eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
چگونه عبادات کنیم 13.mp3
10.17M
؟ ۱۳ 🤲 هرگاه مشکلات، به شما حمله کردند؛ یادتان نرود؛ موقع پروازتان رسیده... اگر میخواهید در میان مشکلات، اوج بگیرید و پرواز کنید؛ نگذارید مشکلات زمین‌گیرتان کنند و عبادات تان را از شما بگیرند؛ بلکه غذاهای روح‌تان را مستمر مصرف کنید تا قدرت پرواز را از دست ندهید، آنگاه؛ شما برنده میدان مصائبید؛ شبیه زینب سلام‌الله علیها. شجاعی 🎤 🍃 ❤️🍃
رمان زن، زندگی ،آزادی قسمت سی و پنجم: وارد کابین شدند و دوباره در عالم سکوت فرو رفتند،سحر و الی هر کدوم سر جای خودشون قرار گرفتند و انگار حکم شده بود که باید بخوابند و سکوت کابین به هم نخورد. دریا آرام و گاهی در تلاطم بود ،البته سرنشینان آن اندکی از تلاطم دریا آگاه میشدند و پنجره کوچکی که بالای درب کابین تعبیه شده بود، نشان میداد روز است. بالاخره بعد از ساعتها این پهلو و آن پهلو شدن گویا کشتی لنگر گرفت، همان ملوانی را که روی عرشه دیده بودند تقه ای به درب کابین زد. الی در یک چشم بهم زدن خودش را پایین انداخت و درب را باز کرد مرد سرش را جلوتر آورد و گفت: به مقصد رسیدیم اما تا به شما خبر ندادم ، حق ترک کابین را ندارید. الی سری تکان داد و درب را بست. دخترها که فهمیده بودند سفر دریایی تمام شده مشغول پوشیدن لباس هایشان بودن ، نازگل و سارینا از لحاظ پوشش راحت بودند اما الی و سحر ،طوری رفتار می کردند که مشخص بود رگه هایی از مذهب در وجودشون نهفته است..و الی نسبت به سحر راحت تر و در پوشش آزادتر بود. دقایق به سختی میگذشت ، بالاخره بعد از مدتی درب را زدندو پشت سرش باز شد و ملوان کشتی با صدای بلند گفت: دختران زیبا موقع خروج رسیده.. دخترها یکی یکی از کابین خارج شدند و هر کدام چمدان و کوله خود را برداشتند و کاملا مشخص بود بار الی از همه سنگین تر است ،انگار قصد داشت سالهای سال در خارج کشور بماند. غروب خورشید بود و روی عرشه کشتی کسی جز چهار دختر و چند ملوان نبود با اشاره مرد پیش رو ،دخترها به راه افتادند، مرد همانطور که راه خروج را نشان میداد گفت: یه بنز سیاه رنگ سمت راست کشتی کمی دور تر از بقیه ی ماشین ها با راننده کنارش که لباس قرمز رنگ پوشیده ، خواهی دید،ایشون به دنبال شما آمدند. سحر قلبش مانند گنجشکی کوچک میزد و حس ترسی شدید تمام وجودش را فرا گرفته بود... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
رمان زن ، زندگی، آزادی قسمت سی و ششم: الی که انگار می دانست در وجود این دختر چه میگذرد، با دست آزادش دست سرد سحر را در دست گرفت و زیر لب گفت: حیف که الان غروبه و اینجا هم خلوته وگرنه هر کی منو تو را میدید میگفت چه دل و روده ای بهم میدن... لبخند کمرنگی روی لبهای سحر نشست و‌گفت: راستی چرا اینجا خلوته؟ الی شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم اما احتمالا بار این کشتی قاچاق بوده ، مثل ما..پس لازمه که یک جای پرت و غیر رسمی قرار تبادل بزارن و با این حرف بلند زد زیر خنده به طوریکه نازگل و سارینا هم خندشون گرفت و گفتن چه خبره؟ الی خنده دیگه ای کرد و گفت هیچی تبادل..... نزدیک بنز سیاه رنگ شدند، راننده کمی جلو آمد و همانطور که با احترام ساک های دخترها را میگرفت تا داخل جعبه بگذارد با لهجهٔ شکسته فارسی گفت: سلام خانم ها، لطفا هر کدومتون گوشی موبایل دارین، خاموش کنید به من تحویل بدین.. سحر که هنوز اثراتی از دلشوره قبلیش باقی مانده بود ، دوباره دلش هرری پایین ریخت...آخه...آخه...کلی عکس خانوادگی داشت که گذاشته بود برای روزهای غربتش تا در دیار غریب نگاشون کنه...پس نگاهی به الی کرد که داشت گوشیش را خاموش می کرد و گفت: چکار کنیم الی؟! الی سری تکان داد و گفت: راست کارشون همینه، نگران نشو، اگر گوشی را نمی گرفتن باید تعجب می کردی... احتمالا به محض رسیدن به یه مکان مشخص،تمام وسائلمون هم بازرسی میکنن... سحر آهی کشید و گفت: بازرسی؟! آخه برای چی؟! در همین حین سارینا و نازگل گوشی هاشون را به طرف اون راننده که خودش را عثمان معرفی کرد دادند و گفتند: اینا را دوباره بهمون برمیگردونین؟ راننده شانه ای بالا انداخت و گفت: احتمالا برمی گردونن، فعلا به من گفتن که ازتون بگیرمشون. سحر و الی هم گوشی هاشون را دادند و سوار ماشین شدند. الی جلو نشست و سحر و نازگل و سارینا هم عقب نشستن . و سفری دیگه شروع شد،به کجا؟! نمی دونستند. تا کی؟ اینم نمی دونستند... ادامه دارد... 📝به قلم : ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
❤️🍃❤️ ⭕️نکات مهمی که باید بدانند👇👇 ۸_ مرد ایده‌آل زندگی شما با مردهای به اصطلاح ایده‌آل فیلم‌ها کاملا فرق می‌کند. ❌به عبارتی منتظر چنین موجوداتی نباشید چون فقط به فیلم‌ها تعلق دارند.
❤️🍃❤️همسرانه مرد🧔🏻و زن🧕دور ِسفره نشسته اند. مرد قاشقش🥄 را زودتر فرو می برد توی كاسه سوپ🍜 و زودتر می چشد طعم غذا را و زودتر می فهمد كه دستپخت همسرش بی نمك است و اما زن🧕چشم دوخته به او تا مُهر تایید آشپزی اش را از چشم های مردش بخواند و مرد🧔🏻 كه قاعده را خوب بلد است، لبخندی می‌زند😊 و می‌گوید : "چقدر تشنه ام ❗️زن🧕بی معطلی بلند میشود و برای رساندن لیوانی آب به آشپزخانه میرود. سوراخ های نمكدان سرِ سفره بسته است و به زحمت باز می شوند و تا رسیدن ِ آب فقط به اندازه پاشیدن ِ نمك توی كاسه سوپ زن فرصت هست. برای مرد زن🧕 با لیوانی آب و لبخندی روی صورت برمی گردد و می نشیند . مرد🧔🏻 تشكر می كند، صدایش را صاف می‌كند و می‌گوید :👇 "میدونستی كتاب های آشپزی رو    باید از روی دستای تو بنویسن؟ و سوپ بی نمكش را می‌خورد ؛ بارضایت😍 و زن سوپ با نمكش را می‌خورد ؛ با لبخند😇 ❤️ زندگی زیباست به شرط : مهر و گذشت❤️
6.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای کور شدن فرد بینا که می‌خواستن برای ایجاد انحراف در مسیر زیارت ائمه بزرگش کنن بله عزیز؛ با آل علی هرکه در افتاد ور افتاد
📜 👈پســـری ازمادرش پرسید: چگونه می‌توانم برای خـودم زنی لایق پیدا ڪنم مادر پاسخ داد: نگران پیدا ڪردن زن لایــق نـباش روی لایق شــدن تمـرڪز ڪن! 🔺حڪایت خیلی از ماهـــاست ڪه هنوز لایقی نشدیم دنبال همسر خـوب و لایــق میگــردیم..! 👌همـون آدمی باش ڪه از همـسرت توقــــع داری و همون آدمی باش ڪه دوســت داری همــسرت باشـــه. 🌹🌹منبرهای عالی 🌹🌹 🍃🍃⚡️⚡️⚡️🍃
1_4110829072.mp3
6.87M
با صدای شهید حاج شيخ احمد ضيافتے كافے با اشتراک این لینک ما را به دوستان خود معرفی کنید https://eitaa.com/yasegharibardakan
هر شب لباس پدرش را بر تن می‌کند شاید بوی پدر جواب دلتنگی هایش باشد... محمد مهدی فرزند شهید مسلم خیزاب😭😭😭 https://eitaa.com/yasegharibardakan