eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4.3هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
4.3هزار ویدیو
41 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
قرینه معکوس نوشته 😳 اینم از ثمرات آموزش مجازی😅 کسر رو معکوس کرده😐😐😐
ممنون جناب 😐 ما بریم یه دور بزنیم ، اگر بهتر گیرمون نیومد ،برمی گردیم 👀😶😗😗😗
➣ 📜 چــقدر از 🔋 زندگــــیت باقی مــــــــــونده؟ گران قـــیمت ترین رایگان دنیا است وقت طلا نیست وقت زندگی است و هـیچ چیز با ارزشـــــتر از زنـدگی نیست. قدر را بدانیم ڪه عُـــــمر و زندگی المـثنی ندارد. 📒 ســوره انعـــــام آیه ۳۲ 🌹🌹منبرهای عالی 🌹🌹 🍃🍃⚡️⚡️⚡️🍃🍃
❤️🍃❤️همسرانه خوبی‌های همسرتان را برای فرزندان بگویید: - ببین عزیزم چقدر بابا زحمت میکشه - ببین پسرم کدوم مادری اینقدر دلسوزه؟ - و... با این کار، هم فرزندت ارزش و جایگاه والدین را می‌فهمد و هم به همسرت احساس بالندگی دست می‌دهد.
❤️🍃❤️ بخوانند .... ❗️ ️يه عادت اشتباه ما خانوم ها اينه كه گاهاً دعواهاى بين خودمون و همسر رو براى اطرافيان تعريف ميكنيم. درسته اون لحظه سبك ميشيم و حتى ممكنه راهكار هم بگيريم ولى در بلند مدت تمام وجهه همسرمون و زندگى دو نفره مون رو در نگاه اطرافيان خراب ميكنيم. 🔸🔹اگر برخوردى باهامون شد كه ناشى از حس بى اعتمادى اونها به زندگى دو نفره ما بود ديگه جاى ناراحت شدن نداره! چون خودمون اين نگاه رو ساختيم! 💕💕💕
❤️🍃❤️ ⭕️نکات مهمی که باید بدانند👇👇 ۴- اگر از آن دسته آدم‌هایی هستید که دو دستی به غم و غصه یا گذشته چسبیده‌اید، اشتباه می‌کنید. 👌 اگر به هر دلیل موقعیت‌هایی را در گذشته از دست داده‌اید، دیگر به آن فکر نکنید. پویا باشید و خودتان را برای آینده آماده کنید. 💕💕💕
6.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه پاسخ درست و به جایی ما دین رو اشتباه فهمیدیم....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفقا لطفا این قسمت را حداقل ۱۰ بار با دقت بخونین.👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت هفدهم 🔺 [-الو. سلام علیکم -سلام. خدا قوت. طاعاتتون قبول! -تشکر. از شما هم قبول باشه ان‌شاءالله. -ممنون. آقا داود. درسته؟ -بله. درخدمتم. -خدمت از ماست حاج آقا. فرصت دارین حضورا چند دقیقه‌ای درخدمتتون باشیم؟ البته می‌دونم که مشغول امور تبلیغی هستین و ماشالله موفق هم هستین و سرتون این روزا حسابی شلوغه! -خواهش می‌کنم. بله. میشه خودتون معرفی کنید؟ -بله. حتما. بنده کوچیک شما مظفری هستم. آدرس یکی از دفاترمون رو خدمتتون میدم. ان‌شاءالله فردا یا فرداشب... هر طور خودتون صلاح بدونین و فرصت داشته باشین، درخدمتتون باشیم. البته اینم بگم که دوس دارم یه افطاری ما را قابل بدونین. -نه بابا. این چه حرفیه؟ شما بزرگوارین. من هر ساعتی بگین میام. مشکلی ندارم. یکی رو اینجا جای خودم می‌ذارم. -خیلی هم عالی. پس اگه موافق باشین، برای یک ساعت قبل از افطار درخدمتتون باشیم. یه لقمه افطار ساده پیش ما باشین تا در ثوابش شریک بشیم. -حتما. خواهش می‌کنم. فقط می‌تونم بپرسم موضوع چیه؟ تا با آمادگی بیشتری بیام. -موضوع خاصی نیست. انتقال تجارب و یه گپ و گفت خودمونی. هیچ جای نگرانی نیست. -چشم. پس لطفا آدرس دفترتون رو بفرمایید.] 🔺 داود آدرس دفتر آن بنده خدایی که خودش را مظفری معرفی کرده بود را در گوشه‌ای یادداشت کرد. ذهنش خیلی مشغول شده بود. دیگر آن خنده ساده و همیشگی بر لبانش نبود. مرتب به گوشه‌ای خیره می‌شد. خیلی کار روی زمین مانده بود. چرا که هم شب سوم احیا را در پیش داشتند و هم جمعیت خیلی زیادی آن شب قرار بود در مراسم شرکت کنند. اما ذهن داود به خاطر هجمه سنگینی که در فضای مجازی علیه او شکل گرفته بود، حسابی مشغول شده بود. انسان ضعیفی نبود اما چون تجربه اولش بود و هجمه‌ها هم بی‌سابقه بود، نیاز به زمان داشت تا بتواند خودش را جمع و جور کند. حتی می‌شنید که پشت سرش حرف میزنند و آرام با نگاهشان او را دنبال می‌کنند. سومین شب قدر شد و داود آن شب نتوانست قسمت سوم بحثش را در احیای بچه‌ها ارائه کند. با این که خیلی بچه‌ها مشتاق بودند، اما داود با گفتن جمله«آمادگی ندارم. باشه سر فرصت!» آن‌ها را رفع و رجوع ‌کرد. از طرف دیگر، بخاطر بازتاب خیلی وسیع و بدی که آن کلیپ در فضای مجازی داشت، شب بیست و سوم سه برابر شب‌های دیگر جمعیت آمده بود. حالا یا آمده بودند ببینند چه خبر است و آن آخوند که در فضای مجازی و شبکه‌های بیگانه سر و صدا کرده کیست؟ یا هر چه! خلاصه آن شب خیلی شلوغ شده بود. از همه تیپ‌ها. مخصوصا تیپ‌هایی که مسجدی نبودند و سر و شکل آنها فرق داشت. بنکدار وقتی وارد جلسه شد، داود استقبال خوبی از او کرد. او را از وسط جمعیت عبور داد و بالا برد و بنکدار هم شروع به سخنرانی کرد. هنوز دقایقی از سخنرانی بنکدار نگذشته بود که داود و مردم دیدند یهو بندکدار از روی منبر بلند شد و طلب صلوات کرد. وقتی داود برگشت ببیند چه خبر شده؟ با صحنه‌ای مواجه شد که... در چشمش اشک شوق حلقه زد. بخاطر شدت اشک، جلویش را نمی‌دید. دید حاج آقا خلج جلو افتاده و با ده دوازده نفر از طلبه‌ها و روحانیون وارد مجلس شدند. برای کسانی که طلبه نیستند، و یا ناخواسته اسمشان سر زبان‌ها نیفتاده، و ناخواسته بدنام نشده‌اند، دلشان در طی یک تماس تلفنیِ محترمانه نلرزیده و زانویشان شل نشده، درک این صحنه که استاد... مراد و بزرگ و مدیر انسان، تصمیم بگیرد علی‌رغم درد زانو و میگرن، در شب قدر، جلوی چشم مردم، دست کلی آخوند و طلبه را بگیرد و وارد مجلسی شود که تو برای احترام به حضار و مجلس احیای شب قدر دمِ در نشسته‌ای اما همه دارن یک‌جور خاصی به تو نگاه می‌کنند... درک و توصیف این صحنه خیلی سخت است. سخت است که بگویم آن لحظه دل داود یک بغل می‌خواست. که دید جلوی همه جمعیتی که حتی در حیاط مسجد نشسته بودند و هزاران نفر آدم جمع شده بودند، حاج آقا خلج تا به داود رسید، با لبخندی پر مِهر، آغوشش را باز کرد و جلوی همه داود را در بغل گرفت و لحظاتی داود را از بغلش جدا نکرد. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
