eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4.3هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
4.3هزار ویدیو
41 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
@ostad_shojae4_5848105844796819644.mp3
زمان: حجم: 2.47M
جا نمــونــی❗️ چراغ هایِ دنیا رو خاموش کردند؛ مثل چراغِ خیمه حسین... هرکی میخواد، میتونه بِــرِه! عاشـ❤️ـق ترها موندن و بقیه رفتند! ✔️تو؛ کجــا گیـر کردی؟
🌈✨ ✨ ✨ .... ۸ ⭕️ انسان طبیعتاً خودش رو بیشتر با ناخوشی ها و رنج ها درگیر میدونه و برای همین هم«باید همون اولِ کار، تکلیف خودش رو با رنج مشخص کنه». 🖲 اگه هوای نفست دنبال اینه که هیچ رنجی توی دنیا نکِشه،بهش بفهمون که این یه خیال خام و توهّم محض هست. 💢 گاهی بشین و با هوای نفس خودت در این باره صحبت کن. مثلا بهش بگو: 🔻ببین!😒 زندگی یعنی رنج! 👉🏼✅ ✔️به سمت خداوند متعال رفتن، مثل بالارفتن از یه سربالاییِ نفس گیر هست و به هیچ وجه مثل یه سُرسُره نیست.☺️ 🌹تو در راه رسیدن به لذّت های ، حتما رنج هایی میکشی پس آروم باش و ناراحت نشو... 💢 اگه هوای نفست خیلی غرغر کرد، گاهی بهش تندی کن. به جای اینکه سر دیگران عصبی بشی سر هوای نفست عصبانی شو.✅ ادامه دارد...
2.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 گفتاشیخامن آنچه گفتی هستم آیاتوچنان که مینُمایی هستی
📜خاطره " که رفته بودیم، از وقتی گنبد را دید، اشک😢 ریخت تا حرم. دیگر صحبت نکرد. فقط حواسش به خودش بود و امام_حسین(ع)، اما وقتی از زیارت برگشت، حالش بهتر بود🤗. گفت نمازم را زیر قبّه‌ی امام(ع) خواندم. همین حالش را بهتر کرده بود. توی بین_الحرمین، گفتم: بیایید با همدیگر یک عکس خانوادگی بگیریم👨‍👩‍👧. کمی مکث کرد بعد نگاهش را دزدید. گفت: ببخشید؛ ولی من نمی‌توانم اینجا عکس بیندازم. نمی‌توانم چنین جایی که امام(ع) و خانواده‌اش این‌قدر اذیت شدند، با خانواده‌ام عکس یادگاری بگیرم🥺". راوی:همسر، شهید
حجت الاسلام مهدوی ارفع4_5848105844796819645.mp3
زمان: حجم: 4.71M
🔊پشت پرده کرونا 🗣 کثیفی که پشت قضیه کرونا هستند؟!! ♨️علت کشته های موج دوم کرونا چیست؟!! 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع☝️☝️ ♻️بسیار عالی و بصیرت افزا...
اینم سومین محموله ماسک که تحویل خیریه مجمع شد. سایز کودک.... چقدر هم پارچه های قشنگی... سلامتی این خواهر محترمه و همسر و آمرزش امواتش صلوات..‌
✍️ 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. 💠 در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و دستور شروع عملیات رو داده!» غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند. 💠 زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.» زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!» 💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟ 💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد. شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. 💠 در گرمای نیمه‌شب تابستان ، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند. 💠 با هر قدم حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود. اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و می‌ترسیدم خبر زینب هم شایعه داعش باشد. 💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های کشاورزی نمی‌شد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه می‌کردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده می‌شد. وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می‌لرزاند و دلم می‌خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به ایستادم. 💠 می‌ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. پارس سگی از دور به گوشم سیلی می‌زد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را می‌گرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. 💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و در حصار همین خانه بود که قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر می‌زد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»... نویسنده:
هر دل كه شكست ره به جایی دارد      هر اهل دلی قبله نمایی دارد با آنكه بُود قبلة ما كعبه ولی         ايوان نجف عَجب صفايی دارد ┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
روشنگری4_5855224873349023738.mp3
زمان: حجم: 3.14M
✨داستان ملاقات علامه جعفری با امیرالمومنین (ع) 🔺وقتی عکس دختر زیبا را به من دادند و گفتند بین ازدواج با این دختر و دیدن جمال امیرالمومنین، کدام را انتخاب میکنی ؟؟ 📚برگرفته از کتاب "دیدار با علی (ع)"
🏵✨ ✨ ✨ ✨ ♦️فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت. استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم. شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد . استاد به او گفت: آیا میتوانی مثل همان نقاشی را برایم بکشی؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد و متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : ""اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید"" غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت: 👈همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه 👉