eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
5shoor.mp3
3.21M
(مسیر پر نور، مسیر پر خیر...) 🗣ذاکر: 🔶 جلسه هفتگی 20 مردادماه 1402 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
6Deklame.mp3
1.58M
(به جز حسین حواس کسی به نوکر نیست، کسی میان سران از حسین ما سر نیست) 🗣ذاکر: 🔶 جلسه هفتگی 20 مردادماه 1402 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
📷گزارش تصویری جلسه هفتگی 20 مرداد 1402 عکس: ابوالفضل رحیمی
19.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 آیا میدانید چرا مچ پا و دست و دکمه مانتو ها در مد جدید باز است پس خواهش میکنم که این ۴ دقیقه کلیپ که ارزش دیدن رو برای حفظ شخصیت انسان دارد را ببینید تا بیشتر آگاه شوید. ❌باز نشر لااقل بدانیم که چه می پوشیم
+ازیِکۍپرسیدم ان‌شاءلله اگه بخوام برم‌کربلا باید‌چه کاری رو انجام ‌بدم ؟! گفت: -اول‌میرۍپاسپورتتوازاِمام‌رِضامیگیری؛ بعدحمضرت‌معصومه‌پاراف‌میڪنه بعدحضرت‌عباس‌امضاء‌ميکنه بعدازاون‌میبری‌دبیرخونه؛ حضرت‌زینب‌ثبت‌میکنه وآخرین‌مرحله ممهور‌بہ‌مهر‌حضرت‌مادر میشه وتمام . . .(:" +گفتم‌راهۍنداره‌ڪه زودتر‌انجام‌بشه؟! -گفت‌ رقیه 💔'!˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ـــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «بهار خانوم»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت شانزدهم 🔺زندان مهرداد در زندان، روی تختش دراز کشیده بود. تختش طبقه اول بود و بالای سرش یک تخت دیگر قرار داشت. عکس سه در چهار فرحناز را چسبانده بود به زیر تخت بالایی تا وقتی دراز کشیده و سرش را روی بالشت قرار میدهد و یا وقتی چشمانش را باز میکند، اولین و آخرین کسی که را که میبیند فرحناز باشد. تخت روبرویی او یک مرد پخته و حدودا پنجاه ساله قرار داشت که آقامراد نام داشت. آقا مراد (که داستان زندگی‌اش از آن داستان های مهیج و اعصاب خرد کن است که بالاخره با به زندان افتادنش همه چیز ختم به خیر میشود!) وقتی که دید مهرداد دراز کشیده و به عکس خانمش زل زده، گفت: «هنوز همین یکی رو داری؟» مهرداد یهو به خودش آمد و از این حرف آقامراد خنده اش گرفت و جواب داد: «آره بابا. همین برای هفت پُشتم بسه.» -قشنگه که بعد از این همه سال هنوز همو دوس دارین. والا زن خدابیامرز من که چشم دیدنمو نداشت. منم از اون بدتر. -پس سه تا دخترت چی میگن این وسط؟ -اونا که مال پنج سال اول زندگیمون بود که جوون بودیم و حوصله داشتیم. زن بدی نبود. همین که با اخلاق سگی من میساخت، دمش گرم. ولی خواهرش نشست زیر پاش و زشتمون کرد و رفت. -خدا رحمت کنه خانمت! -این عروسکِ دخترته؟ -نه. من بچه دار نمیشم. -ینی بچه دار نمیشی و اینقدر زن و شوهری همدیگه رو دوس دارین؟! مگه میشه؟ -شده دیگه. خانمم یه جوریه که هیچ وقت پا تو کفشم نمیکنه. همیشه اولویتش منم. با این که اون نماز میخوند و عِرق فرهنگی و این چیزا داره اما حتی یه بارم تو چشمم نزد که چرا نماز نمیخونی و چرا فلان نمیکنی! -شاغله؟ -مشاور اقتصادی و بازرگانی چند تا هلدینگه. -ینی بهت نیاز مالی نداره و اینقدر باهات راه میاد؟! -اون هیچ نیاز مالی به من نداره. هفته ای یه روز کار میکنه و در ماه چهارصد میلیون ماشالله درآمد داره. ولی با همه اینا از مادر به من مهربون تره. -عجیبه. شاید چون تا حالا ندیدم از این زنا. باباش آدم حسابیه؟ -زدی وسط خال. آره. باباش و مامانش آدم حسابی‌ان. مخصوصا باباش. البته خودشم با بقیه فرق میکنه. -نگفتی این عروسکه چیه؟ -آهان. این. مال کسیه که قراره دخترخوندم بشه! -بچه گرفتین؟ -داریم میگیریم. -بنظرت وقتی بچه بیاد وسط، بازم زنت اینقدر حواسش بهت هست؟ -اینقدر حواسش به من بوده که عروسک مخصوص دختره رو واسم آورده تا دلم نپوسه. -نشد. نگرفتی چی میگم. میگم تا حالا کسی نداشتین و دلتون به هم قرص بوده. نشه یهو یه بچه بیاد و حواستون از هم پرت کنه. -خانمم این مدلی نیست. درسشو پس داده. مثلا رفت و ته و توی اون بی شرفی که منو به این فلاکت انداخت درآورده و فهمیدیم اصلا پاسدار و سردار نبوده! یا مثلا شرکتمو جوری اداره کرده که از خودمم بهتر. هر چی بهش گفتم حق امضای نهایی بهت میدم و کارا رو خودت جمع و جور کن، گفت نمیخوام سایه ات از شرکت و پای برگه ها و اسناد شرکت برداشته بشه. از اون مدل خانماس که هر روز حتی با تماس تلفنی یادم میکنه. -به گوشی اکبر دراز زنگ میزنه؟ -آره دیگه. باز خدا پدر اکبردراز بیامرزه که تونست قاطیِ یه مشت میوه و خرت و پرت، گوشی بیاره داخل! خانمم به وکیلم گفته و یه پولی ریخته به حساب اکبردراز تا هر وقت خواست زنگ بزنه و با من حرف بزنه. -والا دمش گرم. راستی دیروز چرا نیومدی هواخوری؟ داشتند حرف میزدند که اکبردراز آمد و سلام نکرده گفت: «آقامهندس! عیالتون کارتون دارن!» مهرداد فورا از روی تختش بلند شد و گوشی را از اکبر گرفت و به راهرو رفت. ادامه👇 @Mohamadrezahadadpour