فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫طلبگی.. مسیری است که لذت پیمودن ان تا ابد درکنج دلت میماند..
اگر دوست دارید علوم دینی رو خوب یاد بگیرید
یا اینکه مبلغ علوم دینی باشید..
طلبگی... بهترین روش برای علاقمندان تحصیل درزمینه علوم دینی است👌
💥اغاز پذیرش سراسری حوزه های علمیه خواهران
با امکانات ممتاز،اساتید برجسته،برنامه های پرورشی وفرهنگی
🌱شرایط ثبت نام:
متولدین سال ۱۳۶۲به بعد با مدرک دیپلم وبالاتر
🗓زمان ثبت نام: تا پایان اردیبهشت ۱۴۰۲
💻سایت اینترنتی:
Www.Whc.ir
🗄مدارک مورد نیاز
اسکن عکس صفحات شناسنامه،مدرک تحصیلی..عکس متقاضی
🏢مکان:بلوار بهشتی،نرسیده به میدان چادرملو،جنب مسجد فاطمه الزهرا(س)
📞تلفن تماس:
٠۹۱۳٠۷۳۹۸۱۵_۳۲۲۳۴۶۴۴
#مدرسه علمیه فاطمه الزهرا علیها السلام اردکان
راز پیراهن
قسمت شصت و پنجم:
ماشین جلوی پای حلما ایستاد اما نگاه حلما دنبال ماشین سفید رنگی بود که از انتهای خیابان به او نزدیک میشد.
حلما شک داشت آیا این ماشین، ماشین وحید است؟!
نا گهان بدون آنکه بفهمد چه شده، ضربه ای به سرش فرود آمد و دیگر چیزی متوجه نشد.
صدای فروشنده سوپر مارکت که حلما توجه اش را به خود جلب کرده بود، بلند شد: بردند... بردند... دختر مردم را جلوی چشم ملت بردند و صدا از کسی در نیامد.. مرد سوپری چند قدم دنبال ماشین دوید اما نتوانست به او برسد و فقط در آخرین لحظات، شماره ماشین را در ذهنش ثبت کرد.
مردی که کمابیش شاهد ماجرا بود، اوفی کرد و گفت: دخترای مردم تقصیر خودشون هست، وقتی روسریشون را در میارن و ندای زن زندگی آزادی میدهند، همین میشه دیگه..
آزادی اراذل و اوباش... که به راحتی زنها را میدزدند تا آزادانه به هوی و هوسشون برسن...
خیابان شلوغ شد و هر کس چیزی می گفت و چند ماشین به سرعت از آنجا گذشتند
پیکر بیهوش حلما، بار دیگر صندلی عقب ماشین حامل زری، قرار گرفت.
زری نگاهی به حلما که کمی خون از زیر موهایش بیرون زده بود و روی پیشانی اش نشسته بود کرد و گفت: دختره ی الدنگ، فکر کردی به این راحتی از دستت میدم؟ محااااله...
و بعد نگاهی به راننده کرد و ادامه داد: دیگه از این غلطای اضافی نمی کنی هااا، توی کاری که بهت ربطی نداره، دخالت نمی کنی..
راننده شانه ای بالا انداخت و گفت: خوب اگر دخالت نمیکردم مرده بود که...
زری چشمهایش از حدقه در اورد و صدای خرخری از گلویش بیرون آمد، اما چیزی نگفت و اشاره کرد که راهشان را ادامه دهند.
ادامه دارد..
به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
راز پیراهن
قسمت شصت و ششم:
ماشین به سرعت پیش میرفت و گاهی راننده از آینه و گاهی زری از شیشه پشت، عقب ماشین را نگاه می انداختند تا مطمئن شوند کسی آنها را تعقیب نمی کند.
و مطمین شدند، پشت سرشان امن امن است.
ماشین کم کم از شهر خارج شد و وارد کوره راهی خاکی شد و ناگهان در دست انداز افتاد و حرکت شدیدی کرد و این حرکت باعث شد حلما تکان بخورد و آرام چشمهایش را باز کرد.
چشمانش سقف خاکستری ماشین را در دیدرس خود داشت و کم کم به خاطر آورد چه اتفاقی افتاده و ناگهان تکان به خود داد و می خواست از جا بر خیزد که دردی تیز در سرش پیچید.
زری نگاهی به او کرد و در حالیکه نیشخندی میزد گفت: زیادی به خودت فشار نیار عزیزم، دیگه محاله بزارم از دستم فرار کنی.
حلما آه کوتاهی کشید و همانطور که چشمانش را از درد می بست، ساعت پیش را به یاد آورد و دوباره جرقه ای در ذهنش زد و اهسته شروع به گفتن عبارت:«یا صاحب الزمان الغوث و الامان» کرد.
