eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
35 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺مقایسه بودجه رسانه‌های معاند با بودجه صدا و سیما ایران 🔻🔻🔻🔻 https://eitaa.com/yasegharibardakan
4_5917789790798876778(1).mp3
5.81M
🎧 مجموعه صوتی باحسین‌ تا‌ مهدی علیه السلام (۱۱) 🔸درس یازدهم : سر صبر ... https://eitaa.com/yasegharibardakan
قسمت آخر داستان شیرینِ را از دست ندید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «بهار خانوم»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت هفدهم (قسمت آخر) 🔺دو روز بعد-خانه امید پدر فرحناز در کنار چند نفر از مردم محل، با خانم لطیفی و خانم توکل در حال گفتگو بودند. وسط حیاط ایستاده بودند و بناها در حال درست کردن دیوار و چسباندن دری بودند که کنده شده بود. خانم لطیفی: «جای جدید بچه ها خوبه اما مدام میگن ما میخوایم برگردیم خانه امید!» پدر فرحناز: «نگران نباشید. به شما قول میدم که انشاءالله فرداشب همه کارا تموم شده باشه. فقط میمونه بگم یه شستشوی اساسی بشه تا بتونید دوباره وسایلو بچینین.» خانم توکل: «ما هنوز نمیدونیم چرا یهو اینجوری شد؟ کار کی بود؟ اگه برای کسی ... یکی از این طفل معصوما اتفاقی میفتاد، کی پاسخگو بود؟» پدر فرحناز: «ظاهرا اشتباهی رخ داده بوده. با مدرسه ای که انتهای همین خیابون هست و قرار بوده تخریب بشه و حکم تخریب داشته اشتباه شده. اینام تقصیری نداشتن اما بی احتیاطیشون میتونست کار دستشون بده! بنظرم حالا که بخیر گذشته، شمام از شکاییتون صرف نظر کنید.» خانم لطیفی: «ما به حرف اونا نه ... بلکه به حرف شما اعتماد داریم. اگر میگید شکاتمون پس بگیریم، چشم. فردا خانم توکل میرن و کارای قانونیشو انجام میدن.» پدر فرحناز: «بسیار خوب. اگر امری با من ندارین...» خانم لطیفی: «ببخشید ... یه لحظه یه نکته ای خدمتتون عرض کنم!» وقتی این طوری گفت، بقیه فهمیدن که صحبت خصوصی است و باید متفرق شوند. وقتی تنها شدند خانم لطیفی گفت: «ببینید! من ... نمیدونم چطوری این حرفو باید بزنم ...» پدر فرحناز: «بفرمایید! راحت باشید.» لطیفی: «بنظرم زودتر باید تکلیف بهار و باران روشن بشه. برای من مسئولیت داره که اینجا نیستند. از طرف دیگه هم فیروزه خانم حالشون خوب نیست اما هنوز زنده هستند.» پدر فرحناز: «انشاءالله خدا شفا بده به فیروزه خانم. متوجهم!» لطیفی: «بنظرتون نمیشه یه کاری کرد که کار به دادگاه و حکم دادگاه و قاضی و این چیزا نداشته باشه؟» پدر فرحناز به فکر فرو رفت. بعد از چند لحظه... نفس عمیقی کشید و گفت: «فقط یک راه وجود داره!» لطیفی: «خدا عمر با عزت بهتون عنایت کنه!» پدر فرحناز خداحافظی کرد و رفت. در راه برای فرحناز تماس گرفت. -جانم بابا؟ -سلام. خوبی شما؟ -سلام. تشکر. شما چطوری؟ -فدات شم. میگم کجایی؟ میشه یه دقیقه تو رو دید؟ -چرا که نه! چیزی شده؟ -باید حرف بزنیم. دو ساعت بعد، پدر فرحناز به خانه باران رفت. دور از چشم باران و بهار، فرحناز و باباش در ماشین با هم حرف زدند. -تنها راهش اینه؟ -آره دخترم. با حاج آقا مشورت کردم. گفتند تنها راهش اینه. -با مهرداد چی؟ -اون دیگه تو باید باهاش حرف بزنی. من سند خونه رو برمیدارم و میرم دنبال کارای مرخصیش. ولو ساعتی هم شده، موافقتش از قاضی پرونده میگیرم. -باشه بابا. هر جور صلاحه. -بسیار خوب. این عاقلانه ترین راه هست. این دو تا دختر هم اذیت نمیشن. فرحناز گوشی همراهش را درآورد و همانجا جلوی پدرش با مهرداد حرف زد. ادامه👇 @Mohamadrezahadadpour
