eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
35 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫طلبگی.. مسیری است که لذت پیمودن ان تا ابد درکنج دلت میماند.. اگر دوست دارید علوم دینی رو خوب یاد بگیرید یا اینکه مبلغ علوم دینی باشید.. طلبگی... بهترین روش برای علاقمندان تحصیل درزمینه علوم دینی است👌 💥اغاز پذیرش سراسری حوزه های علمیه خواهران با امکانات ممتاز،اساتید برجسته،برنامه های پرورشی وفرهنگی 🌱شرایط ثبت نام: متولدین سال ۱۳۶۲به بعد با مدرک دیپلم وبالاتر 🗓زمان ثبت نام: تا پایان اردیبهشت ۱۴۰۲ 💻سایت اینترنتی: Www.Whc.ir 🗄مدارک مورد نیاز اسکن عکس صفحات شناسنامه،مدرک تحصیلی..عکس متقاضی 🏢مکان:بلوار بهشتی،نرسیده به میدان چادرملو،جنب مسجد فاطمه الزهرا(س) 📞تلفن تماس: ٠۹۱۳٠۷۳۹۸۱۵_۳۲۲۳۴۶۴۴ علمیه فاطمه الزهرا علیها السلام اردکان
راز پیراهن قسمت شصت و پنجم: ماشین جلوی پای حلما ایستاد اما نگاه حلما دنبال ماشین سفید رنگی بود که از انتهای خیابان به او نزدیک میشد. حلما شک داشت آیا این ماشین، ماشین وحید است؟! نا گهان بدون آنکه بفهمد چه شده، ضربه ای به سرش فرود آمد و دیگر چیزی متوجه نشد. صدای فروشنده سوپر مارکت که حلما توجه اش را به خود جلب کرده بود، بلند شد: بردند... بردند... دختر مردم را جلوی چشم ملت بردند و صدا از کسی در نیامد.. مرد سوپری چند قدم دنبال ماشین دوید اما نتوانست به او برسد و فقط در آخرین لحظات، شماره ماشین را در ذهنش ثبت کرد. مردی که کمابیش شاهد ماجرا بود، اوفی کرد و گفت: دخترای مردم تقصیر خودشون هست، وقتی روسریشون را در میارن و ندای زن زندگی آزادی میدهند، همین میشه دیگه.. آزادی اراذل و اوباش... که به راحتی زنها را میدزدند تا آزادانه به هوی و هوسشون برسن... خیابان شلوغ شد و هر کس چیزی می گفت و چند ماشین به سرعت از آنجا گذشتند پیکر بیهوش حلما، بار دیگر صندلی عقب ماشین حامل زری، قرار گرفت. زری نگاهی به حلما که کمی خون از زیر موهایش بیرون زده بود و روی پیشانی اش نشسته بود کرد و گفت: دختره ی الدنگ، فکر کردی به این راحتی از دستت میدم؟ محااااله... و بعد نگاهی به راننده کرد و ادامه داد: دیگه از این غلطای اضافی نمی کنی هااا، توی کاری که بهت ربطی نداره، دخالت نمی کنی.. راننده شانه ای بالا انداخت و گفت: خوب اگر دخالت نمیکردم مرده بود که... زری چشمهایش از حدقه در اورد و صدای خرخری از گلویش بیرون آمد، اما چیزی نگفت و اشاره کرد که راهشان را ادامه دهند. ادامه دارد.. به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
راز پیراهن قسمت شصت و ششم: ماشین به سرعت پیش میرفت و گاهی راننده از آینه و گاهی زری از شیشه پشت، عقب ماشین را نگاه می انداختند تا مطمئن شوند کسی آنها را تعقیب نمی کند. و مطمین شدند، پشت سرشان امن امن است. ماشین کم کم از شهر خارج شد و وارد کوره راهی خاکی شد و ناگهان در دست انداز افتاد و حرکت شدیدی کرد و این حرکت باعث شد حلما تکان بخورد و آرام چشمهایش را باز کرد. چشمانش سقف خاکستری ماشین را در دیدرس خود داشت و کم کم به خاطر آورد چه اتفاقی افتاده و ناگهان تکان به خود داد و می خواست از جا بر خیزد که دردی تیز در سرش پیچید. زری نگاهی به او کرد و در حالیکه نیشخندی میزد گفت: زیادی به خودت فشار نیار عزیزم، دیگه محاله بزارم از دستم فرار کنی. حلما آه کوتاهی کشید و همانطور که چشمانش را از درد می بست، ساعت پیش را به یاد آورد و دوباره جرقه ای در ذهنش زد و اهسته شروع به گفتن عبارت:«یا صاحب الزمان الغوث و الامان» کرد. باز خر خری از گلوی زری بیرون زد و چشمانش به رنگ خون درآمد و انگار آتشی سهمگین پر چشمانش روشن شده بود. حلما متوجه شد که حرکت مؤثر بوده، لبخندی کمرنگ روی لبانش نشست و با اطمینانی بیشتر عبارت معجزه گر را شروع به گفتن نمود. اما اینبار زری حرکتی مانند قبل انجام نداد و او هم خواست مقابله به مثل نماید و بنابراین شروع به خواندن وردهایی کرد که بی شک وردهایی شیطانی بود. هر چه صدای حلما بالاتر می رفت، صدای زری هم بالا و بالاتر می رفت. ماشین به بلندگویی سیار تبدیل شده بود که ذکرهایی مخالف هم به گوش میرسید. راننده و مرد کنارش از این وضعیت به ستوه امده بودند اما چاره ای نداشتند و حق اعتراض نداشتند. بالاخره بعد از مدتی رانندگی، درب سیاه و بزرگ با دیوارهایی بلند پیش رویشان قرار گرفت... ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
میگن برنامه امروز زندگی پس اززندگی درمورد یکی ازبچه های اردکانه. محله شریف آباد به نام اقای حاجی زاده که سال ۱۳۹۰ باموتور تصادف کردند . ساعت ۵ونیم شبکه ۴ میبینیم....
نافله را جدی بگیریم.mp3
3.52M
📻 . . 💥اگه‌حس‌میکنی‌مسیر‌رسیدن‌به‌خدارو 💥گم‌کردی‌و‌دوست‌داری‌مستـــــــــقیم‌ 💥امام‌زمان‌عج ،راه‌روبهت‌نشون‌بده‌! 🍂دستور امام‌زمان به گم‌شده ها🍂 🔊اجرا شده در برنامه صدای نیایش 🎤حجةالاسلام امیرحسین دریایی
طبیبانه دارچین، قهرمان مبارزه با قند خون و دیابت !🏩 دارچین در کاهش قند خون ناشتا عملکردی عالی دارد و به کنترل افزایش ناگهانی قند خون پس از وعده های غذایی کمک کند
1_1594324706.mp3
4.91M
18 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ❣زندگی مثل يه دريا،باموج های بلنده! اماصخره هايي هم، برای پناه گرفتن ما وجود داره؛ مراقب باش،این صخره ها روگم نکنی این,آغاز غرق شدن توست شجاعی 🎤 🍃 🦋🍃
مادربزرگ تعریف میکرد: نمک، سنگ بود. برنجِ چلو را ساعتی با نمک‌سنگ می خواباندیم تا کم‌کم شوری بگیرد. عکسِ یادگاریِ توی دوربین را هفته‌ای، ماهی به انتظار می نشستیم تا فیلم به آخر برسد و ظاهر شود. قلک داشتیم؛ با سکه‌ها حرف می زدیم تا حسابِ اندوخته دست‌مان بیاید.هر روز سر می زدیم به پست‌خانه، به جست و جویِ خط و خبری عاشقانه، مگر که برسد. «انتظار» معنا داشت.دقایق «سرشار» بود. هرچیز یک صبوری می خواست تاپیش بیاید. زمانش برسد.جا بیفتد.قوام بیاید… "انتظار" قدردانمان ساخته بود . صبوری را از یاد نبریم . . .
👌 خانوم‌ها حتما موقع شستن ظروف و کار با آب پیشبند ببندید، چون وقتی شکمتون خیس یا نمدار بشه باعث سرد شدن رحم و مستعد شدنش برای انواع کیست، عفونت، قارچ، نازایی و مشکلاتی از این دست میشه... ببینید چقدر حواسمون بهتون هست😊😊
😁😂😁😂لبخند کانال ... 🌺حیف نون میره دکتر. به دکتر میگه: آقای دکتر از وقتی رفتم دستشوئی، دیگه کمرم صاف نشد😢😢 دکتر بهش میگه: عزیزم، اخه شما دکمه شلوارت رو به یقه پیراهنت بستی😂😂😐 🌺 پلیس: چرا دزدیده شدن کارت اعتباری تون رو گزارش ندادید؟! مرد: چون دیدم دزد داشت کمتر از زنم خرج می کرد😂😂😂 🌺 من وقتی از دبیر راهنمایی کمک میخواستم: آقــا، مــیشــه ســوال ۸ رو راهـنـمایـی کنیــد؟ مــعــلـم: ببین سوال خیلی آسونه، میگه اکبر ۸ سال سن داره محمود ۱۲ گردو حالا اگر محمود ۱۲ گردو داشته باشد و اکبر ۸ سال سن، جعفر کیست و جلیل کجاست؟!😐 اونوقت میگم: آهاااااااا😳 فهمیدم😊😅 🌺 دوستان عزیز بهم مشاوره بدید : به نظرتون بعد از این که کارشناسی ارشدمو گرفتم 😊 فلافلی بزنم یا آب هویجی یا اسنپ برم یا تپسی یا کانال جوک تو ایتا بزنم؟ 😐 خیلی گیج شدم لطفا کمک کنید 😕 تنوع مشاغل داغونم كرده. 😆😂 🌺 اولین چیزی که قبل ازدواج باید بپرسید، پول و خونه و کار نیست. اینکه خروپف می‌کنی یا نه؟ 😴 بحث یه عمر با آرامش خوابیدنه، والااااا😂 🌺 ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺗﺎﺯﻩ ﻓﻮﻕِﺩﻳﭙﻠﻤشو ﺗﻮ ﺭﺷﺘﻪ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﺍﻫﻠﻲ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﮑﺪﻩ ﻏﻴﺮﺍﻧﺘﻔﺎﻋﻲ ﻭ ﻏﻴﺮﺣﻀﻮﺭﻱ ﻋﻠﻤﻲﮐﺎﺭﺑﺮﺩﻱ ﺗﻮ ﻗﺮﻳﻪﻱ ﻣﺴﻠﻢﺁﺑﺎﺩ ﺍﺯ ﺗﻮﺍﺑﻊ ﻳﺎﻗﻮﺕﺷﻬﺮ ﺳﻔﻠﻲ ﻣَﻤَﺴﻨﻲ، ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺳﻪ ﺗﺮﻡ ﻣﺸﺮﻭﻃﻲ ﻭ ﺩﻭ ﺟﻠﺴﻪ ﺗﺸﮑﻴﻞ ﺷﻮﺭﺍ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺯ ﺍﻣﺎﻡ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﻣﺴﺠﺪﺷﻮﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ(ﻧﻔﺴﻢ ﮔﺮﻓﺖ) ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﻣﻴﮕﻪ: ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺑﺎﻳﺪ ﺭﻓﺖ، ﺳﻘﻒ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻭﺍﺳﻪ ﻣﻦ ﮐﻮﺗﺎﺱ!😂😂😂😂 برو بابا....🤪