باز خر خری از گلوی زری بیرون زد و چشمانش به رنگ خون درآمد و انگار آتشی سهمگین پر چشمانش روشن شده بود.
حلما متوجه شد که حرکت مؤثر بوده، لبخندی کمرنگ روی لبانش نشست و با اطمینانی بیشتر عبارت معجزه گر را شروع به گفتن نمود.
اما اینبار زری حرکتی مانند قبل انجام نداد و او هم خواست مقابله به مثل نماید و بنابراین شروع به خواندن وردهایی کرد که بی شک وردهایی شیطانی بود.
هر چه صدای حلما بالاتر می رفت، صدای زری هم بالا و بالاتر می رفت.
ماشین به بلندگویی سیار تبدیل شده بود که ذکرهایی مخالف هم به گوش میرسید.
راننده و مرد کنارش از این وضعیت به ستوه امده بودند اما چاره ای نداشتند و حق اعتراض نداشتند.
بالاخره بعد از مدتی رانندگی، درب سیاه و بزرگ با دیوارهایی بلند پیش رویشان قرار گرفت...
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
میگن برنامه امروز زندگی پس اززندگی درمورد یکی ازبچه های اردکانه. محله شریف آباد به نام اقای حاجی زاده که سال ۱۳۹۰ باموتور تصادف کردند . ساعت ۵ونیم شبکه ۴
میبینیم....
نافله را جدی بگیریم.mp3
3.52M
📻#رادیو_قرآن
.
.
💥اگهحسمیکنیمسیررسیدنبهخدارو
💥گمکردیودوستداریمستـــــــــقیم
💥امامزمانعج ،راهروبهتنشونبده!
🍂دستور امامزمان به گمشده ها🍂
🔊اجرا شده در برنامه صدای نیایش
🎤حجةالاسلام امیرحسین دریایی
1_1594324706.mp3
4.91M
مادربزرگ تعریف میکرد:
نمک، سنگ بود.
برنجِ چلو را ساعتی با نمکسنگ می خواباندیم تا کمکم شوری بگیرد.
عکسِ یادگاریِ توی دوربین را هفتهای، ماهی به انتظار می نشستیم تا فیلم به آخر برسد و ظاهر شود.
قلک داشتیم؛
با سکهها حرف می زدیم تا حسابِ اندوخته دستمان بیاید.هر روز سر می زدیم به پستخانه،
به جست و جویِ خط و خبری عاشقانه،
مگر که برسد.
«انتظار» معنا داشت.دقایق «سرشار» بود.
هرچیز یک صبوری می خواست تاپیش بیاید.
زمانش برسد.جا بیفتد.قوام بیاید…
"انتظار" قدردانمان ساخته بود .
صبوری را از یاد نبریم . . .
#فوت_فن 👌
خانومها حتما موقع شستن ظروف و کار با آب پیشبند ببندید، چون وقتی شکمتون خیس یا نمدار بشه باعث سرد شدن رحم و مستعد شدنش برای انواع کیست، عفونت، قارچ، نازایی و مشکلاتی از این دست میشه...
ببینید چقدر حواسمون بهتون هست😊😊
😁😂😁😂لبخند کانال ...
🌺حیف نون میره دکتر. به دکتر میگه: آقای دکتر از وقتی رفتم دستشوئی، دیگه کمرم صاف نشد😢😢
دکتر بهش میگه: عزیزم، اخه شما دکمه شلوارت رو به یقه پیراهنت بستی😂😂😐
🌺 پلیس: چرا دزدیده شدن کارت اعتباری تون رو گزارش ندادید؟!
مرد: چون دیدم دزد داشت کمتر از
زنم خرج می کرد😂😂😂
🌺 من وقتی از دبیر راهنمایی کمک میخواستم:
آقــا، مــیشــه ســوال ۸ رو راهـنـمایـی کنیــد؟
مــعــلـم: ببین سوال خیلی آسونه، میگه اکبر ۸ سال سن داره محمود ۱۲ گردو
حالا اگر محمود ۱۲ گردو داشته باشد و اکبر ۸ سال سن، جعفر کیست و جلیل کجاست؟!😐
اونوقت میگم: آهاااااااا😳 فهمیدم😊😅
🌺 دوستان عزیز بهم مشاوره بدید :
به نظرتون بعد از این که کارشناسی ارشدمو گرفتم 😊
فلافلی بزنم یا آب هویجی یا اسنپ برم یا تپسی یا کانال جوک تو ایتا بزنم؟ 😐
خیلی گیج شدم لطفا کمک کنید 😕
تنوع مشاغل داغونم كرده. 😆😂
🌺 اولین چیزی که قبل ازدواج باید بپرسید، پول و خونه و کار نیست.