🔺دو روز بعد... بیمارستان خانم لطیفی و خانم توکل زیر دست فیروزه خانم را گرفته بودند و او را چند قدم راه میبردند. فیروزه خانم اندکی جان به بدنش برگشته بود و میتوانست حتی با کمک آنها دو سه قدم راه برود. اما چون بیماری‌اش پیشرفت کرده بود، آثار ضعف و بیماری در چهره و حالاتش وجود داشت. بعد از چند دور که از تخت تا درِ اتاق راه رفتند، دست و صورتش را شست و او را روی تخت نشاندند. با همان حالت ضعف، اما ماشالله زبانش ذره ای ضعف نداشت. چرا که میگفت: «خدا مرگم بده! این چه کاریه آخر عمری؟ اگه بخاطر بچه ها نبود، محال بود از رو تخت بلند شم!» خانم لطیفی لبخند گفت: «آره والا. همش بخاطر بچه هاست! نه این که تا به خودت گفتیم، حالت بدتر شد!» خانم توکل گفت: «کاش فقط یه لحظه خجالت میکشید! به قرآن راس میگم! تا پیشنهاد پدر فرحناز خانم رو درِ گوشش گفتم، نزدیک بود از رو تخت خودشو بندازه پایین! مگه تو سرطان نداشتی؟! مگه حالت بد نبود؟!» فیروزه خانم جواب داد: «نیس که الان دارم النگ دولنگ بازی میکنم. به خدای بالای سرم قسم اصلا حال ندارم بشینم. چه برسه به ...» صورتش را برد زیر روسری اش و ادامه داد: «خدا مرگم بده الهی! به خدا باید زنده زنده بمیرم. این چه کاریه آخه!» خانم توکل و خانم لطیفی که داشتند از فشار خنده میترکیدند اما باید جلوی خودشان را میگرفتند که ضایع نشود، دست فیروزه را آرام از روی صورتش برداشتند. روسری اش را درآوردند. لطیفی یک روسری صورتی خشکل از کیفش درآورد. انداخت رو سر فیروزه! فیروزه نطقش بازتر شد و گفت: «آخی! یادته چقدر گفتم اینو بده من اما ندادی؟!» لطیفی: «یادته گفتم باشه سر سفره عقدت میدمت؟ اما گفتی کدوم عقد؟ کدوم سفره؟» فیروزه: «به قرآن اگه یه دفعه دیگه اسم سفره عقد و این چیزا بیارین، خودمو میکشم!» توکل: «حالا عجله نکن! خیلی هم تکون نخور بذار یه کم صورتت مرتب کنم!» فیروزه زد زیر گریه. حالا گریه نکن و کی بکن! لطیفی با تعجب گفت: «باشه بابا! اصلا ولش کن. الان زنگ میزنم و میگم فیروزه خانم راضی نیست و نیان اینجا. این که دیگه گریه و زاری نداره!» فیروزه وسط گریه هاش گفت: «خانم لطیفی! تو هم دلت میخواد یه جوری بهم بزنیا! از این گریم گرفته که چرا دخترام دور و برم نیستن؟!» توکل که داشت فشارش میرفت بالا ، دیگر نتوانست تحمل کند و جوری با لطیفی زدند زیر خنده که اصلا صدای گریه فیروزه در آن فضا گم شد. توکل وسط خنده هاش گفت: «توقع داشته بهار و باران بیان واسش واسونک(ترانه دلنشین شیرازی ها در عقد و عروسی) بخونن!» لطیفی که داشت غش میکرد، یه کم خودش را جدی گرفت و گفت: «البته من خیلی با پیشنهاد حاج آقا مخالفت کردم. گفتم ینی چی این حرفا؟» فیروزه خانم که دید اگر فورا خودش را موافق نشان ندهد، ممکن است هرلحظه کیس مناسبش را از دست بدهد، صورتش را تمیز کرد و دماغش را هم پاک کرد و خودش را به توکل سپرد و گفت: «خانم لطیفی! تو مصلحت منو بهتر میفهمی یا حاج آقا؟! ولش کن. بزن خانم توکل! بزن به صورتم هر چی میخوای بزنی! ویششش ... نمیشه یه کمی درددل کرد ... فورا میخوان بزنن زیر همه چیز!» توکل از خنده داشت دستش میلرزید. لطیفی نشسته بود لب تخت و از خنده اش تمام تخت تکان میخورد. یک ساعت بعد، در زدند و پدر فرحناز و مهرداد وارد شدند. نشستند روی صندلی. فیروزه خانم هم نشسته بود روی تخت و ماشاءالله هر لحظه حالش از لحظه قبل بهتر میشد. به این سوی چراغ اگر دروغ بگویم. فقط مصلحت حکم میکرد که در آن لحظات، مثل بستنی در حال آب شدن و خجالت کشیدن باشد. بعد از سپری شدن لحظات ملکوتیِ آب شدن فیروزه خانم جلوی مهرداد و بابای فرحناز، پدر فرحناز شروع به صحبت کرد. [خدا را شکر میکنم که در این لحظه، با استمداد از حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام اقدام به یک کار خیر و مهم میکنیم که هم تکلیف بهار جان و باران جان مشخص بشه و هم دعا کنیم که همه مسائل مربوط به خانه بهار ختم به خیر بشه. حاج آقا قرار شده که وقتی حرفهای ما تمام شد، براشون تماس بگیریم که صیغه عقد را تلفنی جاری کنند. کاغذ از محضرخانه گرفتم که با حضور شاهدان امضا کنیم که رسمی و قانونی بشه. فقط میمونه شرط و شروط فیروزه خانم. اگه شرط و بحث خاصی هست، بفرمایید تا به امید خدا با حاج آقا تماس بگیرم. فیروزه خانم بفرمایید!] فیروزه خانم ابتدا گلویش را صاف کرد. تا گلویش را صاف کرد، توکل و لطیفی صورتشان را زیر چادرشان بردند و از خنده بی صدا غش کردند. اینقدر خنده کردند و تلاش کردند که بی صدا باشد و ضایع نباشد، که حواس فیروزه خانم پرت شد. دید آن دو نفر صورتشان پیدا نیست اما دارن زیر چادرشان میلرزند. رو به آنها کرد و گفت: «وا ! من که هنوز چیزی نگفتم که شماها دارین گریه میکنین؟!» بیچاره فکر کرده بود آنها تحت تاثیر فضای احساسی قرار گرفته اند و دارند گریه میکنند! نمیدانست که الان است که منفجر بشوند از خنده! ادامه👇 @Mohamadrezahadadpour
فیروزه خانم ادامه داد: «به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان! و با سلام و صلوات به ارواح پدر و مادرم و آقاباقر خدابیامرز و روح همه گذشتگان جمع حاضر.» که یهو چشمش خورد به مهرداد و مثلا خواست شرمنده نشود و اندک شیرین زبانی بکند، گفت: «و روح پدر و مادر آقا مهرداد! خدارحمتشون کنه آقا مهرداد!» مهرداد هم از همه جا بی خبر، گفت: «ممنون! روح همه اموات شاد! فقط جسارتا من دو ساعت بیشتر مرخصی ندارم!» کاش مهرداد این حرف را نمیزد. چون با گفتن آن جمله، فقط لطیفی و توکل در معرض انقراض نبودند. بلکه ضامن پدر فرحناز و مهردادِ شیطون هم کم کم داشت در میرفت و نزدیک بود کل بیمارستان از خنده برود هوا! فیروزه خانم یک نگاه به جمع عشاق کرد. دید همه سرشان را پایین انداخته اند و دارند به جمع مرحومان میپیوندند. رو به پدر فرحناز کرد و گفت: «نه حاج آقا! من هیچ شرطی ندارم. فقط دو تا چیز هست که نگرانم و دلم میخواد حل بشه!» پدر فرحناز جدی تر نشست و گفت: «بله. خواهش میکنم. بفرمایید!» فیروزه گفت: «یکی این که جام تو حرم شاهچراغ خالی نمونه!» لطیفی گفت: «ایشالله خودت خوب بشی و بتونی بازم خدمت کنی اما