هدایت شده از تشرف محضر امام عصر عج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیرمرد عارف شهر بابل مازندران میگفت: هر کس این دو دقیقه زمان رو گذاشت و کارش حل نشد، به من لعنت کنه. من نود سالمه، آخر عمرمه، الکی لعنت برا خودم نمیخرم.
غربت_مهدی_فاطمه😭😭
#امام_زمان عج
آقاجون خیلی دوستت دارم
@tashaarrofat
هدایت شده از تشرف محضر امام عصر عج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
📌توصیه امام عصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) به توسل به حضرت زینب(سلام الله علیها)
به اضطرار #حضرت_زینب
اللهم عجل لولیک الفرج
🔰شیخ حسین #انصاریان
#امام_زمان عج
#درس_اخلاق
@tashaarrofat
هدایت شده از تشرف محضر امام عصر عج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از اولیاء الهی به یک نفر گفته بود اگر وارد حرم حضرت علی ع بشی و حضرت را به گیسوی پریشان حضرت زینب قسم بدی حاجتت بر اورده می شود...
🎤 ایت الله ناصری رحمه الله
#اللھمعجللولیڪالفࢪج🥀
#امام_زمان
@tashaarrofat
هدایت شده از هوالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ اولین چیزی که چشم ما بعد از مرگ میبینه، عامل یه حسرت بزرگ میتونه باشه!
•┈┈••✾🍀🕊🍀✾••┈┈•
کانال هوالله 🕋
https://eitaa.com/hooallah
هدایت شده از هوالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عالَم تجلی خداست
👤#دکتر_الهی_قمشه_ای
هدایت شده از هوالله
🔸مؤمنین وقتی توبه میکنند، از گناه دوستشان توبه میکنند. گناه دوست که آمرزیده شد، دل خود آدم پاک میشود.
🔸توبه که میکنیم، اوّل توبه برای گناه دوست است. اگر دوستانمان گیر داشته باشند، در دستگاه خدا ما را مؤاخذه میکنند. مثل اینکه وقتی شاگردها درس بلد نباشند، از معلّمشان مؤاخذه میکنند. مسئولیت کوچکترها را از بزرگشان میخواهند. پس روزی هفتاد بار برای گناهان دوستان و زیردستانتان استغفار کنید. همانگونه که پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم برای گناه امّت استغفار مینمود.
🔸برای گناهان دوستانتان روزی هفتاد بار استغفار کنید و الاّ راهتان مسدود خواهد بود. وقتی استغفار کنی، دورت خلوت میشود، آنگاه علی علیه السّلام در کنارت مینشیند. استغفار یکی از دو امان الهی است.
🔸حقِّ رفیق مؤمنت بر تو این است که تو برای او استغفار نمایی و او هم برای تو. ما باید بار گناه رفقایمان و دوستانمان را تحمّل کنیم و در درگاه حقتعالی برای آنها شفاعت و عذرخواهی کنیم.
🔺مصباح الهدی - تألیف استاد مهدی طیّب🔺
#استغفار
•┈┈••✾🍀🕊🍀✾••┈┈•
کانال هوالله 🕋
https://eitaa.com/hooallah
هدایت شده از یا حسین شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از یا حسین شهید
39.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
یعنی هر چقققدر کلیپ های دکتر
عزیزی رو میبینم، خسته نمیشم😁
این هم هنر ایشونه که با طنز تمام
مسائل رو به خوبی توضیح میدن و
واقعا حرفهاشون به گوش و دل آدم
میشینه 😊
خداوند رحمت کنه امواتشون رو
و عمر طلانی بده بهشون🤲🏻
.