قرینه معکوس نوشته 😳 اینم از ثمرات آموزش مجازی😅 کسر رو معکوس کرده😐😐😐
ممنون جناب 😐 ما بریم یه دور بزنیم ، اگر بهتر گیرمون نیومد ،برمی گردیم 👀😶😗😗😗
➣ 📜 چــقدر از 🔋 زندگــــیت باقی مــــــــــونده؟ گران قـــیمت ترین رایگان دنیا است وقت طلا نیست وقت زندگی است و هـیچ چیز با ارزشـــــتر از زنـدگی نیست. قدر را بدانیم ڪه عُـــــمر و زندگی المـثنی ندارد. 📒 ســوره انعـــــام آیه ۳۲ 🌹🌹منبرهای عالی 🌹🌹 🍃🍃⚡️⚡️⚡️🍃🍃
❤️🍃❤️همسرانه خوبی‌های همسرتان را برای فرزندان بگویید: - ببین عزیزم چقدر بابا زحمت میکشه - ببین پسرم کدوم مادری اینقدر دلسوزه؟ - و... با این کار، هم فرزندت ارزش و جایگاه والدین را می‌فهمد و هم به همسرت احساس بالندگی دست می‌دهد.
❤️🍃❤️ بخوانند .... ❗️ ️يه عادت اشتباه ما خانوم ها اينه كه گاهاً دعواهاى بين خودمون و همسر رو براى اطرافيان تعريف ميكنيم. درسته اون لحظه سبك ميشيم و حتى ممكنه راهكار هم بگيريم ولى در بلند مدت تمام وجهه همسرمون و زندگى دو نفره مون رو در نگاه اطرافيان خراب ميكنيم. 🔸🔹اگر برخوردى باهامون شد كه ناشى از حس بى اعتمادى اونها به زندگى دو نفره ما بود ديگه جاى ناراحت شدن نداره! چون خودمون اين نگاه رو ساختيم! 💕💕💕
❤️🍃❤️ ⭕️نکات مهمی که باید بدانند👇👇 ۴- اگر از آن دسته آدم‌هایی هستید که دو دستی به غم و غصه یا گذشته چسبیده‌اید، اشتباه می‌کنید. 👌 اگر به هر دلیل موقعیت‌هایی را در گذشته از دست داده‌اید، دیگر به آن فکر نکنید. پویا باشید و خودتان را برای آینده آماده کنید. 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفقا لطفا این قسمت را حداقل ۱۰ بار با دقت بخونین.👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت هفدهم 🔺 [-الو. سلام علیکم -سلام. خدا قوت. طاعاتتون قبول! -تشکر. از شما هم قبول باشه ان‌شاءالله. -ممنون. آقا داود. درسته؟ -بله. درخدمتم. -خدمت از ماست حاج آقا. فرصت دارین حضورا چند دقیقه‌ای درخدمتتون باشیم؟ البته می‌دونم که مشغول امور تبلیغی هستین و ماشالله موفق هم هستین و سرتون این روزا حسابی شلوغه! -خواهش می‌کنم. بله. میشه خودتون معرفی کنید؟ -بله. حتما. بنده کوچیک شما مظفری هستم. آدرس یکی از دفاترمون رو خدمتتون میدم. ان‌شاءالله فردا یا فرداشب... هر طور خودتون صلاح بدونین و فرصت داشته باشین، درخدمتتون باشیم. البته اینم بگم که دوس دارم یه افطاری ما را قابل بدونین. -نه بابا. این چه حرفیه؟ شما بزرگوارین. من هر ساعتی بگین میام. مشکلی ندارم. یکی رو اینجا جای خودم می‌ذارم. -خیلی هم عالی. پس اگه موافق باشین، برای یک ساعت قبل از افطار درخدمتتون باشیم. یه لقمه افطار ساده پیش ما باشین تا در ثوابش شریک بشیم. -حتما. خواهش می‌کنم. فقط می‌تونم بپرسم موضوع چیه؟ تا با آمادگی بیشتری بیام. -موضوع خاصی نیست. انتقال تجارب و یه گپ و گفت خودمونی. هیچ جای نگرانی نیست. -چشم. پس لطفا آدرس دفترتون رو بفرمایید.] 🔺 داود آدرس دفتر آن بنده خدایی که خودش را مظفری معرفی کرده بود را در گوشه‌ای یادداشت کرد. ذهنش خیلی مشغول شده بود. دیگر آن خنده ساده و همیشگی بر لبانش نبود. مرتب به گوشه‌ای خیره می‌شد. خیلی کار روی زمین مانده بود. چرا که هم شب سوم احیا را در پیش داشتند و هم جمعیت خیلی زیادی آن شب قرار بود در مراسم شرکت کنند. اما ذهن داود به خاطر هجمه سنگینی که در فضای مجازی علیه او شکل گرفته بود، حسابی مشغول شده بود. انسان ضعیفی نبود اما چون تجربه اولش بود و هجمه‌ها هم بی‌سابقه بود، نیاز به زمان داشت تا بتواند خودش را جمع و جور کند. حتی می‌شنید که پشت سرش حرف میزنند و آرام با نگاهشان او را دنبال می‌کنند. سومین شب قدر شد و داود آن شب نتوانست قسمت سوم بحثش را در احیای بچه‌ها ارائه کند. با این که خیلی بچه‌ها مشتاق بودند، اما داود با گفتن جمله«آمادگی ندارم. باشه سر فرصت!» آن‌ها را رفع و رجوع ‌کرد. از طرف دیگر، بخاطر بازتاب خیلی وسیع و بدی که آن کلیپ در فضای مجازی داشت، شب بیست و سوم سه برابر شب‌های دیگر جمعیت آمده بود. حالا یا آمده بودند ببینند چه خبر است و آن آخوند که در فضای مجازی و شبکه‌های بیگانه سر و صدا کرده کیست؟ یا هر چه! خلاصه آن شب خیلی شلوغ شده بود. از همه تیپ‌ها. مخصوصا تیپ‌هایی که مسجدی نبودند و سر و شکل آنها فرق داشت. بنکدار وقتی وارد جلسه شد، داود استقبال خوبی از او کرد. او را از وسط جمعیت عبور داد و بالا برد و بنکدار هم شروع به سخنرانی کرد. هنوز دقایقی از سخنرانی بنکدار نگذشته بود که داود و مردم دیدند یهو بندکدار از روی منبر بلند شد و طلب صلوات کرد. وقتی داود برگشت ببیند چه خبر شده؟ با صحنه‌ای مواجه شد که... در چشمش اشک شوق حلقه زد. بخاطر شدت اشک، جلویش را نمی‌دید. دید حاج آقا خلج جلو افتاده و با ده دوازده نفر از طلبه‌ها و روحانیون وارد مجلس شدند. برای کسانی که طلبه نیستند، و یا ناخواسته اسمشان سر زبان‌ها نیفتاده، و ناخواسته بدنام نشده‌اند، دلشان در طی یک تماس تلفنیِ محترمانه نلرزیده و زانویشان شل نشده، درک این صحنه که استاد... مراد و بزرگ و مدیر انسان، تصمیم بگیرد علی‌رغم درد زانو و میگرن، در شب قدر، جلوی چشم مردم، دست کلی آخوند و طلبه را بگیرد و وارد مجلسی شود که تو برای احترام به حضار و مجلس احیای شب قدر دمِ در نشسته‌ای اما همه دارن یک‌جور خاصی به تو نگاه می‌کنند... درک و توصیف این صحنه خیلی سخت است. سخت است که بگویم آن لحظه دل داود یک بغل می‌خواست. که دید جلوی همه جمعیتی که حتی در حیاط مسجد نشسته بودند و هزاران نفر آدم جمع شده بودند، حاج آقا خلج تا به داود رسید، با لبخندی پر مِهر، آغوشش را باز کرد و جلوی همه داود را در بغل گرفت و لحظاتی داود را از بغلش جدا نکرد. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
شاید صدها نفر، دوربین‌های تلفن همراهشان را روشن کرده و از آن صحنه فیلم می‌گرفتند. از صحنه‌ای که عالم و بزرگ یک شهر، در جلسه احیایِ طلبه‌ای شرکت کرده که رادیوهای بیگانه و رسانه‌های معاند خیلی دلشان می‌خواهد او را عَلَم کنند و او را به سر دیگر روحانیون و علما بکوبند! وسط سیلابِ صلواتِ جمعیت، وقتی داود از بغل حاج‌آقا جدا شد اما هنوز بوی عطر گل‌نرگس حاج‌آقا خلج را می‌داد، تعارف کرد که حاج‌آقا را به صدر مجلس ببرد. اما حاج آقا خلج قبول نکرد. فورا حاجی مهدوی یک صندلی آورد و آن را کنار صندلی داود گذاشت و حاج آقا خلج، کنارِ داود، دمِ در نشستند و به مردم خوش‌آمد ‌گفتند. حاجی محمودی درِ گوشِ ذاکر گفت: «این دیگه چه مدلیه؟ چرا حاجی خلج نیومد بالای مجلس؟ چرا کنارِ ما ننشست؟» ذاکر که اگر کاردش میزدی خونش درنمی‌آمد با حرص و عصبانیت گفت: «اومده که بگه این بچه تحت حمایت خودمه! اومده بگه اگه کسی چپ‌چپ به این نگاه کرد با من طرفه! اومده بگه تاییدش می‌کنم و جای نگرانی نیست! اومده بگه داود از خودمونه!» داود که اصلا در این عوالم نبود. صورتش را زیر عبایش گرفته بود و قادر به کنترل گریه‌هایش نبود. مجلس ساکت بود و همه به طرف بنکدار نگاه می‌کردند و منتظر ادامه منبر بودند. که حاجی خلج، دست راستش را آرام از عبا خارج کرد و آرام روی زانوی داود گذاشت. یعنی «آروم باش پسر! آروم باش. خودتو کنترل کن. درست میشه.» داود هم آرام گرفت. بنکدار منبر را ادامه داد: «برای کوچکی همچون من خیلی سخته که در جمعی سخنرانی کنم که علما حضور دارند. مخصوصا این که استاد بزرگ و مجتهد عالی‌قدری شرف حضور داشته باشن که استاد اساتید ما و استاد چندین نسل از علمای این خطه بوده و هستند. کسب اجازه می‌کنم از این استاد فرزانه...» بعد از منبر و مراسم احیا، المیرا خانم و زینب خانم و خانم مهدوی و... سفره ساده سحری در حجره دیوید انداختند و همه روحانیون و حاج آقا خلج را دعوت کردند. حاجی خلج هم خیلی کریمانه پذیرفت و وارد حجره دیوید شد. حجره‌ای که تا یک ساعت قبل از آن، بچه‌ها آنجا را کرده بودند مثل بازار شام! با دو سه تا مانیتور. حاجی نشست و همه هم اطرافش نشستند و سحری خوردند. داود درِ گوش حاجی گفت: «بزرگی کردین. اصلا فکرش نمی‌کردم شما تشریف بیارین. حتی محال بود یه روز تصور کنم که شما تو این حجره قبول زحمت کنین و سحری بخورین. مخصوصا با کسالتی که دارین. تا عمر دارم مدیونتونم.» حاجی خلج هم سرش را به طرف داود کج کرد و گفت: «هفتاد سال از خدا عمر و عزت و آبرو گرفتم واسه همچین شبی. اگه این پا و کمر و سر و دست و جانم یاری نکنه که خودمو به موقع برسونم و پیشِ تو بشینم و به مردم خوشامدگویی کنم، میخوام هم اصلا نباشه و اینا رو نداشته باشم.» سحری را خوردند و همانجا نماز صبح را به جماعت اقامه کردند. وقتی ماشین را آوردند درِ مسجد که حاجی خلج سوار بشود و برود، حاجی همه را راهی کرد و رفتند و خودش ماند و داود. به داود گفت: «ببین پسرم! پیرمردا و پیرزن‌ها و متدینینی که در طول سال در مسجد حضور دارن، مسجد شده خونه دومشون. یه حق آب و گل واسه خودشون قائلند. بندگان خدا چون سنشون زیاده و یا یه کم ممکنه تند برخورد کنند، دلیل نمیشه که بگیم همیشه ناحق میگن. تو باید اول با اینا میبستی. ببین! یه چیزی بهت میگم، آویزه گوشِت کن. همه چیز تو این مملکت، بستنی هست. ینی باید بری ببندی. اگه میخوای کمتر مزاحمت بشن، باید قبلش بری دمِ چار نفرو ببینی. نظرشونو جلب کنی. اعتمادشون جلب کنی. بفهمن که از خودشونی. بفهمن که نیتت خیره. متوجه بشن که کارِت درسته. نه این که یهو لخت شی و بپری تو استخرِ حوادث!» داود که انگار داشت آبِ حیات از کلام حاجی خلج می‌نوشید، شش دانگ حواسش را جمع کرده بود و گوش می‌داد. -آدمایی مثل تو حواسشون به ظرفیت‌های بچه‎‌های خودمون نیست. همینایی که تو اسمشون میذاری افراطی و تند و جوشی و از این دست کلمات، والله همیشه هم غلط نمیگن. همیشه هم اشتباه نمی‌کنن. تو چرا اول با اینا ننشستی؟ تو چرا اول با اینا دمخور و دوست نشدی؟ چرا ظرفیت ایجاد نکردی؟ یهو یه عالمه بچه ریختی رو دلِ اینا؟ خب این بچه‌ها بی‌کَس و کار نیستن. پدر و مادر و خواهرایی دارن که یواش یواش سر و کلشون به مسجد پیدا میشه. خیلی هم خوب. کسی نمیگه بده. ولی اینا چی میشن؟ بچه‌های جوون‌تر خودمون که یه عمر تو مسجد هستن و هیئت اُمنای خودمون چی میشن؟ داود سرش را پایین انداخته بود و فقط می‌آموخت. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