اینکه خروپف میکنی یا نه؟ 😴
بحث یه عمر با آرامش خوابیدنه، والااااا😂
🌺 ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺗﺎﺯﻩ ﻓﻮﻕِﺩﻳﭙﻠﻤشو ﺗﻮ ﺭﺷﺘﻪ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﺍﻫﻠﻲ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﮑﺪﻩ ﻏﻴﺮﺍﻧﺘﻔﺎﻋﻲ ﻭ ﻏﻴﺮﺣﻀﻮﺭﻱ ﻋﻠﻤﻲﮐﺎﺭﺑﺮﺩﻱ ﺗﻮ ﻗﺮﻳﻪﻱ ﻣﺴﻠﻢﺁﺑﺎﺩ ﺍﺯ ﺗﻮﺍﺑﻊ ﻳﺎﻗﻮﺕﺷﻬﺮ ﺳﻔﻠﻲ ﻣَﻤَﺴﻨﻲ، ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺳﻪ ﺗﺮﻡ ﻣﺸﺮﻭﻃﻲ ﻭ ﺩﻭ ﺟﻠﺴﻪ ﺗﺸﮑﻴﻞ ﺷﻮﺭﺍ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺯ ﺍﻣﺎﻡ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﻣﺴﺠﺪﺷﻮﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ(ﻧﻔﺴﻢ ﮔﺮﻓﺖ)
ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﻣﻴﮕﻪ: ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺑﺎﻳﺪ ﺭﻓﺖ، ﺳﻘﻒ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻭﺍﺳﻪ ﻣﻦ ﮐﻮﺗﺎﺱ!😂😂😂😂
برو بابا....🤪
➣
📜 #یڪـــآیــهقـــــرآن
چــقدر از #باتـــــــــــــــری 🔋
زندگــــیت باقی مــــــــــونده؟
گران قـــیمت ترین رایگان دنیا
#وقــت است وقت طلا نیست
وقت زندگی است و هـیچ چیز
با ارزشـــــتر از زنـدگی نیست.
قدر #لحـــظهها را بدانیم ڪه
عُـــــمر و زندگی المـثنی ندارد.
📒 ســوره انعـــــام آیه ۳۲
🌹🌹منبرهای عالی 🌹🌹
🍃🍃⚡️⚡️⚡️🍃🍃
❤️🍃❤️همسرانه
#سیاستهایهمسرداری
خوبیهای همسرتان را برای فرزندان بگویید:
- ببین عزیزم چقدر بابا زحمت میکشه
- ببین پسرم کدوم مادری اینقدر دلسوزه؟
- و...
با این کار، هم فرزندت ارزش و جایگاه والدین را میفهمد و هم به همسرت احساس بالندگی دست میدهد.
❤️🍃❤️
#خانمها بخوانند ....
❗️ ️يه عادت اشتباه ما خانوم ها اينه كه گاهاً دعواهاى بين خودمون و همسر رو براى اطرافيان تعريف ميكنيم.
درسته اون لحظه سبك ميشيم و حتى ممكنه راهكار هم بگيريم ولى در بلند مدت تمام وجهه همسرمون و زندگى دو نفره مون رو در نگاه اطرافيان خراب ميكنيم.
🔸🔹اگر برخوردى باهامون شد كه ناشى از حس بى اعتمادى اونها به زندگى دو نفره ما بود ديگه جاى ناراحت شدن نداره! چون خودمون اين نگاه رو ساختيم!
💕💕💕
❤️🍃❤️
⭕️نکات مهمی که #دخترانمجرد #دربارهازدواج باید بدانند👇👇
۴- اگر از آن دسته آدمهایی هستید که دو دستی به غم و غصه یا گذشته چسبیدهاید، اشتباه میکنید.
👌 اگر به هر دلیل موقعیتهایی را در گذشته از دست دادهاید، دیگر به آن فکر نکنید.
پویا باشید و خودتان را برای آینده آماده کنید.
💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه پاسخ درست و به جایی
ما دین رو اشتباه فهمیدیم....
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت هفدهم
🔺 [-الو. سلام علیکم
-سلام. خدا قوت. طاعاتتون قبول!
-تشکر. از شما هم قبول باشه انشاءالله.
-ممنون. آقا داود. درسته؟
-بله. درخدمتم.
-خدمت از ماست حاج آقا. فرصت دارین حضورا چند دقیقهای درخدمتتون باشیم؟ البته میدونم که مشغول امور تبلیغی هستین و ماشالله موفق هم هستین و سرتون این روزا حسابی شلوغه!