شاید صدها نفر، دوربین‌های تلفن همراهشان را روشن کرده و از آن صحنه فیلم می‌گرفتند. از صحنه‌ای که عالم و بزرگ یک شهر، در جلسه احیایِ طلبه‌ای شرکت کرده که رادیوهای بیگانه و رسانه‌های معاند خیلی دلشان می‌خواهد او را عَلَم کنند و او را به سر دیگر روحانیون و علما بکوبند! وسط سیلابِ صلواتِ جمعیت، وقتی داود از بغل حاج‌آقا جدا شد اما هنوز بوی عطر گل‌نرگس حاج‌آقا خلج را می‌داد، تعارف کرد که حاج‌آقا را به صدر مجلس ببرد. اما حاج آقا خلج قبول نکرد. فورا حاجی مهدوی یک صندلی آورد و آن را کنار صندلی داود گذاشت و حاج آقا خلج، کنارِ داود، دمِ در نشستند و به مردم خوش‌آمد ‌گفتند. حاجی محمودی درِ گوشِ ذاکر گفت: «این دیگه چه مدلیه؟ چرا حاجی خلج نیومد بالای مجلس؟ چرا کنارِ ما ننشست؟» ذاکر که اگر کاردش میزدی خونش درنمی‌آمد با حرص و عصبانیت گفت: «اومده که بگه این بچه تحت حمایت خودمه! اومده بگه اگه کسی چپ‌چپ به این نگاه کرد با من طرفه! اومده بگه تاییدش می‌کنم و جای نگرانی نیست! اومده بگه داود از خودمونه!» داود که اصلا در این عوالم نبود. صورتش را زیر عبایش گرفته بود و قادر به کنترل گریه‌هایش نبود. مجلس ساکت بود و همه به طرف بنکدار نگاه می‌کردند و منتظر ادامه منبر بودند. که حاجی خلج، دست راستش را آرام از عبا خارج کرد و آرام روی زانوی داود گذاشت. یعنی «آروم باش پسر! آروم باش. خودتو کنترل کن. درست میشه.» داود هم آرام گرفت. بنکدار منبر را ادامه داد: «برای کوچکی همچون من خیلی سخته که در جمعی سخنرانی کنم که علما حضور دارند. مخصوصا این که استاد بزرگ و مجتهد عالی‌قدری شرف حضور داشته باشن که استاد اساتید ما و استاد چندین نسل از علمای این خطه بوده و هستند. کسب اجازه می‌کنم از این استاد فرزانه...» بعد از منبر و مراسم احیا، المیرا خانم و زینب خانم و خانم مهدوی و... سفره ساده سحری در حجره دیوید انداختند و همه روحانیون و حاج آقا خلج را دعوت کردند. حاجی خلج هم خیلی کریمانه پذیرفت و وارد حجره دیوید شد. حجره‌ای که تا یک ساعت قبل از آن، بچه‌ها آنجا را کرده بودند مثل بازار شام! با دو سه تا مانیتور. حاجی نشست و همه هم اطرافش نشستند و سحری خوردند. داود درِ گوش حاجی گفت: «بزرگی کردین. اصلا فکرش نمی‌کردم شما تشریف بیارین. حتی محال بود یه روز تصور کنم که شما تو این حجره قبول زحمت کنین و سحری بخورین. مخصوصا با کسالتی که دارین. تا عمر دارم مدیونتونم.» حاجی خلج هم سرش را به طرف داود کج کرد و گفت: «هفتاد سال از خدا عمر و عزت و آبرو گرفتم واسه همچین شبی. اگه این پا و کمر و سر و دست و جانم یاری نکنه که خودمو به موقع برسونم و پیشِ تو بشینم و به مردم خوشامدگویی کنم، میخوام هم اصلا نباشه و اینا رو نداشته باشم.» سحری را خوردند و همانجا نماز صبح را به جماعت اقامه کردند. وقتی ماشین را آوردند درِ مسجد که حاجی خلج سوار بشود و برود، حاجی همه را راهی کرد و رفتند و خودش ماند و داود. به داود گفت: «ببین پسرم! پیرمردا و پیرزن‌ها و متدینینی که در طول سال در مسجد حضور دارن، مسجد شده خونه دومشون. یه حق آب و گل واسه خودشون قائلند. بندگان خدا چون سنشون زیاده و یا یه کم ممکنه تند برخورد کنند، دلیل نمیشه که بگیم همیشه ناحق میگن. تو باید اول با اینا میبستی. ببین! یه چیزی بهت میگم، آویزه گوشِت کن. همه چیز تو این مملکت، بستنی هست. ینی باید بری ببندی. اگه میخوای کمتر مزاحمت بشن، باید قبلش بری دمِ چار نفرو ببینی. نظرشونو جلب کنی. اعتمادشون جلب کنی. بفهمن که از خودشونی. بفهمن که نیتت خیره. متوجه بشن که کارِت درسته. نه این که یهو لخت شی و بپری تو استخرِ حوادث!» داود که انگار داشت آبِ حیات از کلام حاجی خلج می‌نوشید، شش دانگ حواسش را جمع کرده بود و گوش می‌داد. -آدمایی مثل تو حواسشون به ظرفیت‌های بچه‎‌های خودمون نیست. همینایی که تو اسمشون میذاری افراطی و تند و جوشی و از این دست کلمات، والله همیشه هم غلط نمیگن. همیشه هم اشتباه نمی‌کنن. تو چرا اول با اینا ننشستی؟ تو چرا اول با اینا دمخور و دوست نشدی؟ چرا ظرفیت ایجاد نکردی؟ یهو یه عالمه بچه ریختی رو دلِ اینا؟ خب این بچه‌ها بی‌کَس و کار نیستن. پدر و مادر و خواهرایی دارن که یواش یواش سر و کلشون به مسجد پیدا میشه. خیلی هم خوب. کسی نمیگه بده. ولی اینا چی میشن؟ بچه‌های جوون‌تر خودمون که یه عمر تو مسجد هستن و هیئت اُمنای خودمون چی میشن؟ داود سرش را پایین انداخته بود و فقط می‌آموخت. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
-ماشالله همتون فقط فکر جذب لاکچری‌ها و از ما بهترونید. ببخشید پس تکلیف این دخترخانمای باحیا و چادری چی میشه؟ اینو کی جذبش کنه؟ این دل و دماغ نداره؟ نباید بهش توجه بشه؟ نباید دخترای خودمون که یه عمر با چادر حضرت زهرا زندگی کردن و اهل تبرج و این چیزا نبودن، نباید یکی به فکر گل دادن به اینا باشه؟ چرا همتون ریختین تو مترو و خیابون و پیاده‌رو و فلان و بهمان، مرتب به خانمای اونجوری گل و جایزه میدین؟ چرا ده‌تا گل از اونا خوشکل‌تر و خوش‌بوتر به دخترخانمای چادری و محجبه خودمون نمیدین؟ حواست به اینا باشه. برنامه برای پسرا داری، خیلی هم خوبه. اما حواست به دخترا هم باشه. داود فقط نگاه! -پس دو تا چیز یاد بگیر. خیلی به دردت می‌خوره. البته اشکال از من و امثال منم هستا. کاش به جای این که مرتب برای شماها تو حوزه درس اخلاق بذاریم و چهارشنبه‌ها سفت و سخت، حضور و غیاب کنیم که همه تو درس اخلاق شرکت کنن، کاش این چیزا را یادتون داده بودیم. کاش یه گوشه‌ای دور هم جمع شده بودیم و مردم‌داری یاد گرفته بودیم. کاش من یادم بود و بهتون این چیزا رو زودتر می‌گفتم. منم مقصرم. ما هم مقصریم. اما... اجمالا این دو تا نکته رو بگم و برم... یکی این که در کنار تعامل و اثرگذاری رو بقیه مردم، از بچه‌های خودمون هم غافل نشو! همین خانم‌چادریا و پسر مذهبیا. نگو اینا همیشه هستن و مهم نیست! خیلی هم مهم‌اند. از اینا غافل نشو که قافیه رو می‌بازیم. به قول رهبر معظم انقلاب، اینا موقع خطر از انقلاب دفاع می‌کنن و جلوی گلوله سینه ستبر می‌کنن. دوم این که ظرفیت‌سازی. اگه قراره مسجدِ خونه خدا، بشه پناه‌گاهِ دختر و پسرایی که تیپ و قیافشون با من و تو فرق داره، باید اول از همه، ظرفیتشو ایجاد کنی. باید اول از همه، ذهن و شعاع دیدِ متدینین و هیئت اُمنا را توسعه بدی. تا فکر نکنن کار داره از دستشون کنده میشه. تا فکر نکنن داره مسجد میشه بچه‌بازی. اگر هم نتونستی فکرشون رو توسعه بدی و مدام سنگ‌اندازی کردند، برو دنبال راه حلش. حتی به قیمت عوض کردن کادر و هیئت اُمنا. اما از راه خودش. تاکید میکنم؛ از راه خودش. باید راهشو یاد بگیری پسر جان! برم دیگه. فی امان الله! همین طور که خلج داشت سوار ماشین میشد، داود فورا شانه سمت راست خلج را بوسید و گفت: «خیلی استفاده کردم. ممنونم. راستی حاج آقا... از بالا زنگ زدن و منو خواستن! چی‌کار کنم؟» خلج که سوار ماشین شده بود، لبخندی زد و به داود گفت: «مثلا چقدر بالا؟ از خدا بالاتر؟» این را گفت و به راننده اشاره کرد که برود. راننده هم ماشین را روشن کرد و به آرامی از کنار داود دور شدند. و داود با لبخندی که به خاطر این جمله طلایی حاجی خلج روی لبش نقش بسته بود، سر جایش خشکش زد و رفتن و دور شدن ماشینِ حاج آقا را تماشا می‌کرد. اما... در فضای مجازی، هشتک‌های مربوط به داود همچنان ترند اول بود. مصیبتی بود که ضدانقلاب شروع کرده بود اما برخی از انقلابی و به‌ظاهر انقلابی‌ها قصد نداشتند به راحتی از کنار آن عبور کنند! مخصوصا در ایتا حسابی عده‌ای از خجالت داود درآمدند و شروع به تولید محتواهایی کردند که اگر کسی خبر نداشت فکر می‌کرد همانجا حضور داشتند و از نزدیک، شاهدِ عداوت و بدجنسیِ داود بوده‌اند. یکی از متوهم‌ها شروع به تحلیل کرده بود که: «پس دادسرای روحانیت کجاست و چرا جلوی امثال این آخوند را نمی‌گیرند؟ کسی که علیه مسجد و حجاب و امر به معروف و نهی از منکر موضع می‌گیرد، فردا لابد جلوی آقا هم موضع می‌گیرد! تا کجا مماشات؟ تا کجا سکوت؟» متوهم دیگری نوشته بود: «اگر به ظاهر این آخوند نگاه کنید، اصلا لباس و عمامه پیامبر به چهره زشت و کریه(!) او نمی‌آید! قطعا نفوذی است و حتی ای چه بسا لازم باشد که دستگاه‌های امنیتی وارد شوند و نسل این نفوذی‌ها را گم و گور کنند!» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