-ماشالله همتون فقط فکر جذب لاکچری‌ها و از ما بهترونید. ببخشید پس تکلیف این دخترخانمای باحیا و چادری چی میشه؟ اینو کی جذبش کنه؟ این دل و دماغ نداره؟ نباید بهش توجه بشه؟ نباید دخترای خودمون که یه عمر با چادر حضرت زهرا زندگی کردن و اهل تبرج و این چیزا نبودن، نباید یکی به فکر گل دادن به اینا باشه؟ چرا همتون ریختین تو مترو و خیابون و پیاده‌رو و فلان و بهمان، مرتب به خانمای اونجوری گل و جایزه میدین؟ چرا ده‌تا گل از اونا خوشکل‌تر و خوش‌بوتر به دخترخانمای چادری و محجبه خودمون نمیدین؟ حواست به اینا باشه. برنامه برای پسرا داری، خیلی هم خوبه. اما حواست به دخترا هم باشه. داود فقط نگاه! -پس دو تا چیز یاد بگیر. خیلی به دردت می‌خوره. البته اشکال از من و امثال منم هستا. کاش به جای این که مرتب برای شماها تو حوزه درس اخلاق بذاریم و چهارشنبه‌ها سفت و سخت، حضور و غیاب کنیم که همه تو درس اخلاق شرکت کنن، کاش این چیزا را یادتون داده بودیم. کاش یه گوشه‌ای دور هم جمع شده بودیم و مردم‌داری یاد گرفته بودیم. کاش من یادم بود و بهتون این چیزا رو زودتر می‌گفتم. منم مقصرم. ما هم مقصریم. اما... اجمالا این دو تا نکته رو بگم و برم... یکی این که در کنار تعامل و اثرگذاری رو بقیه مردم، از بچه‌های خودمون هم غافل نشو! همین خانم‌چادریا و پسر مذهبیا. نگو اینا همیشه هستن و مهم نیست! خیلی هم مهم‌اند. از اینا غافل نشو که قافیه رو می‌بازیم. به قول رهبر معظم انقلاب، اینا موقع خطر از انقلاب دفاع می‌کنن و جلوی گلوله سینه ستبر می‌کنن. دوم این که ظرفیت‌سازی. اگه قراره مسجدِ خونه خدا، بشه پناه‌گاهِ دختر و پسرایی که تیپ و قیافشون با من و تو فرق داره، باید اول از همه، ظرفیتشو ایجاد کنی. باید اول از همه، ذهن و شعاع دیدِ متدینین و هیئت اُمنا را توسعه بدی. تا فکر نکنن کار داره از دستشون کنده میشه. تا فکر نکنن داره مسجد میشه بچه‌بازی. اگر هم نتونستی فکرشون رو توسعه بدی و مدام سنگ‌اندازی کردند، برو دنبال راه حلش. حتی به قیمت عوض کردن کادر و هیئت اُمنا. اما از راه خودش. تاکید میکنم؛ از راه خودش. باید راهشو یاد بگیری پسر جان! برم دیگه. فی امان الله! همین طور که خلج داشت سوار ماشین میشد، داود فورا شانه سمت راست خلج را بوسید و گفت: «خیلی استفاده کردم. ممنونم. راستی حاج آقا... از بالا زنگ زدن و منو خواستن! چی‌کار کنم؟» خلج که سوار ماشین شده بود، لبخندی زد و به داود گفت: «مثلا چقدر بالا؟ از خدا بالاتر؟» این را گفت و به راننده اشاره کرد که برود. راننده هم ماشین را روشن کرد و به آرامی از کنار داود دور شدند. و داود با لبخندی که به خاطر این جمله طلایی حاجی خلج روی لبش نقش بسته بود، سر جایش خشکش زد و رفتن و دور شدن ماشینِ حاج آقا را تماشا می‌کرد. اما... در فضای مجازی، هشتک‌های مربوط به داود همچنان ترند اول بود. مصیبتی بود که ضدانقلاب شروع کرده بود اما برخی از انقلابی و به‌ظاهر انقلابی‌ها قصد نداشتند به راحتی از کنار آن عبور کنند! مخصوصا در ایتا حسابی عده‌ای از خجالت داود درآمدند و شروع به تولید محتواهایی کردند که اگر کسی خبر نداشت فکر می‌کرد همانجا حضور داشتند و از نزدیک، شاهدِ عداوت و بدجنسیِ داود بوده‌اند. یکی از متوهم‌ها شروع به تحلیل کرده بود که: «پس دادسرای روحانیت کجاست و چرا جلوی امثال این آخوند را نمی‌گیرند؟ کسی که علیه مسجد و حجاب و امر به معروف و نهی از منکر موضع می‌گیرد، فردا لابد جلوی آقا هم موضع می‌گیرد! تا کجا مماشات؟ تا کجا سکوت؟» متوهم دیگری نوشته بود: «اگر به ظاهر این آخوند نگاه کنید، اصلا لباس و عمامه پیامبر به چهره زشت و کریه(!) او نمی‌آید! قطعا نفوذی است و حتی ای چه بسا لازم باشد که دستگاه‌های امنیتی وارد شوند و نسل این نفوذی‌ها را گم و گور کنند!» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