14021108.pdf
4.11M
📰 #روزنامه_کیهان
🔰 تمام صفحات کیهان امروز در یک نگاه
@kayhan_online
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
● ساخت مسجد با قدمت ۴۰۰ سال با یک حبه انگور
حاج آقای قرائتی نقل میکند:
روزی به مسجدی رفتیم که امام مسجد دوست پدرم بود، گفت داستان بنا شدن این مسجد در این شهر قصه عجیبی دارد، برایتان تعریف کنم:
روزی شخص ثروتمندی یک من انگور میخرد و به خدمتکار خود میگوید انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و به سر کسب و کاری که داشته میرود، بعدازظهر که از کارش به خانه برمیگردد به اهل و عیالش میگوید لطفا انگور را بیاور تا دورِهم با بچه ها انگور بخوریم.
همسرش باخنده میگوید:
من و فرزندانت همه انگور ها را خوردیم ،خیلی هم خوشمزه و شیرین بود...!
مرد با تعجب میگوید: تمامش را خوردید..؟!
زن لبخند دیگری میزند و میگوید: بله تمامش را.
مرد ناراحت شده میگوید:
یک من (سه کیلو) انگور خریدم یک حبه ی اون رو هم برای من نگذاشته اید؟! الان هم داری میخندی جالب است..!
خیلی ناراحت میشود و بعد از اندکی که به فکر فرو میرود...
ناگهان از جا برخواسته از خانه خارج میشود...
همسرش که از رفتارش شرمنده شده بود او را صدا میزند، ولی هیچ جوابی نمی شنود..
مرد ناراحت ولی متفکر میرود سراغ کسی که املاک خوبی در آن شهر داشته...
به او میگوید:
یک قطعه زمین میخواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد نیاز داشته باشند وآن را نقدا خریداری میکند، سپس نزد معمار ساختمانی شهر رفته، و از او جهت ساخت و ساز دعوت بکار میکند و میگوید:
بی زحمت همراه من بیایید؛ او را با خود بر سر زمینی که خریده بود برده و به معمار میگوید:
میخواهم مسجدی برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید..
معمار هم وقتی عجله مرد را می بیند تمام وسایل و کارگران را آورده و شروع کرد به کار کردن و ساخت مسجد میکند...
مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن میشود به خانه برمیگردد.
همسرش به او میگوید:
کجا رفتی مرد...؟! چرا بی جواب چرا بی خبر؟!
مرد در جواب همسرش میگوید:
هیچ رفته بودم یک حبه انگور از یک من مالی که در این دنیا دارم برای سرای باقی خودم کنار بگذارم، و اگر همین الان هم بمیرم دیگر خیالم راحت است، که حداقل یک حبه انگور ذخیره دارم.
همسرش میگوید چطور؟ مگر چه شده؟ اگر بابت انگورها ناراحت شدید حق باشما بوده ما کملطفی کردیم معذرت میخواهم...
مرد با ناراحتی میگوید:
شما حتی با یک دانه از یک من انگور هم بیاد من نبودید و فراموشم کردید البته این خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست.. جالب اینست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده هستم، چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید؟!؟
وبعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف میکند....
امام جماعت تعریف میکرد که طبق این نقل مشهور بین مردم شهر الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده،
۴۰۰سال است این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد میباشد ،چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت..
ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد، محبوب ترین مردم تو را فراموش میکنند حتی اگر فرزندانت باشند.
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 مرام و مسلک عُرَفا 📿
🔸️حکایت شنیدنی از حاج آقا رحیم ارباب (ره) در بیان شیخ جعفر ناصری
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
☘☘☘☘☘
✍ حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
نذر🪔
همسایهها به مادرم می گفتند،
ننه قیصرِ عباس؛
قیصر برادر بزرگترم بود که چند سال پیش
عمرش رو داد به شما
یک سال بعد هم پدرِ سکته زده ، دوباره از
غصه سکته کرد و مرد و ننه قیصر موند و
عباس ناخلفش کهِ فارغ از مسئولیت
همیشه دنبال عیش و نوش بود.
به ناچار روز میرفتم حجره و شب ها
عشرتکده اشرف و پاتیل برمی گشتم خونه
غیر شب جمعه و خود جمعه ها که
همیشه مهمون داشتیم .
معمولا شب جمعه ها همه خیرات میدن
اما ننه غذا می پخت برای شعبون و چند تا
خونه نشون کرده دیگه؛ و میداد به من که
ببرم، سفارش هم می کرد
- ننه جون یه وقت نگی فاتحه ست بگو نذره
اونا خودشون هم خدا بیامرز میگن هم
فاتحه می فرستند من که به این چیزا
اعتقادی نداشتم یه بار به شوخی گفتم،
- ننه این وسط چی به ما می ماسه؟
عاشقانه یه نگاهی به قد و بالای من
انداخت و گفت می بینی حالا چی
می ماسه!!
یه چهارشنبه آخر شب که مست بودم تو
گذر به پست حسن حلیمی خوردم که
کیسه ایی هم دستش بود، پسر بدی نبود ؛
باهاش دمخور نبودم فقط گاهی به هم
تیکه می اومدیم.
مستانه بهش گفتم:
از ما بهترون این چیه دستت ؟
جواب داد: خرما خریدم فردا شب جمعه
خیرات بدم برا آقام فاتحه بخونن
- فاتحه چی می خونن؟
- فاتحه همونه که تو بلد نیستی
- درسته حالا بگو ببینم معنیش چیه جون
تو حوصله عربی ندارم
معنیش رو که گفت جواب دادم این که
حرفی یا دعایی برای اموات نزده ، همش
واسه زنده هاست که تو هم اهلش نیستی
خرما رو یه جا بده شعبون که وضعش
خوب نیست آقا تو دعا کنه
با کنایه گفت: اون کوره رو به اندازه کافی
بعضیها که چشم به دختر خوشگلش دارند
می برن براش
- دخترش کیه؟
-یعنی تو نمی شناسی؟ آفاق همون که صد
تا خاطرخواه داره، و به هیشکی پا نداده
با این حرف انگار یکی یه چک زد تو گوشم
مستی از سرم پرید ، با عصبانیت حسن
حلیمی رو چسبوندم سینه دیوار و گفتم:
من تا حالا یه بارم ندیدمش ولی به اسم
عباس قسم یه بار دیگه پشت سر دختر
مردم غیبت کنی دندوناتو می ریزم تو
حلقت .
زد تخت سینم ولو شدم زمین حالِ بلند
شدن نداشتم یه نگاه حقیرانه بهم کرد
و گفت: هرری تو برو دهنتو آب بکش که
بوی گند میده و رفت....
غروب پنجشنبه که رسید به ننه که روی
تخت مشغول غذا ریختن بود با اخم گفتم:
- ننه من دیگه در خونه کسی نذری نمی برم،
مایه حرفه
- نمیشه مادر، یه قسمت از نذر اینه که تو
ببری وگرنه قبول نمیشه
روی دو زانو ایستادم و دستشو بوسیدم
- ننه تو رو روح داداش و آقا جون بگو نذرت
واسه چیه؟
اشک کنج چشمای معصومش جمع شد و با
گوشه چارقدش پاک کرد و جواب داد؛
- این نذر نیست یه عهده، وقتی قیصر و
آقات از دنیا رفتند عهد کردم تا زنده ام کاری
کنم که مردم از اونها به نیکی یاد کنند.
- خوب این وسط من چیکارم، بده یکی
دیگه ببره
- نمیشه، عهد کردم که خودت ببری و از
خدا خواستم که یه روز دلتو بلرزونه واهل بشی.
دوباره دو تا دستهاشو تند تند ماچ کردم و گفتم:
- الهی عباس فدات ننه من که رام رام توام
تو دعا کن زمین نلرزه ،
آخه تو کی شنیدی عباس شر شده یا به
ناموس کسی نیگا کرده که عرش خدا بلرزه.
فرق سرمو بوسید و گفت:
میدونم تو همیشه منو یاد جوونی های
آقات میندازی حالا پاشو اینا رو ببر
-- چشم ننه قیصر
خونه شعبون از همه دورتر بود و آخرین
منزل ، کلون درو که زدم مثه همیشه زود
نیومد . شعبون با اینکه چشم نداشت اما
قدم به قدم متر خونش رو حفظ بود و
خودشو تندی می رسوند دم در غذا رو
می گرفت و جلدی ظرفاشو پس می آورد.