-خواهش میکنم. بله. میشه خودتون معرفی کنید؟
-بله. حتما. بنده کوچیک شما مظفری هستم. آدرس یکی از دفاترمون رو خدمتتون میدم. انشاءالله فردا یا فرداشب... هر طور خودتون صلاح بدونین و فرصت داشته باشین، درخدمتتون باشیم. البته اینم بگم که دوس دارم یه افطاری ما را قابل بدونین.
-نه بابا. این چه حرفیه؟ شما بزرگوارین. من هر ساعتی بگین میام. مشکلی ندارم. یکی رو اینجا جای خودم میذارم.
-خیلی هم عالی. پس اگه موافق باشین، برای یک ساعت قبل از افطار درخدمتتون باشیم. یه لقمه افطار ساده پیش ما باشین تا در ثوابش شریک بشیم.
-حتما. خواهش میکنم. فقط میتونم بپرسم موضوع چیه؟ تا با آمادگی بیشتری بیام.
-موضوع خاصی نیست. انتقال تجارب و یه گپ و گفت خودمونی. هیچ جای نگرانی نیست.
-چشم. پس لطفا آدرس دفترتون رو بفرمایید.] 🔺
داود آدرس دفتر آن بنده خدایی که خودش را مظفری معرفی کرده بود را در گوشهای یادداشت کرد. ذهنش خیلی مشغول شده بود. دیگر آن خنده ساده و همیشگی بر لبانش نبود. مرتب به گوشهای خیره میشد. خیلی کار روی زمین مانده بود. چرا که هم شب سوم احیا را در پیش داشتند و هم جمعیت خیلی زیادی آن شب قرار بود در مراسم شرکت کنند.
اما ذهن داود به خاطر هجمه سنگینی که در فضای مجازی علیه او شکل گرفته بود، حسابی مشغول شده بود. انسان ضعیفی نبود اما چون تجربه اولش بود و هجمهها هم بیسابقه بود، نیاز به زمان داشت تا بتواند خودش را جمع و جور کند. حتی میشنید که پشت سرش حرف میزنند و آرام با نگاهشان او را دنبال میکنند.
سومین شب قدر شد و داود آن شب نتوانست قسمت سوم بحثش را در احیای بچهها ارائه کند. با این که خیلی بچهها مشتاق بودند، اما داود با گفتن جمله«آمادگی ندارم. باشه سر فرصت!» آنها را رفع و رجوع کرد.
از طرف دیگر، بخاطر بازتاب خیلی وسیع و بدی که آن کلیپ در فضای مجازی داشت، شب بیست و سوم سه برابر شبهای دیگر جمعیت آمده بود. حالا یا آمده بودند ببینند چه خبر است و آن آخوند که در فضای مجازی و شبکههای بیگانه سر و صدا کرده کیست؟ یا هر چه! خلاصه آن شب خیلی شلوغ شده بود. از همه تیپها. مخصوصا تیپهایی که مسجدی نبودند و سر و شکل آنها فرق داشت. بنکدار وقتی وارد جلسه شد، داود استقبال خوبی از او کرد. او را از وسط جمعیت عبور داد و بالا برد و بنکدار هم شروع به سخنرانی کرد.
هنوز دقایقی از سخنرانی بنکدار نگذشته بود که داود و مردم دیدند یهو بندکدار از روی منبر بلند شد و طلب صلوات کرد. وقتی داود برگشت ببیند چه خبر شده؟ با صحنهای مواجه شد که... در چشمش اشک شوق حلقه زد. بخاطر شدت اشک، جلویش را نمیدید. دید حاج آقا خلج جلو افتاده و با ده دوازده نفر از طلبهها و روحانیون وارد مجلس شدند.
برای کسانی که طلبه نیستند، و یا ناخواسته اسمشان سر زبانها نیفتاده، و ناخواسته بدنام نشدهاند، دلشان در طی یک تماس تلفنیِ محترمانه نلرزیده و زانویشان شل نشده، درک این صحنه که استاد... مراد و بزرگ و مدیر انسان، تصمیم بگیرد علیرغم درد زانو و میگرن، در شب قدر، جلوی چشم مردم، دست کلی آخوند و طلبه را بگیرد و وارد مجلسی شود که تو برای احترام به حضار و مجلس احیای شب قدر دمِ در نشستهای اما همه دارن یکجور خاصی به تو نگاه میکنند... درک و توصیف این صحنه خیلی سخت است.
سخت است که بگویم آن لحظه دل داود یک بغل میخواست. که دید جلوی همه جمعیتی که حتی در حیاط مسجد نشسته بودند و هزاران نفر آدم جمع شده بودند، حاج آقا خلج تا به داود رسید، با لبخندی پر مِهر، آغوشش را باز کرد و جلوی همه داود را در بغل گرفت و لحظاتی داود را از بغلش جدا نکرد.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