یکی از ادمین‌های تعطیل‌العالمین درباره داود نوشت: «اگر امروز جلوی او گرفته نشود، به خداوند احد و واحد قسم کفن‌پوش به آن مسجد می‌رویم و امت حزب‌الله به تکلیف شرعی و انقلابی خود در قبالِ این ترک فعل متولیان فرهنگی عمل خواهد کرد!!» جالبتر از همه سلطان‌المتوهمین بود که نوشته بود: «این‌ها همه‌اش سناریو است. سناریوی از پیش تعیین شده. بارها گفته بودیم که ایادی استکبار جهانی در لباس روحانیت قرار است که جنبش فواحش را در دست بگیرند و پدرخوانده‌های معنوی این حرکت غیرقانونی شوند. به گزارش منبعی که خواست نامش فاش نشود؛ این آخوندنمایِ پر حاشیه، سابقه حبس و محکومیت داشته و برای اخذ ویزا و پناهندگی به کشورهای مطبوعش که احتمالا انگلستان یا اسراییل باشد، اقدام به این حرکت شنیع کرده است!!» احمد و صالح نشسته بودند ورِ دلِ داود و این‌ها را بلند برایش می‌خواندند. داود هم لحظه به لحظه چشمش باز و بازتر میشد! تا جایی که دیگر جا نداشت و نزدیک بود پلکش پاره شود! از بس از این دست تحلیل‌های شخمی تخیلی برایش خواندند! تا آنجا که یکی کلیپش درآمد که در لایو گفته بود: «میگن... من ندیدم... انشاءالله دروغ باشه... اما میگن کلیپی از یه آخوند دراومده که داره علیه خانم‌های چادری شعار میده و حتی عمامه‌اش را به نشان اعتراض از سر درآورده!!!» مجری هم در جوابش گفت: «انشاءالله دروغ باشه!» او هم گفت: «بله. انشاءالله دروغ باشه!» اتفاقا همین لایو را الهام در خانه‌اش داشت می‌دید. خونش به جوش آمد و فورا زیر آن لایو کامنت گذاشت و نوشت: «حاج‌آقا یه فیلمِ دیگه هست که منم ندیدم. اگه پایه‌ای بشینیم نقدش کنیم!» تا الهام این را نوشت، ملت همیشه در صحنه شروع به ارسال ایموجی‌های خنده و پاره شدن از خنده کردند. تا جایی که ادمین پیجی که لایو از آن پخش میشد، مجبور به بستن کامنت‌ها شد و کلا درِ ارسال پیام در خِلال لایو را گِل گرفت. فردای آن روز، همه چیز مطابق همیشه گذشت. نماز جماعت برگزار شد و داود چند کلمه حرف زد. بچه‌ها کم‌کم آمدند. به ادامه بازی و مسابقه مشغول شدند. گروه صالح به تمرین سرود پرداخت. احمد با تیم‌هایی که درست کرده بود، گوشه‌ای از مسجد دور هم می‌نشستند و حرف می‌زدند. تا این که داود آماده شد و رفت به آدرسی که به او داده بودند. تا زنگ زد، یک آقای جاافتاده و با محاسنی تقریبا سفید، شیک اما با چهره‌ و چشمانی معنوی در را باز کرد. با لبخند سلام گرمی کرد و داود را در آغوش گرفت. -خوش آمدید حاج آقا. -تشکر. مزاحمتوت شدم. -نخیر. مراحمید. خوشحالم کردید. بفرمایید داخل. بفرمایید. داود وارد یک خانه بسیار تمیز و باکلاس شد. دو نفر در یک اتاق مشغول گفتگو بودند و در را هم بسته بودند. یک مرد جوان هم در آشپزخانه مشغول خدمت بود که تا داود را دید، دست به سینه سلام کرد. داود هم احترام کرد و سپس وارد اتاقی شدند که آن مرد جاافتاده به داود تعارف کرد. اتاقی که داود به آن وارد شد، سه در چهار، با سه چهار تا مبل، اسباب پذیرایی و با تصویری از یک منظره زیبا بود. رنگ پرده‌ها و طرح قالی و کاغذ دیواری جوری بود که انسان در آن احساس آرامش می‌کرد. -چه حال؟ چه خبر؟ -الحمدلله. تشکر. -این دو سه روز از بس تعریف شما را شنیدم، برای دیدارتون خیلی مشتاق بودم. فکر نمیکردم ماشاءالله اینقدر جوان باشین. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
