1.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖
🎥#تصویری
🔅هروقت کارت به جایی رسید که از همهجا ناامید شدی، بدون که کارت درست میشه...
🔰#آیت_الله_مجتهدی
@emamzaman`شادی 13.mp3
زمان:
حجم:
3.87M
💠 شادی گناه، معصیت، غرور، مسخره کردن مومن، جهالت و حماقت از جمله شادیهای بسیار خطرناکند.
#شادی ۱۳
#استادشجاعی
@ostad_shojae1_1203462908.mp3
زمان:
حجم:
4.18M
بنده عزیزم:
بیش از نیمی از بسته ۳۰ روزه شما سپری شد ...
و فقط یک سوم از آن باقی مانده است...
همچنان قرائت یک آیه قرآن، برابر ختم کل قرآن خواهد بود،
نفسهایتان،حتی در خواب تسبیح پروردگار محاسبه میشود...
خوابتان، عبادت شمرده خواهد شد...
حجم این بسته کمتر از پانزده روز دیگر تمام می شود و تا سال آینده تمدید نخواهد شد...
«همراه اول و آخر شما خداوند مهربان است»
بزرگواران ان شاء الله باقیمانده ماه مبارک رمضان را قدر بدانیم
با قرائت قرآن، #صلوات، ذکر، نمازهای واجب اگر برگردنمون هست، نمازهای مستحبی، کمک به هم نوع، صدقه و...
یک نگاه کوچک به اطراف بندازیم در این یکسال اخیر چه تعداد از اقوام، دوستان، همسایه ها، هم محلی ها، و... که پارسال ماه رمضان بودند ولی امسال زیر خروارها خاک خفته اند و قطعاً یکی از بزرگترین آرزوهاشون برگشت به دنیا و بهره بیشتر از ماه مبارک رمضان است. و شاید این ماه رمضان آخرین ماه رمضان ما باشد و ما هم سال بعد...
7.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راز پیراهن
قسمت پنجاه و سوم:
صدای مردان سیاه پوش یا بهتر است بگوییم ،شیطان پرستان جن زده ، مدام بالا و بالاتر میرفت ، تا جایی که ژینوس در سرش احساس سنگینی شدیدی می کرد و دردهای بدی که از سر شروع میشد و کم کم تمام تن و بدنش را می گرفت، زیاد و زیادتر میشد.
دردهایی که انگار پایانی نداشت، سر و دست وپا و همه جا را فرا گرفت و ناگهان ژینوس مانند مرده ای که در حال جان دادن است بر روی زمین افتاد و شروع به دست و پا زدن کرد.
دنیا دور سرش سیاه و کبود شده بود و دردی از سر میگرفت تا ریشهٔ جانش می پیچید و کم کم صدای ناله هایی سوزناک از حلقوم دخترک نگون بخت بیرون می آمد.
در این هنگام چهار مرد سیاه پوش از جای خود بلند شدند و بالای سر ژینوس ایستادند و با صدایی بلندتر از قبل ،الفاظی کشدار و ترسناک شروع به خواندن عبارتی موزون کردند، ناگهان ژینوس مانند مرغی سرکنده چند بار بلندش و در هوا معلق ماند و بعد از چند لحظه از همان فاصله کم به روی زمین افتاد و انگار بیهوش شد.
در این زمان چهار مرد سیاه پوش که گویی تمام توانشان تحلیل رفته بود، نفسشان را رها کردند و همانطور که به ژینوس نگاه می کردند ، استاد بزرگ گفت: بالاخره جنی که بدنش را تسخیر کرده بود ، خارج شد، بعد از بیهوشی کوتاه، این دخترک بهوش خواهد آمد.
یکی از مردان سیاه پوش ،در حالکیه سرش را به نشانه تایید تکان میداد گفت: پس ترتیبی دهید که به این دختر رسیدگی شود تا برای مراسم فردا شب آماده شود و با زدن این حرف ،هر چهار نفر به سمت درب خروج اتاق به راه افتادند و ژینوس در حالیکه نفس های کوتاه میکشید به خوابی عمیق فرو رفته بود.
ادامه دارد..
📝به قلم : ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
راز پیراهن
قسمت پنجاه و چهارم:
ژینوس احساس می کرد که دست و پایش مثل چوب خشک شده، می خواست به شدت دستش را تکان دهد،تمام توانش را جمع کرد و شروع به تکان دادن کرد که نتیجهٔ تمام توانش تکان خوردن انگشت کوچک یکی از دستانش بود.
ژینوس احساس سبکی خاصی می کرد و در عین حال حس ضعف شدیدی سراسر وجودش را فرا گرفته بود.
باز هم تمرکز کرد و تلاش نمود، ناگهان یاد قدیم افتاد، یاد کودکی اش که مادر به او میگفت: هر کجا گیر افتادی،هر کجا احساس کردی که نمی توانی کارت را درست انجام دهی یک بسم الله زیر لب بگو و یک یاعلی بلند بگو و آنوقت است که نیرو خواهی گرفت.
ژینوس آرام لبهایش را تکان داد و زیر لب گفت: بسم الله الرحمن الرحیم، عبارتی را گفت که انگار ماه ها بود فراموش کرده بود. تا این جمله از ذهنش گذشت و بر زبانش نشست، انگار نیرویی مضاعف گرفته بود،به راحتی به پهلو چرخید و با یک یاعلی از جا برخواست.
با تعجب به اطراف نگاه کرد و زیر لب گفت : یعنی من اینجا چکار میکنم.
از جا بلند شد نگاهی به لباس قرمز رنگ تنش کرد ،احساس بدی به او دست داد.
دور تا دور اتاق را جستجو کرد، اتاقی که خالی از وسیله بود و تنها وسیله اش موکتی شطرنجی در وسط و تختخوابی ساده و کبود رنگ گوشه اتاق بود، این اتاق حتی پنجره ای رو به بیرون نداشت.
ژینوس روی تخت نشست و در همین حین،درب اتاق باز شد، زری باسینی غذایی در دست وارد شد، سینی را در کنار ژینوس گذاشت، ژینوس بی توجه به غذای رنگ و لعاب دار داخل سینی که بر خلاف همیشه خبری از سبزی و سالاد و..نبود و پلو با گوشت مرغ بود ، غذایی که در سرای جنینان غذایی نایاب بود.
ژینوس نگاه سردی به زری کرد و گفت: این لباس چیه که تنم هست؟ من احساس بدی دارم، می خوام عوضش کنم.
زری خنده ای کرد و گفت: اول بیا غذات را بخور بعدم این لباس را دربیار تا لباس برات بیارم، منتها فردا شب باید همین لباس را دوباره بپوشی...
ژینوس اوفی کرد و با ولع سینی غذا را جلو کشید..
ادامه دارد...
📝 به قلم :ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
📷 #گزارش_تصویری
🔺️ شماره یک 🔺️
😔 #شب_نوزدهم_ماه_رمضان۱۴۰۲
🖤 مجمع عاشقان بقیع اردکان 🖤
🔰 قرائت دعای پرفیض جوشن کبیر
🔰 مدح خوانی اسدالله سرافراز
🔰 بیان احکام و مسائل شرعی
🔰 پذیرایی
👈 عکس از: علی بهشتیان
👇👇👇👇