یه خورده این پا اون پا کردم که یهو در وا
شد و یه دختر با چادر سفیدِ گل منگولی
دندون به دهن درو وا کرد
سرمو انداختم پائین و پرسیدم:
ببخشید شعبون خان خودش نیست؟
- آقام مریض شده مادرمم دستش بند بود.
یاد حرف حسن حلیمی افتادم و اینکه یه
نظر که حلاله سرمو بالا گرفتم که کاسه رو
بدم دستشو دراز کرد که بگیره چادرش وا
شد چشم به چشم شدیم در جا خشکم
زد ،قرص قمر، ابرو کمونی چشماش عین
شراب سرخوشم کرد زانو هام سست شد،
به تته پته افتادم
-- من عباس، نذر ننه همش ماسید
حالمو فهمید نتونست نخنده که چال لپشو نبینم
گفت: دیدمتون عباس آقا چند دفعه اومدم
حجرتون خرید توجه نکردید نجیب و سر
بزیر مثه داداش قیصرتون هستید
-- عیبی نداره با ننه قیصر عباس خدمت
برسم ، یعنی واسه عیادت؟
با چادر نیم رخشو پرده کشید و گفت نه
خوشحال میشم و رفت..
پشت به در شدم ، پهنای دو دستم رو
کشیدم رو صورتم و تو دل نجوا کردم
کجایی ننه که ببینی خدا دل عباستو لرزوند
و به عهد و نذرت رسیدی
⚡️پایان
✍مصطفی طهرانی
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
✍آیت الله بهجت(ره):
✅هرکس عادت به تاخیر نماز ها کرده است،
خود را برای تاخیر در همه امور زندگی
آماده کند!
⇦ تاخیر در ازدواج،
⇦ تاخیر در اشتغال،
⇦ تاخیر درتولد اولاد،
⇦ تاخیر در سلامتی و عافیت...
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مهربانی عجیب امام هادی (علیه السلام) در کلام استاد فاطمی نیا
شهادت امام هادی علیهالسلام تسلیت باد
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
#داستان_آموزنده
🔆دعاى امام در حقّ اصفهانى
مرحوم قطب الدّين راوندى ، ابن حمزه طوسى ، إ ربلى و برخى ديگر از بزرگان رضوان اللّه تعالى عليهم به نقل از جماعتى از اهالى اصفهان مانند ابوالعبّاس احمد بن نصر و ابوجعفر محمّد بن علويّه آورده است :
در شهر اصفهان شخصى بود به نام عبدالرّحمان - كه يكى از شيعيان معروف به حساب مى آمد - و از علاقه مندان به ائمّه اطهار عليهم السلام بود؛ مخصوصاً كه علاقه خاصّى نسبت به حضرت هادى سلام اللّه عليه داشت .
روزى به او گفتند: علّت تشيّع و علاقه تو به حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه السلام چيست ؟
در پاسخ اظهار داشت : به دلائلى كه خود شاهد بوده ام .
و سپس افزود: من شخصى فقير و بى بضاعت بودم به طورى كه نمى توانستم تشكيل خانواده دهم ، به همين جهت به همراه قافله اى كه عازم عراق و شهر سامراء بود، حركت كردم تا به دربار خليفه عبّاسى بروم ، به امّيد آن كه شايد از طرف او برايم كمكى شود و مشكل من برطرف گردد.
چون به شهر سامراء وارد شديم ، جلوى دربار متوكّل رفته و منتظر وقت ملاقات مانديم ، در همان اَثناء گفته شد كه حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام نيز از طرف خليفه دعوت شده است تا به ملاقات وى آيد.
ناگهان متوجّه شدم كه حضرت در حال آمدن به دربار خليفه مى باشد، تمامى افرادى كه حضور داشتند مشغول تماشاى او گشتند و آن حضرت به آرامى از بين جمعيّت عبور مى نمود.