-زنده باشین. -اگه اذیت هستین، میخواین عباتون دربیارین و راحت بشینید. اگرم که راحتید که... -ممنون. راحتم. لطف دارین. -زنده باشی. دقایقی به ذکر سرگذشت داود و مسجد و این حرف‌ها گذشت. داود یخش باز شد و راحت حرف میزد. اینقدر برخورد آن مرد، خوب و با احترام همراه بود که داود راحت حرفش را میزد و هر چه در دل داشت گفت. -واقعا صبر زیادی دارید. مرحبا به اون پدر و مادری که یه همچین پسری تربیت کردند. -لطف دارین. صبر، لازمه کار ماست. استادمون که خدا حفظشون کنه، همیشه میگن ما باید حداقل صد برابر مردم صبور باشیم. -همین طوره. بالاخره شما ورثه انبیا و اولیا هستین. ما مردم عادی به شما نگاه میکنیم و درس میگیریم. -من خیلی مشتاقم که حرفای شما را هم بشنوم. -من عرض خاصی ندارم. بدون تعارف، دارم استفاده میکنم. به مردم و بچه‌های اون محل حق میدم که اینقدر مجذوب شما بشن. شما ماشالله هم خوب حرف میزنین و هم مشخصه که عمرتون تلف نکردین و خیلی اهل مطالعه بودید. -زنده باشید. نظر محبت شماست. -دیگه کم‌کم داره موقع اذان و افطار میشه. دو تا جمله از من داشته باشین. هر وقت هم لازم شد، چه در خصوص این دو جمله و چه در خصوص هر چیز دیگه‌ای، میتونید رو من حساب کنید. -خواهش میکنم. یادداشت کنم؟ -نیار نیست. شما ماشالله خودتون به این چیزا واقفید. نکته اول اینه که از حالا امکان داره انواع و اقسام تماس‌ها و پیشنهادات به شما بشه. همین طور که در طول این دو سه روز، دو مرتبه از خارج از کشور با شما تماس گرفتند اما شما به تماس خارج از کشور جواب ندادید. آفرین به شما. خیلی کارِ پخته و درستی کردید. معلوم میشه که دنبال حاشیه نیستید. مراقب طعمه‌ها باشید. داود که با شنیدن این حرف متعجب شده بود، خیلی خیالش راحت شد و نفس راحتی کشید. -و اما نکته دوم این که پیشنهاد ما اینه که به فعالیتتون ادامه بدید. دلسرد نشید. امثال شما باید به داد این مردم برسند و اعتماد جوان و نوجوان را به مسجد و دین و انقلاب جلب کنه. حالا کجا و چطوری میخواید ادامه بدید، نمیدونم و در حیطه آخوندی شما وارد نمیشم. حرفم کلی هست. منظورم فقط اون محله نیست. کلا بیشتر وارد فاز تبلیغ بشید. اگر شما و امثال شما بیشتر در بین مردم باشید، خطرات اخلاقی و سیاسی و امنیتی و اجتماعی جامعه ما خیلی بهتر مدیریت و حل میشه. همین. این دو تا نکته‌ای بود که میخواستم بگم. داود لبخندی زد و با اندک نگرانی که داشت گفت: «حتما. چشم. ینی دیگه مشکلی نیست؟» لبخندی زد و گفت: «از اولش هم مشکلی نبوده. ما از همه چیز خبر داشتیم.» داود گفت: «اما جوسازی بعضیا در فضای مجازی و اینا...» -نه حاج آقا! اصلا نگران نباش. رسانه‌های معاندین که تکلیفشون معلومه. اگه الان دارن آخوند آخوند می‌کنن، واسه رضای خدا نیست. می‌خوان شکاف اجتماعی رو بیشتر کنن. ادمین‌های داخلی هم که بیچاره‌ها بُرش خاصی ندارن. یه مدت داغ میشن و فورا هم سرد میشن. چون قدرت تحلیل ندارن و گاهی این نداشتن قدرت تحلیل، با بی‌تقوایی و بی‌خبری قاطی میشه، دقیقا در مسیری میُفتن که دشمن واسشون تعریف کرده و ناخودآگاه غرقش میشن. شما نگران هیچ‌کدومشون نباش. حتی بنظر من عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. شما به همین مسیر ادامه بده. بریم افطار؟ بلند شدند و رفتند یک افطار ساده کردند. نماز را به امامت داود خواندند. بعدش هم یک شام مفصل خوردند. وقتی داود از مظفری خداحافظی کرد و رفت، مظفری گوشی همراهش را درآورد و شروع به تماس گرفت. -درود بر حاج عبدالمظلب عزیز! احوال شما؟ -سلام برادر. تشکر. قبول باشه. -ممنون. اطاعت امر شد. بنده خدا خیلی طلبه بزرگوار و به روز و سالمی هست. -گفتم که. بچه خیلی خوبیه. دستت درد نکنه. لازم بود که بدونه که حواستون هست و پشتش خالی نیست. -آره. شماره همراهمو بهش دادم که اگه کاری داشت زنگ بزنه. -خیلی هم عالی. دستت درد نکنه. -فقط یه چیزی! حواست به ذاکر هست؟ -اونو بسپار به خودم. خاطر جمع. -حله. کاری نداری حاجی؟ -زنده باشی. خیر پیش. -یاعلی. @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد... https://eitaa.com/yasegharibardakan