى؟ دلقك گفت: كسى هست كه مى‌‌آمد مقابل دربار و این حرف‌ها را می‌گفت. فرعون گفت: بگویید خودش بیاید تا او را ببینیم. این جریان زمینه‌‌اى شد كه موسى را به كاخ فرعون راه دادند. فرعون به موسی و هارون اجازه داد تا آنها را ببینند و بخندند. آن آقاى بزرگوار نقل مى‌‌كرد كه وقتى عذاب بر فرعونیان نازل شد و همه آنها غرق شدند، خطاب رسید كه این دلقك را نجات دهید. فرشته‌‌ها گفتند: این هم از اصحاب فرعون و كافر است. خطاب آمد كه این لباس دوست ما را مى‌‌پوشید و اداى دوست ما را در مى‌‌آورد. 🔹️معنای این حرف این است كه گاهى ادا درآوردن هم مطلوب است. باید حال ما این‌گونه باشد كه ما لیاقت دعا كردن نداریم. ما كجا، ساحت قدس الهى كجا؟! اگر ما بخواهیم مطالبی كه در مضامین دعاها وارد شده، واقعا خودمان قصد انشاء كنیم و بگوییم ما این حرف‌ها را مى‌‌زنیم، مثل بنده‌‌اى، بخواهم چنین بگویم، جا دارد، به دهانمان بزنند و بگویند: خفه شو! تو كجا و این حرف‌ها كجا؟! پیش ما دروغ مى‌‌گویى؟! كس دیگری را پیدا نكرده‌اى كه فریبش بدهى؛ مى‌‌خواهى خدا رافریب بدهى؟! 🔹️ما باید بگوییم: ما اداى دعاخوان‌‌ها را در مى‌‌آوریم...امروز ما را مثل دلقک فرعون ببخش! آخر ما هم لباس دوست تو را می پوشیم، ما هم دم از امام حسین(علیه السلام) می زنیم. 🔺️بیانات آیت الله مصباح یزدی(قدس سره) ۱۳۸۵/۱۰/۰۹ 🌐 @mesbahyazdi_ir
هدایت شده از MESBAHYAZDI.IR
خنده دوستان خدا اندک است 🔸️درباره حضرت شعيب علی نبیناوآله وعلیه السلام آمده است كه ايشان صد سال گريست تا چشمانش نابينا گشت. خدای متعال به او وحی كرد: ای شعيب، چرا اين‌قدر گريه می‌كنی؟ اگر از ترس عذاب من می‌گريی، من جهنم را بر تو حرام كردم، و اگر از شوق بهشت می‌گريی، من بهشت را در اختيار تو گذاشتم. 🔸️حضرت شعيب علی نبیناوآله وعلیه السلام عرض كرد: خدايا، تو مي‏دانی كه گريه من، نه از ترس جهنم است و نه از شوق بهشت، بلكه به جهت شوق لقای توست. خدا فرمود: راست گفتی، از اين ‌پس كليم خود را خادم تو قرار می‌دهم.از سويی حضرت موسی علی نبیناوآله وعلیه السلام از مصر فرار كرد و به مَدين نزد شعيب رفت و در مقابل ازدواج با يكي از دختران شعيب، قرارداد بست كه ده سال در آنجا بماند و به شعيب علی نبینا و آله و علیه السلام خدمت كند و چوپانی گوسفندانش را به عهده گيرد. 🔸️پس از نابينا گشتن شعيب علی‌ نبیناوآله‌وعلیه السلام و ناتوانی از انجام كارها، خداي متعال، كليم خود، حضرت موسي‌بن‌عمران علی نبیناوآله وعلیه السلام را برای خدمت او گماشت. شعيب علی نبینا و آله وعلیه السلام به پاس عشق و محبت به خدا چنين لياقتی يافت كه پيامبری چون موسی علی نبیناوآله وعلیه السلام، ده سال به او خدمت كند. 🔸️پس كسی كه زياد گريه می‌كند، مجال خنديدن ندارد. لذا خنده دوستان خدا اندك است؛ آن‌هم برای خوشحالی ديگران. چنان شوق ديدار خدا بر دلشان مستولی است، در اين دنيا به هيچ‌چيز دل‏خوش نمی‌شوند و روی گشاده و خنده آنان برای شادمان ساختن اطرافيان، و برای اين است كه ديگران را اندوهگين نسازند؛ و الا در دلشان چنان حزن و اندوهي است كه با شادی های دنيا محو نمی‌گردد و تنها با رسيدن به لقای خداوند، برطرف می‌شود. 🔺️ بیان علامه مصباح قدس سره از راز داستان حضرت شعیب و حضرت موسی علی نبینا وآله و علیهما السلام راهيان كوی دوست ، صفحه ۲۶۷-۲۶۸ 📱 @mesbahyazdi_ir