10.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوربین مخفی ارسال گزارش علیه خیمه امام حسین به ایران اینترنشنال
مردم ایران بی نظیرترین مردم دنیا هستند...
🔻🔻🔻🔻
8.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥دوربین مخفی جذاب
📌با یکی از رفقام به مشکل خوردم، پادرمیانی کنید کم کاری ما رو ببخشه!
🔴دوربین مخفی جذابی که در #شام_غریبان زائران امام رضا(ع) را غافلگیر کرد.
🔻🔻🔻🔻
سردار حاجی زاده : به زودی چیزی غیر از موشک و پهپاد و هسته ای روی میز میگذاریم
یاخداااااااااااا😄😄😄
یعنی چی میتونه باشه؟
🔻🔻🔻🔻
5.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فضیلت مرثیه برای امام حسین (ع) در کلام معصومین
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت چهاردهم
🔺خانه امید
فیروزه خانم موظف بود که هفته ای دو روز بچه ها را حمام ببرد. البته اگر بچه ای بیش از دو روز نیاز به حمام داشت، فیروزه خانم کوتاهی نمیکرد و او را با جان و دل میشست.
روزی که فیروزه خانم، بهار را به حمام برده بود، کنار ایستاده بود و وقتی بهار میخواست، کمکش میکرد. بهار هیچ وقت موقع حمام، همه لباس هایش را در نمیآورد. بعلاوه این که به فیروزه خانم اجازه نمیداد که به او دست بزند. خودش مینشست کف حمام و کم کم فیروزه خانم روی او آب میریخت و او با همان حالتی که لباس نازکی به تن داشت، خود را تمیز میکرد.
-چرا نمیذاری یه بار لباسات رو کامل دربیارم و کمکت کنم که راحت تر دوش بگیری؟ اینجوری گربه شور میشی دختر!
-زشته. خوب نیست.
-جلوی کی زشته؟ جلوی من؟!
-بعله. جلوی شما.
-خب برم بیرون که خودت تنها بشی و راحتتر خودتو بشوری؟
-نه! بازم زشته که کسی کامل لخت بشه!
-میگم خودت تنها باش! دیگه جلوی کی زشته؟
-جلوی خدا! اون که داره میبینه.
-حالا هر چی گفتم، جواب بده! یه وقت ساکت نشیا!
بهار خنده کرد و گفت: «خیلی دیگه نمونده. یه کم دیگه تحملم کن، دیگه از دستم راحت میشی.»
-میشه از این حرفا نزنی؟ من از دست تو راحت بشم؟
-از دست همه. از دست همه راحت میشی.
فیروزه خانم نشست جلوی بهار. دستش را گرفت. بهار با همان صورت پر مهر، لبخندی به چهره فیروزه خانم زد. فیروزه خانم پرسید: «اون طرف جام راحته؟»
بهار سرش را جلوتر آورد و به آرامی گفت: «راحت. تو امانت داری خوبی بودی! تو حتی وقتی میخواستی بیایی اینجا، آبجیمو میذاشتی پیش اون سیده! همون سیده که روزی هزار بار استغفرالله میگفت و هزار بار سوره قل هو الله احد میخوند. همون. اون امانت دار خوبی بود. مثل تو.»
فیروزه خانم گفت: «الهی دورت بگردم تو اینا رو از کجا میدونی؟ ولش کن. من نمیفهمم. راستی اون بی بی سیده که...»
بهار فورا گفت: «آره. همون که شهید شد.»
فیروزه خانم گفت: «شهید نشد! بنده خدا تو خونه بود که یهو ایست قلبی کرد و مرد. چرا بهش میگی شهید؟»
بهار گفت: «چون تو آشپزخونه اش داشت برای بچه ها غذا میپخت. وضو هم داشت. امانت دار خوبی بود و آبجیمو بیشتر از بچه هاش دوست داشت. همیشه با صلوات و سوره قل هو الله احد غذا میپخت و جارو میزد و لباس میشست. هر کس اینجوری باشه، میره پیش شهدا.»
فیروزه: «اون بیست سال از من بزرگتر بود. خدا رحمتش کنه. دخترش هم خیلی خانم خوبیه. میشناسیش؟»
بهار: «مامانش یه بار شهید شد اما اون هر روز شهید میشه!»
فیروزه خانم خیلی تعجب کرد! پرسید: «چی داری میگی دختر؟ مگه میشه؟ چرا؟»
بهار جواب داد: «آخه بخاطر چادرش خیلی اذیتش میکنن. جایی زندگی میکنه که فقط اون اونجوریه و بقیه با اون فرق میکنن.»
فیروزه خانم اشک تو چشماش جمع شد و گفت: «الهی قربون لب و دهنِ کوچولوت برم دختر. یه چیزی بپرسم جوابمو میدی؟»
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
بهار گفت: «بعله!»
فیروزه خانم پرسید: «آقاباقر چی؟ شهید شد؟»
بهار گفت: «بابام وقتی زنده بود، شهید بود. چه برسه به وقتی که با وضو بود و از سر کار، خسته برمیگشت و تصادف کرد.»
فیروزه خانم گفت: «دیدیش تا حالا؟»
بهار حرفی زد که پشت فیروزه خانم لرزید. گفت: «هر روز! خیلی دوسش دارن.»
فیروزه خانم پرسید: «بهار من چی؟ من شهید میشم؟»
بهار لبخندی زد و گفت: «تو میترسی. ته دلت میخواد خوب بشی و بمونی همین جا.»
فیروزه با خودش گفت: «آره. خیلی برای شهادت، محکم دعا نمیکنم. هر وقتم تو هیئت و مسجد دعا برای شهادت میکنن، یه کم زیر زبونم سُسته و آروم میگم الهی آمین.»
بهار لحظه ای دست نگه داشت. موهایش را شانه زد و شانه را شست و سپس رو به فیروزه خانم گفت: «الان وقتشه!»
فیروزه با حالت تعجب گفت: «وقتِ چی؟»
بهار جواب داد: «پاشو برو پیشِ خانم لطیفی و خانم توکل! همه چیزو بهشون بگو! رازتو به اونا بگو!»
فیروزه خانم وحشت کرد. با ترس گفت: «جرات نمیکنم. نه. الان نه! اذیتم نکن که پس میُفتما!»
بهار گفت: «تو به فرحناز قول دادی. دیگه فرصت نداری. پاشو مامان!»
تا کلمه «مامان» به لب آورد، فیروزه خانم دلش لرزید. تمام زورش را در پاها و زانوهایش جمع کرد و از سر جا بلند شد. بهار به او گفت: «نگران نباش! اگه وقتش نبود، بهت نمیگفتم. کاریت ندارن.»
فیروزه خانم تا دم در حمام رفته بود که بهار گفت: «فقط زود برگرد که اینجا نفسم میگیره. باشه؟»
فیروزه خانم که فکرش خیلی مشغول بود یک چشم گفت و درِ حمام را پشت سرش بست و رفت.
وقتی به دفتر رسید، دید خانم لطیفی و خانم توکل دارند با هم چایی میخورند.
توکل: «خوب شد اومدی! برات چایی ریختم. بیا. تا داغه بخور!»
فیروزه خانم که داشت میلرزید، جلوتر رفت و چایی را گرفت و نشست روی صندلی. داشت قلبش از جا کنده میشد! نگاهی به آن دو نفر انداخت. دید آنها هم به او نگاه میکنند. بعد از کلی مِن مِن کردن، گفت: «راستش من میخواستم یه چیزی رو بهتون بگم!»
لطیفی: «بگو! چیزی شده؟»
فیروزه: «چیزی که نه! ینی آره خانم. خیلی چیزِ بزرگی شده!»
لطیفی چاییش را زمین گذاشت و گفت: «چی شده؟ کاری کردی فیروزه خانم؟»
فیروزه بیشتر ترسید. همین طور که رنگ صورتش عوض میشد گفت: «راستش من یه چیزی درباره دو تا دختر میدونم که ... وای خدا مرگم بده ... دارم پس میفتم ... خیلی سخته ...»
توکل با جدیت گفت: «چی؟ چی شده؟ تو چی میدونی فیروزه؟»
فیروزه خانم که فشارش رفته بود بالا، میخواست گریه کند که یهو دید خانم لطیفی دستش را گذاشت روی دستش و گفت: «نگران نباش! ما همه چیزو میدونیم!»
فیروزه با همان حال نگران منحصر به فردش گفت: «نه ... شما هیچی نمیدونین! من باید همه چیزو از اول براتون بگم!»
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
خانم توکل با ته لبخندی که داشت گفت: «چاییت سرد نشه! اما کاش میومدی از اول به خودمون میگفتی تا کمکت کنیم.»
فیروزه دلش را به دریا زد و گفت: «ینی شما همه چیزو درباره بهار و من و ...»
خانم لطیفی که چاییش را خورده بود، استکانش را زمین گذاشت و گفت: «بذار من برات بگم! بله. ما همه چیزو میدونیم. ما وقتی فهمیدیم که بهار از اولیای خدا و دختر خاصی هست، یه روز به ذهنمون رسید که ازش بپرسیم که آیا از هویت خودش هم چیزی میدونه یا نه؟ متوجه شدیم که بعله! همه چیزو میدونه و حتی با آدرس و کروکی خونتون و این که شوهرت چقدر مرد بزرگ و گمنامی بوده و همه چیزو برامون گفت.»
توکل گفت: «ما از اولش چون گفتی دخترتو میسپاری به یک سیده خانم و میایی اینجا و راهت دوره و خودمونم خیلی گرفتاری داشتیم، آمار دقیق تر از وضع و حالت نگرفتیم! و الا میگفتیم دخترتو بردار بیا همین جا تا پیش بقیه بچه ها و خواهرش که بهار باشه، بزرگ بشه!»
خانم لطیفی ادامه داد: «بهار یه روز بهمون گفت که تو مریض هستی ... همون اوایل مریضیت که هیچ کس حتی خودت خبر نداشتی و بعدش یهو فهمیدی ... بهار به ما گفت که چیزی بهش نگین و ازش نپرسین تا حالش بدتر نشه!»
فیروزه زد زیر گریه. گفت: «ببخشید. حلالم کنید. نمیخواستم بهتون دروغ بگم.»
لطیفی گفت: «نگران نباش. اینقدر بهار آرام و خانم هست که بهمون آرامش داد و راضیمون کرد که بهت گیر ندیم و اذیتت نکنیم.»
لطیفی گفت: «اون روز که فرحناز با دوستش اومدن دنبال بهار تا ببرنش بیرون، و مثلا ما شرط کردیم که باید یکی از ما باهاش باشه و قرار شد که تو باهاش بری، میدونستیم که همتون دارین میرین آزمایشگاه و برای DNA و این حرفا. بخاطر همین راحت قبول کردیم. اینم خودِ بهار بهمون گفته بود که زود راضی بشیم.»
وسط همین حرفها بودند که یهو صدای جیغ بچه ها آمد. هر سه نفرشان استکان های چایی را زمین گذاشتند و مانند فنر از سر جا بلند شدند. تا از پنجره نگاه کردند، با صحنه بدی مواجه شدند! دیدند یک لودر بیرون از کوچه است و چنان با شدت به در و بخشی از دیوار کوبیده، که در از جا کنده شده و دیوار هم در حال ریختن است!
سه نفرشان با یا صاحب الزمان و یا ابالفضل گویان به حیاط رفتند. خانم توکل وسط جیغ و گریه بچه ها از کسی که سوار لودر بود یا عصبانیت پرسید: «چه خبره؟ چرا اینطوری میکنی نامسلمون؟! داره خراب میشه همه جا! الان ساختمون میریزه رو سر بچهها!»
مردی که کنار لودر بود و از داخل خانه امید به خاطر خراب شدن دیوار دیده میشد، با صدای بلند گفت: «مگه اینجا کسی زندگی میکنه؟ ای بابا! به ما گفتن تا رسیدین، با لودر بزنین زیرش و خرابش کنین!»
لطیفی با داد و فریاد گفت: «خدا ازت نگذره! بچه ها رو ترسوندی! کی گفته خراب کنی؟ کی گفته آوارَمون کنی؟»
در همین لحظات بود که یهو فیروزه خانم یاد بهار افتاد. همه دیدند که فیروزه محکم به صورت خودش زد و همین طور که به طرف سالن و حمام میدوید با خودش میگفت: «وای بهار! تو حمامه. درو روش بستم. یا فاطمه زهرا!»
فیروزه رفت.
لطیفی و توکل به آرام کردن بچه ها مشغول شدند. صدای مردی که کنار لودر بود می آمد که داشت پشت تلفن به آن طرف خط میگفت: «مگه تو نگفتی اینجا رو تخلیه کردن؟ میخواستی منو توی دردسر بندازی؟ اینجا پر از بچه است نامرد! چرا نگفتی به من؟!»
وسط آن اوضاع وحشتناک بودند که یهو صدای جیغ بسیار بلندی از طرف حمام آمد. صدای جیغ فیروزه بود. دو نفر از بچه ها از سالن بیرون پریدند و به خانم لطیفی گفتند: «خاله ... خاله ... بهار جون غش کرده! بهار جون غش کرده!»
تا اسم غش کردن بهار آوردند، همه بچه ها و لطیفی و توکل به طرف حمام دویدند.
دیدند بهار نفسش گرفته و غش کرده...
و فیروزه از شدت ناراحتی، جیغ میکشید و به صورت بهار میزد... «بهار ... بهار پاشو ... بهار ... یا فاطمه زهرا!»😱
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
#مکث👌
✍قیصر امین پور میگوید :
آدمهایی هستند در زندگیتان؛
نمی گویم خوبند یا بد..
چگالی وجودشان بالاست...
افکار،
حرف زدن،
رفتار،
محبت داشتنشان
و هر جزئی از وجودشان امضادار است...
یادت نمی رود
"هستن هایشان را.."
بس که حضورشان پر رنگ است.
ردپا حک می کنند،اینها روی دل و جانت...
بس که بلدند "باشند"...
این آدمها را، باید قدر بدانی...
وگرنه دنیا پر است از آن دیگرهای
بی امضایی که شیب منحنی حضورشان، همیشه ثابت است. . .
صبح تون به خیر
33.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلمی که از مجلس یزید و سخنان امام سجاد و زینب کبری سلام الله علیهما در لبنان ساخته شده و عربستان مانع از انتشار آن شد.