چون عبورش به من افتاد، نگاهى محبّت آميز و عميق به من انداخت و من آهسته ، به طور مرتّب براى موفقيّت و سلامتى وجود مباركش ، دعا مى كردم .
همين كه حضرت مقابل من قرار گرفت ، به من فرمود: خداوند متعال دعايت را مستجاب نمود و عمرت را طولانى گرداند؛ و نسبت به ثروت و اموال برايت بركت قرار داد، همچنين فرزندانت نيز افزايش مى يابند.
در همين حال ، لحظه اى تمام بدنم را رعشه فرا گرفت ؛ و دوستانم هر يك جوياى حالم بودند و مى گفتند: چه شده است ؟
و چرا چنين حالتى به تو دست داد؟
و من در پاسخ به ايشان مى گفتم : نترسيد، چيزى نيست ، انشاءاللّه كه خير است .
و پيرامون نيّت خود و مشكلاتى كه داشتم با هيچكس سخنى نگفته بودم .
پس از آن كه به اصفهان بازگشتيم ، خداوند متعال درهاى رحمت و بركت را برايم گشود؛ و از هر جهت در رفاه و آسايش قرار گرفتم و صاحب ثروتى بسيار و عائله اى خوب و مورد علاقه ام گشتم .
و در حال حاضر داراى ده فرزند هستم و متجاوز از هفتاد سال از عمرم سپرى گشته است .
به همين دلائل يكى از علاقه مندان و مخلصين اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ، مخصوصاً حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه السلام گشته ام .
📚مدينة المعاجز: ج 7، ص 463، ح 2470، الثّاقب فى المناقب : ص 549، ح 11، كشف الغمّة : ج 2، ص 389، بحار: ج 50، ص 141، ح 26.
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
🔹 آیت الله حائری شیرازی 🔹
🔸هنوز خاطرخواه نشدهای ... !🔸
از آثار حلال بودن مالتان این است که فرزندتان عاشق شهادت میشود. اگر به بچه نان حرام بدهید، بچه هیچوقت دلش نمیخواهد بسیجی شود. آن نان، این اقتضا را ندارد.
یکی از فرماندهان سپاه، اصغر وصالی است. چند سال فرمانده بود، آخر هم شهید شد. برادرش هم پاسدار بود و سرپل ذهاب شهید شد.
مادرش قبل از شهادت بچههایش، خواب دیده بود امام آمده به خانهشان و مادرش یک ظرف میوه برای ایشان برده. امام دوتا سیب درشتش را برداشت و گرفت زیر عبا. گفت این برای من، و خداحافظی کرد و رفت. همان که شما میگویید «سیبِ سرسَبد». وقتی پسرش شهید شد متوجه تعبیر خوابش شد. نسبت به دومی میگفت نرو. پسر تا چند روز بهخاطر رعایت پدر و مادرش ماند. بعد مادر خواب دیده بود که مزاحم بچهات نشو! به پسرش گفته بود پسرم میخواهی بروی مزاحمت نمیشوم. او رفت و عاشورا شهید شد.
وقتی پسرش شهید شد، من برای سر سلامتی پدر به منزلشان رفتم. پدر اینها یک مرد هشتادساله و گاریچی بود. میوه میفروخت. چرخ داشت. به من گفت: «بچه من باید شهید میشد. من هشتاد سال عمر دارم و در خرید و فروشم ذرهای تقلّب نکردم، ذرهای حرام و حلال را قاطی نکردم. همیشه به رزق حلال قانع بودم».
او شبها کم می خوابید. پسرش اصغر به او گفته بود: بابا کمی بخواب. پدر به او گفته بود: «پسر! تو هنوز خاطرخواه نشدی! وقتی خاطرخواه شدی، خوابت نمیبرد».
منظورش خودش بود که خاطرخواه خدا شده و شبها خوابش نمیبرد.
✾📚 @Dastan 📚✾