🌹چند #داستان آموزنده🌹
مردی خدمت #امام_کاظم_علیهالسلام رسید و عرض کرد: ده نفر عائله دارم تمامشان بیمارند، نمیدانم چه کنم و با چه وسیله گرفتاریشان را بر طرف سازم؟
امام فرمودند:
آنان را به وسیله صدقه و احسان به نیازمندان مؤمن در راه خدا، معالجه کن(به نیازمند صدقه داده و از او بخواهید دعا کند) که هیچ چیزی سریعتر از صدقه حاجت را بر آورده نمی کند و هیچ چیز برای بیمار سودمندتر از صدقه نمی باشد...
(بحار،ج۶۲ص۲۶۹).
🌹
گاهی #امام_سجاد_سلام_الله_علیه چیزی که به سائل مرحمت می فرمودند،دست مبارک خود را می بویید و می گفت: این دست به دست الهی رسیده؛ چون #خداوند در آیه ۱۰۴ سوره توبه فرمود: خداست که توبه را از بندگانش می پذیرد و اوست که صدقات آنها را می گیرد.
🌹
#بيمارانتان را با صدقه درمان كنيد ، چه مى شود كه هر يك از شما قوت روزانه خود را صدقه دهد؟ گاه سندِ قبض روح بنده به فرشته مرگ داده مى شود ، اما آن بنده #صدقه مى دهد و در نتيجه ، به آن #فرشته گفته مىشود : سند را برگردان.
❤️اللهم عجل لولیک الفرج...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان پیرمردی که میخواست به شهری که هفت تا دروازه داشت بره
🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷
💠 #داستان
👈راه را گم کرده بودم مولایم نجاتم داد
🔸از اهالی سده اصفهان بود. همگان او را «ملاهاشم»(1) می خواندند. زهد و تقوا و کرامات عدیده اش زبانزد خاص و عام بود.
مدتی بود تمنای زیارت بیت الله داشت. لذا قصد عزیمت حج نموده و با قافله ای راهی شد.
🔹در مسیر راه، تاریکی شب همه جا را پوشاند. ناگاه به خود آمد و اثری از قافله ندید.
همه رفته بودند و او از قافله عقب مانده بود. صدای زنگ قافله را می شنید ولی اثری از آن دیده نمی شد.
به این سو و آن سو حرکت کرد که شاید علامتی از دوستان همسفر خود بیابد ولی اثری نداشت جز پاره شدن کفش و لباسش و جراحتی که بر اثر خار مغیلان در پایش ظاهر شد.
🔸بر اثر شدت جراحت و خونریزی، پاهایش خشک شد و دیگر قادر به حرکت نبود.
کاملا ناامید شد و در کنار بوته خاری بر روی زمین نشست.
🔹چون عادت به ذکر و دعا داشت مشغول دعا شده و دعای غریق و سایر ادعیه را بر زبان جاری می کرد.
🔸نزدیک اذان ماه با نور کمی طالع شده و بیابان را با نور خود اندکی روشن کرد.
ناگهان صدایی شنید. صدای حرکت اسب بود.
با خود گفت: نکند عرب های راهزن باشند که برای غارت و اسارت بازماندگان قافله آمده اند.
از ترس این امر زبان در کام نهاده و خاموش و ساکت در سایه ی آن خار مخفی شد.
🟡بقیه ی داستان را اینچنین نقل می کند:
▪️سوار بالای سرم آمده و به زبان عربی گفت: حاجی قم (یعنی حاجی بلند شو).
از شدت ترس نه حرکتی کردم و نه صحبتی.
🔸مرد عرب سر نیزه خود را کف پایم نهاده و این بار با زبان فارسی با ذکر نام خطابم کرده و فرمود: هاشم برخیز.
سرم را بلند نمودم و سلام عرض کردم و جواب شنیدم.
🔸سوار عرب سۆال کرد: چرا خوابیده بودی؟ چه ذکری می گفتی؟
تمام آنچه پیش آمده بود را برایش شرح دادم.
🔸فرمود: برخیز تا برویم.
🔹عرض کردم: مولاجان پایم به حدی مجروح شده که دیگر قدرتی بر حرکت ندارم.
🔸فرمود: نگران نباش. زخم هایت خوب شده.
حرکت مختصری کردم و با پای برهنه دو سه قدم راه رفتم.
🔸فرمود: بیا هم ردیف من، سوار شو.
چون اسب بلند بود و زمین هموار، اظهار ناتوانی در سوار شدن نمودم.
🔸فرمود: پا بر روی رکاب و پای من بگذار و سوار شو.
پا بر رکاب گذاشتم و مولایم دستم را گرفت و سوار شدم.
▪️با گرفتن دست ایشان چنان آرامشی در دلم پیدا شد که تمام دردها و غصه های گذشته را فراموش کردم.
عبای ایشان نیز معطر به عطر خاصی بود که با استشمام آن احساس زنده دلی و شادابی می نمودم.
▪️در بین راه مقداری در احوال بعضی از مسافرین قافله و خصوصیات راه صحبت فرمود.
از این رو گمان کردم ایشان از رفقای ایرانی است در قافله ی حج بوده است.
در این حال آثار طلوع آفتاب ظاهر شد.
🔸فرمود: این نور چراغ را در مقابل مشاهده کن. اینجا منزل حاجیان و رفقای شماست. اسم صاحب قهوه خانه را نیز به من فرمود.
🔸فرمود: نزدیک قهوه خانه آبی هست. دست و پایت را بشوی و خاک از لباس هایت پاک کن و نماز بخوان و همین جا باش تا همراهانت برسند.
▪️پیاده شدم و دست بر زانو گرفتم ببینم آثار خستگی و جراحت هنوز وجود دارد. حالم بهتر شده بود. ناگاه به خود آمدم دیدم اثری از آن آقا نیست.
▪️به قهوه خانه آمدم و صاحب آن را به اسم صدا زدم. تعجب کرد. آنچه پیش آمده بود را برایش تعریف کردم. متأثر شد و بسیار گریه کرد و به من خالصانه خدمت می نمود.
▪️لباس هایم را عوض کردم و زخم هایم را وارسی کردم. روی لباس ها خون زیادی بود ولی زخمی باقی نمانده بود. فقط جای زخم ها پوست سفیدی وجود داشت مثل زخمی که خوب شده باشد.
▪️عصر فردا بالاخره قافله حاجیانی که همراهشان بودم به این منزل رسید. رفقا از مشاهده من که هنوز زنده بودم بسیار تعجب کرده و گفتند به یقین رسیده بودیم که جامانده ای و به دست عرب های حربی کشته شده ای.
🟠آنچه پیش آمده بود بازگو کردم. ارادت ایشان نیز نسبت به مولایمان حضرت بقیة الله عجل الله تعالی فرجه الشریف بیشتر شده و تثبیت گردید.
**********
◽️پی نوشت:
(1) حاج ملا هاشم صلواتی. بیش از صد و ده سال عمر کرد. متوفای سال 1338 هـ.ق
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