🌷سلسله خاطرات(۱)؛ توکل به خدا و نجات
🌺 یکی از خاطرات من از این زندان (زندان نوبت پنجم، ماجرای تراشیدن ریش است.
🎴 تراشیدن ریش در زندان های مشهد معمول نبود. در این زندان دیدم محاسن یکی از علما تراشیده شده، لذا دریافتم که محاسن من نیز چه سرنوشتی خواهد داشت.
🌾🌾🌾🌾🌾
🍁روز خاصی از هفته برای اصلاح تعیین شده بود. آن روز فرا رسید. من صدای خارج شدن زندانیان را که یکی یکی به اتاق اصلاح میرفتند، می شنیدم. ... و کمی بعد هم نوبت من می رسید. چه باید بکنم؟ تسلیم شوم؟ یا مقاومت کنم؟
☄☄☄☄☄
🤲 با دعا و تضرُّع از خدا خواستم فرجی برایم برساند. نوبت من رسید. در سلول باز شد. همین که نگاه رئیس زندان به من اُفتاد، گفت: بمان. و در بسته شد!
🙏 من انتظار این را نداشتم. خدا را شکر کردم. این جریان، هر هفته تکرار می شد؛ برای تراشیدن ریش، از من میگذشتند. و من تنها کسی بودم که از این امر معاف می شدم!
🌼بخاطر شیخ معترضی که به مأمور می گفت: برو به مسئولین بگو زندانی سلّول چهارد (یعنی من) برای تراشیدن ریش نمی آید، پس من هم نمی آِیم!
🌈 نگران شدم و به خدا توسل کردم که محاسنم را حفظ کند. اندکی بعد مسئول زندان آمد، درِ سلّول شیخ را باز کرد و او را با ناسزا و توهین برای تراشیدن صورتش برد. دیگر زندانیان را نیز یکی پس از دیگری بیرون آوردند.
💥من پیش بینی میکردم که این بار از من نگذرند؛ امّا این بار هم وقتی به سلّول من رسیدند، از آن گذشتند و به سراغ سلّول بعدی من رفتند! نفس راحتی کشیدم و خداوند متعال را سپاس گفتم.
📜 خون دلی که لعل شد،ص220
#رهبری_فرزانگی
#خاطرات_رهبری
#کتاب_ناب
@rahbarifarzanegi