چشم. صحبت میکنم که دخترات جاتو پر کنن!» فیروزه خانم خوشحال شد و گفت: «خدا عمرت بده خانم لطیفی! دومیش هم اینه که اگه یه روز بچه دار شدین، دخترای من آواره نشن!» پدر فرحناز گفت: «خیالتون راحت حاج خانم! دخترم داره ترتیبی میده که تمام اموالش بین دو تا دختر شما تقسیم بشه. اتفاقا خودم دنبال کاراش هستم. خاطر جمع باش!» فیروزه خانم نگاهی به توکل و لطیفی کرد و خیلی خوشحال شد و گفت: «خدا عزت بده به دخترت! خدا عمرشو دراز کنه. الهی حضرت زهرا پشتیبانش باشه!» پدر فرحناز پرسید: «درباره این عقد شرطی ندارین؟ مهریه چیز خاصی مدنظرتون نیست؟» فیروزه خانم دوباره نگاهی به لطیفی و توکل کرد و گفت: «نه حاج آقا! هیچی نمیخوام. به جز دعای عاقبت بخیری!» پدر فرحناز به مهرداد نگاه کرد و گفت: «شما چی؟ حرف خاصی نیست؟» مهرداد رو به لطیفی گفت: «از وقتی فرحنازخانمم به خانه امید پا گذاشت کلا زندگی ما متحول شده. بنظرم خیلی جای خاص و پاک و نظرکرده ای هست. من به حاج آقا(پدر فرحناز) وکالت میدم که پیگیری کنن و اگر زحمتشون نیست، از طرف من خانه امید را بکوبند و دوباره بسازند. یک مجموعه چند طبقه با امکانات رفاهی برای بچه ها! این باشه مهریه فیروزه خانم. البته اگه خودشون راضی باشن!» فیروزه خانم خیلی خوشحال شد و گفت: «خدا عمرتون بده! خیلی عالیه.» خانم لطیفی و خانم توکل هم خیلی خوشحال شدند. خانم لطیفی گفت: «اصلا فکرش نمیکردم. بهارجان به ما گفته بود که اینجا را دوبار خراب میکنن و دو بار میسازن. بعد از این که بار اول، یهو لودر اومد و خراب کرد و آواره شدیم و دوباره ساختیم، منتظر بودم که وعده بهار دوباره محقق بشه. که خدا را شکر دیدم امروز با نیت خالص و پاکی که آقامهرداد دارند، قراره تبدیل بشه به یه جای بهتر! خدا خیرتون بده!» مهرداد گفت: «اینا همش بخاطر مهری هست که بین بهارجان و باران جان و فرحناز به وجود اومده. من کاره ای نیستم.» پدر فرحناز که از این پیشنهاد سخاوتمندانه مهرداد خوشش آمده بود، لبخندی زد و این بیت را خواند: «محبت به ما کار خدا بود ... از اینجا من خدا را میشناسم.» 🔺چندساعت بعد... فرحناز در ماشین بود و به همراه بهار و باران در حال رفتن به خانه خودش بودند که گوشی همراهش زنگ خورد. -جانم بابا! -سلام عزیزم! -سلام مهرداد! چطوری؟ -خوبم. دارم با آقاجون برمیگردم زندان. گفتم اول صداتو بشنوم. -ما هم داریم میریم خونمون. به همراه بهارجون و باران جون. -خوش به حالتون. (با لحن شیطنت آمیز گفت) راستی فیروزه جون هم سلامت رسوند! به سبک همون داعشی که تو فیلمِ به وقت شام گفت که بهت بگم «شیطوری ... فرحناز؟!» ادامه👇 @Mohamadrezahadadpour
تا این را گفت، اینقدر فرحناز در پشت خط و پدر فرحناز در کنار مهرداد خندیدند که حد و حساب نداشت. مهرداد گفت: «ببین! یه چیزی میگم باورت نمیشه! اگه فیروزه تا صد ساله دیگه مُرد، من اسممو عوض میکنم. اصلا روحیه گرفته در حد جام جهانی! وقتی میخواستم بیام و سوار ماشین بشم و با آقاجون بریم، لحظه آخر بهم قول داد که حالش بهتر بشه و یه بار بیاد ملاقاتم! باورت میشه؟» فرحناز داشت غش میکرد از خنده. ترسید وسط رانندگی کار دست خودش بدهد. کنار خیابان توقف کرد تا راحت‌تر خنده کند. مهرداد گفت: «فقط مونده بود بهم بگه مهردادم منتظرت میمونم که برگردی!» پدرفرحناز که تا آن ساعت شوخی دستی با دامادش نداشت، با شنیدن ان جمله از بس خندید، محکم با کف دستش به شانه مهرداد زد. وقتی خنده ها تمام شد، فرحناز دید که بهار دستش را به طرفش گرفته و میخواهد گوشی را بگیرد. فرحناز به مهرداد گفت: «مهرداد مژدگانی بده!» مهرداد هم کم نیاورد و گفت: «همین حالا ده دوازده میلیارد تومن بخاطر مهریه فیروزه خانم افتادم تو خرج! چطور؟ چی شده؟» فرحناز گفت: «بهارجون میخواد باهات حرف بزنه!» مهرداد به محض شنیدن این جمله، خنده از صورتش رفت. ناباورانه گفت: «جان من؟ راس میگی؟» فرحناز گفت: «آره عزیزم. گوشی!» شاید پنج ثانیه بیشتر طول نکشید که بهار خانم گوشی را بگیرد. اما همان چند لحظه کوتاه، دل مهرداد را جوری لرزاند که تا بهار گفت «الو» بغض مهرداد ترکید. چند ثانیه نتوانست حرف بزند. کمی خودش را کنترل کرد و گفت: «سلام بهار خانم! خوبی؟» بهار گفت: «سلام. ممنون. شما خوبین؟» مهرداد: «خدا را شکر. راستی دو هفته است که دارم نماز میخونما!» بهار: «آفرین.» مهرداد: «خمسمم دادم.» بهار: «آفرین. به خاطر همین شما را میشناسم.» مهرداد: «خب خدا را شکر. دعا کن برام.» بهار: «چشم. به آبجیمم میگم براتون دعا کنه.» مهرداد: «دستت درد نکنه. سلام منو به باران جون هم برسون.» بهار: «چشم.» بهار جمله ای گفت که روحیه مهرداد شد چند میلیون برابر! با همان لطافت دخترانه و کودکانه گفت: «خدا کمکتون کنه.» مهرداد دیگر نتوانست حرف بزند. از گوشه چشمش اشک جاری بود. بهار گفت: «منتظرتونم. زود برگردید. باشه؟» مهرداد وسط حال خرابش توانست آرام بگوید: «حتما!» بهار گفت: «برم. کاری ندارین؟» مهرداد گفت: «قربانت. مراقب خودت و آبجیت و فرحنازم باش!» بهار: «خدافظ!» 🔹«والعاقبه للمتقین»🔹 @Mohamadrezahadadpour https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدم‌های مشهور شهر من... برای چشم‌هامون ارزش قائل باشیم! ‌ صدای این کار با هوش مصنوعی تولید شده 🔻🔻🔻🔻 https://eitaa.com/yasegharibardakan
از خون جوانان حرم ...🥀
تروریستی که امروز به حرم شاهچراغ حمله کرد،۲۴۰ تیر جنگی همراه داشت که توانست فقط ۱۱ تیر را شلیک کند! دم حافظان امنیت گرم ❤️ 🔻🔻🔻🔻 https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ ترور برای شما فایده ندارد 🔰 آماده هستیم برای عزت این ملت جان بدهیم... 🔰 سخنان (ره) و سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی درباره ترور https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 ❓آیا می‌دانید پر تکرارترین شبهه‌ای که دشمن مطرح می‌کند چیست؟ 🎙 حجت الاسلام و المسلمين 🔻🔻🔻🔻 https://eitaa.com/yasegharibardakan
✍ امام حسین علیه السلام : هيچ گرفتارى به زيارت من نيايد مگر آن كه او را شادمان بازگردانم و به خانواده اش برسانم 📗 ثواب الأعمال، ص ۹۸
مجموعه اقلام موجود در فروشگاه صوت الزهرا س جهت پیاده روی اربعین👇👇
⭕️کلاه مشکی کتان لبه دار ⚜قابلیت تنظیم ⚜دوخت و پارچه کتان درجه یک ⚜مشکی جهت اربعین
✅کوله پشتی ۳۱۳ پلاک دار. درجه یک .مشکی و سرمه ای
✅کوله پشتی لبیک طلایی
✅کوله پشتی رقابتی . عرق گیر دار
⚜⭕️کوله های اربعین