5shoor.mp3
3.21M
✅ #شور (مسیر پر نور، مسیر پر خیر...)
🗣ذاکر: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 جلسه هفتگی 20 مردادماه 1402
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
6Deklame.mp3
1.58M
✅ #دکلمه_شعر (به جز حسین حواس کسی به نوکر نیست، کسی میان سران از حسین ما سر نیست)
🗣ذاکر: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 جلسه هفتگی 20 مردادماه 1402
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
📷گزارش تصویری جلسه هفتگی 20 مرداد 1402
#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
عکس: ابوالفضل رحیمی
19.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 آیا میدانید چرا مچ پا و دست و دکمه مانتو ها در مد جدید باز است پس خواهش میکنم که این ۴ دقیقه کلیپ که ارزش دیدن رو برای حفظ شخصیت انسان دارد را ببینید تا بیشتر آگاه شوید.
❌باز نشر
لااقل بدانیم که چه می پوشیم
+ازیِکۍپرسیدم
انشاءلله اگه بخوام #محرم #اربعین برمکربلا #تکلیف_همگانی
بایدچه کاری رو انجام بدم ؟!
گفت:
-اولمیرۍپاسپورتتوازاِمامرِضامیگیری؛
بعدحمضرتمعصومهپارافمیڪنه
بعدحضرتعباسامضاءميکنه
بعدازاونمیبریدبیرخونه؛
حضرتزینبثبتمیکنه
وآخرینمرحله ممهوربہمهرحضرتمادر
میشه وتمام . . .(:"
+گفتمراهۍندارهڪه زودترانجامبشه؟!
-گفت رقیه 💔'!˼
ـــــــــــــــــــــــ
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت شانزدهم
🔺زندان
مهرداد در زندان، روی تختش دراز کشیده بود. تختش طبقه اول بود و بالای سرش یک تخت دیگر قرار داشت. عکس سه در چهار فرحناز را چسبانده بود به زیر تخت بالایی تا وقتی دراز کشیده و سرش را روی بالشت قرار میدهد و یا وقتی چشمانش را باز میکند، اولین و آخرین کسی که را که میبیند فرحناز باشد.
تخت روبرویی او یک مرد پخته و حدودا پنجاه ساله قرار داشت که آقامراد نام داشت. آقا مراد (که داستان زندگیاش از آن داستان های مهیج و اعصاب خرد کن است که بالاخره با به زندان افتادنش همه چیز ختم به خیر میشود!) وقتی که دید مهرداد دراز کشیده و به عکس خانمش زل زده، گفت: «هنوز همین یکی رو داری؟»
مهرداد یهو به خودش آمد و از این حرف آقامراد خنده اش گرفت و جواب داد: «آره بابا. همین برای هفت پُشتم بسه.»
-قشنگه که بعد از این همه سال هنوز همو دوس دارین. والا زن خدابیامرز من که چشم دیدنمو نداشت. منم از اون بدتر.
-پس سه تا دخترت چی میگن این وسط؟
-اونا که مال پنج سال اول زندگیمون بود که جوون بودیم و حوصله داشتیم. زن بدی نبود. همین که با اخلاق سگی من میساخت، دمش گرم. ولی خواهرش نشست زیر پاش و زشتمون کرد و رفت.
-خدا رحمت کنه خانمت!
-این عروسکِ دخترته؟
-نه. من بچه دار نمیشم.
-ینی بچه دار نمیشی و اینقدر زن و شوهری همدیگه رو دوس دارین؟! مگه میشه؟
-شده دیگه. خانمم یه جوریه که هیچ وقت پا تو کفشم نمیکنه. همیشه اولویتش منم. با این که اون نماز میخوند و عِرق فرهنگی و این چیزا داره اما حتی یه بارم تو چشمم نزد که چرا نماز نمیخونی و چرا فلان نمیکنی!
-شاغله؟
-مشاور اقتصادی و بازرگانی چند تا هلدینگه.
-ینی بهت نیاز مالی نداره و اینقدر باهات راه میاد؟!
-اون هیچ نیاز مالی به من نداره. هفته ای یه روز کار میکنه و در ماه چهارصد میلیون ماشالله درآمد داره. ولی با همه اینا از مادر به من مهربون تره.
-عجیبه. شاید چون تا حالا ندیدم از این زنا. باباش آدم حسابیه؟
-زدی وسط خال. آره. باباش و مامانش آدم حسابیان. مخصوصا باباش. البته خودشم با بقیه فرق میکنه.
-نگفتی این عروسکه چیه؟
-آهان. این. مال کسیه که قراره دخترخوندم بشه!
-بچه گرفتین؟
-داریم میگیریم.
-بنظرت وقتی بچه بیاد وسط، بازم زنت اینقدر حواسش بهت هست؟
-اینقدر حواسش به من بوده که عروسک مخصوص دختره رو واسم آورده تا دلم نپوسه.
-نشد. نگرفتی چی میگم. میگم تا حالا کسی نداشتین و دلتون به هم قرص بوده. نشه یهو یه بچه بیاد و حواستون از هم پرت کنه.
-خانمم این مدلی نیست. درسشو پس داده. مثلا رفت و ته و توی اون بی شرفی که منو به این فلاکت انداخت درآورده و فهمیدیم اصلا پاسدار و سردار نبوده! یا مثلا شرکتمو جوری اداره کرده که از خودمم بهتر. هر چی بهش گفتم حق امضای نهایی بهت میدم و کارا رو خودت جمع و جور کن، گفت نمیخوام سایه ات از شرکت و پای برگه ها و اسناد شرکت برداشته بشه. از اون مدل خانماس که هر روز حتی با تماس تلفنی یادم میکنه.
-به گوشی اکبر دراز زنگ میزنه؟
-آره دیگه. باز خدا پدر اکبردراز بیامرزه که تونست قاطیِ یه مشت میوه و خرت و پرت، گوشی بیاره داخل! خانمم به وکیلم گفته و یه پولی ریخته به حساب اکبردراز تا هر وقت خواست زنگ بزنه و با من حرف بزنه.
-والا دمش گرم. راستی دیروز چرا نیومدی هواخوری؟
داشتند حرف میزدند که اکبردراز آمد و سلام نکرده گفت: «آقامهندس! عیالتون کارتون دارن!»
مهرداد فورا از روی تختش بلند شد و گوشی را از اکبر گرفت و به راهرو رفت.
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour