💌 #دلنوشته
🌸 #سحر_دوم....
✍ یک روز.... گذشت! به همین سادگی
لحظات مهمانی، بسرعت به پیش می روند....
و من نمیدانم، چند سحر ، فرصت آرام گرفتن در آغوش تو را دارم؟
به خودم که می نگرم؛
حتی لحظه ای از این ضیافت را، چشم انتظاری نتوانم کرد.
اما ؛ کرامت تو که بر من مستولی میشود؛
دلم برای تمام سحرها،برنامه می چیند!
💢جانِ عالم به فدای یک بوسه ات...خدا
همه ی سال، دلواپسی، مهمان دلم بود؛ نکند از سجاده رمضانت جا بمانم!
و این تویی که باز گداپروری کردی...
و مرا، گوشه ای، در لابلای اشراف ضیافتت، جای دادی...
👈و من نشسته ام اینجا؛
درست سر بر زانوان تو.....
و حرارت آغوشت را به هیچ مأمن دیگری، نمی دهم!
اما دلم شور میزند...؛ دلبرم
نکند؛ امراضِ دلم، مرا از تو بگیرند.
نیمه شب را ، به قصد علاج آمده ام...
طبیب تویی؛
نَفْسِ بیمارم را، شفا نداده، رها مکن!
✨دستان خالی ام، پر از تکرار "یا طبیب" شده.
یقین دارم بی اجابت، رهایم نخواهی کرد.
✅اعضای محترم کانال مجمع عاشقان بقیع اردکان در این سحرگاه دوم ماه مبارک رمضان التماس دعا از همگی
🤲🤲🤲
37.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#30شب30نکته30ثانیه
#رمضان
از آقامون امیر المومنین علیه السلام :
سِرُکَ اَسیرُک فَاِن اَفشَیتَهُ صِرتَ اَسیرَهُ ؛
راز تو اسیر توست اگر آن را فاش کنی، تو اسیر آن خواهی بود ...
روز اول.
منبع
7.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#30شب30نکته30ثانیه
#رمضان
از آقا امام سجاد علیه السلام:
هَلَکَ مَن لیسَ لهُ حَکیمٌ یُرشِدُه
هلاک شود کسی که برای خود راهنما و پیشوایی ندارد.
شب دوم.
🦋ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۸۳ 🎬
وارد کانکس شدیم سریع رفتم طرف تشکها تا خودم پهنشون کنم وناریه از نبودن اسلحه ,باخبرنشه...
ناریه مشکوکانه نگاهم کرد وگفت:میخواستیم یه قهوه درست کنیم وبخوریم,کلی حرف دارم برات بزنم.
من:بچه ها خوابشونه,بخوابند ,من وتوتاصبح بیدارمیمونیم😊
بچه ها خیلی زود خوابیدند ومنم قهوه به دست امدم کنار ناریه که دوباره توفکربود,قهوه را گرفتم طرفش که گفت:سلما,یه سوال ازت میپرسم دوست دارم راستش رابگی,برام خیلی مهمه خیلی...اصلا هم نترس ,من نه جاسوسم که میزان ارادتت به داعش راگزارش کنم ونه اینکه اگه بفهمم از داعش نفرت داری,بخوام کلکت رابکنم ,من فقط میخوام واقعیت رابگی...
بانگرانی گفتم:بپرس جواب میدم..
ناریه:توبه دولت اسلامی اعتقاد داری؟؟بهشون وفاداری یا از سرناچاری یاترس و.. بهشون معتقدی؟؟
با خودم فکر کردم احتمالا ناریه برام فیلم بازی کرده که ازفرار اسیرا خبرنداره,الانم بهش گفتن که به من مشکوکن واین میخوادبااین سوال از زیرزبونم یه چیزایی بکشه بیرون بنابراین مصلحت دیدم و خیلی مطمین گفتم:ببین ناریه جان ،شوهر من از شهدای دولت هست گرچه من مثل شما در دولت اسلامی فعال نبودم اما ادامه دهنده راه ابوعماد هستم ودوست دارم مثل شما ترقی کنم وخدمت بنمایم...
ناریه متفکرانه سرش راتکان دادوگفت:که اینطور....منم تورا مثل خودم میکنم،اصلا یه ام فیصل دیگه....به زودی......
ازاین حرفش احساس بدی بهم دست داد ویک حس ناشناخته بهم میگفت همین الان ازناریه دور بشم.
ناریه:بزار بقیه ی سرگذشتم رابرات بگم ,حاضری؟
من:بله.. بله...البته.
ناریه:تااونجا گفتم که عدنان باحمله ی انتحاری خودش راکشت ,فرداصبحش پدرم به من زنگ زد وگفت که ابوعدنان کلی خط ونشان کشیده وگفته تاخون ناریه رانریزد ارام نمینشیند,چون پیوستنش به داعش رااز چشم تومیدانند وازاین بدتر فکرمیکنند که توترغیبش کردی تا کمربند انفجاری به خودش ببندد.....پدرم خیلی سفارش کرد که مراقب خودم باشم وهشدار داد که احتمال قوی ابوعدنان افرادی را میفرستد تا من رابکشند.
درست ازوقت مردن عدنان انگار ارامش من هم مرد مدام میترسیدم که کسی تعقیبم کند واینقدرهول هراس داشتم که حتی ازسایه ی خودم هم میترسیدم تااینکه...
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
🦋ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۸۴ 🎬
تااینکه یک روز ازماموریت امربه معروف برمیگشتم ،به من حمله شد منتها,حمله شان نافرجام بود وتیرازبغل گوشم رد شد ومجاهدینی که همراهم بودند ,سریع ازمهلکه دورم کردند واین اتفاق همزمان با ورود داعش به عراق برام افتاد،من ازترس اینکه دوباره مورد حمله قراربگیرم,مجبورشدم تقاضای انتقال ازسوریه به عراق بدهم,فکرمیکردم که دراینجا درامنیت هستم ولی متوجه شدم ابوعدنان تا جسم بی جان من رانبینه وخون من رانریزه آرام نمینشینه.من همه ی اینها را ازچشم داعش میدونم,لعنت به دولت اسلامی عراق وشام,لعنت به مولویهای داعشی,لعنت به من که چشم بسته خودم راانداختم داخل اتش....اهی کشید وگفت:بهترین راه رفتن ازاین مهلکه است,ترک این دولت خبیث است,دیگه طاقت ندارم....
چندوقت پیش مدارک جعلی برای خودم وفیصل جورکردم،اینقدر پول از دولت اسلامی به جیب زدم وخون بهای عدنان هم روش که تااخرعمر خودم وفیصل راحت میتونیم زندگی کنیم.
چندروز پیش بهم خبردادند که یک هلیکوپتربزرگ برای جابه جای افراد، قراره از موصل به سمت ترکیه پرواز کند واینقدر این درو ان در زدم تا یه جاهم برای من فیصل بازکنند وما باگذرنامه ومدارک جعلی ونام مستعارازاینجا فرارمیکنیم وارزوی کشتن خودم رابردل ابوعدنان میگذارم وبا دستش زد روی شانه ام وگفت:سلما جان گفتم مهمونتم،فردا شب این موقع من اینجا نیستم ,طوری برنامه ریختم که.....هیچی بماند...
ذهنم درگیرشد,اگر ناریه برود من چکارکنم؟قول داده بود برام مدارک شناسایی جورکند,کاش باطارق رفته بودم فوقش کشته میشدم امااینجا......
ناریه:چیه سلما,رفتی توفکر؟ناراحت شدی که من میرم؟
من:اره خیلی,اخه من تنها چکارکنم؟؟
ناریه خنده ای بلندکردوگفت:فکر توهم کردم،فردا قبل از رفتن مدارک تووعماد را توبغلت میزارم ,اول تورا راهی میکنم وبعدخودم میرم..
باخودم فکرکردم,من را راهی میکنه؟؟!!اخه کجا؟؟منظورش چیه؟؟؟
ناریه بلند شد وگفت:برو بخواب من هم میرم ببینم اسرای فراری را گرفتند یانه؟
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
🦋ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۸۵ 🎬
شب از نیمه گذشته بود وهنوز ناریه بیرون بود،ذهنم خیلی درگیر بود،درگیر طارق,درگیرحرفهای ناریه,احساسم بهم میگفت ناریه یک نقشه هایی برام داره,امشب اخرین شبی هست که به گفته ی ناریه,اونها اینجان...یعنی فردا میرن؟برای من واقعا میخوادکاری کنه؟؟
باصدای در ازجا بلندشدم،ناریه امد داخل وروبه من:عه هنوز بیداری؟!
من:اره خوابم نبرد...چه خبر؟پیداشون کردند؟
ناریه:نه بابا,انگار اب شدند ورفتند توزمین نیستند که نیستند,احتمال میدن یه همدست داخل اردوگاه داشته باشند چون متوجه شدند عقب چادر اسیرا شکافته شده,یکی بوده که بهشان کمک کرده,یه چیز دیگه هم هست,ابواسحاق همون مردی هست که اینها رااورده والان فهمیدم اون کسی که دیشب توجشن سرش رابریدن,همین ابواسحاق بوده...من که میگم کار کار همون اسیرای فراریه...اما داعشیا قبول ندارند ومیگن هرطور هم که میتونستند فرارکنند به این سرعت نمیتونستند خودشون رابه شهر برسونن,مگر اینکه عامل نفوذی دم کلفتی داخل اردوگاه داشتن واون با برنامه ریزی دقیق فراریشون داده.
پیش خودم خندم گرفت,اینا نمیدونستند اون نفوذی دم کلفت منم ولی برنامه ریزی دقیقی در کار نبوده بلکه فقط وفقط لطف خدا بوده...
باحرف ناریه به خود اومدم:نمیدونم خیالاتی شدم یااینکه واقعا یک نفر,دور وبر کانکس ما میچرخید...اگه خیالات نباشه حدس میزنم دوباره فرستاده های ابوعدنان نقشه ای دارن برام....
کاش زودتر صبح میشد...
کاش این مکان لعنت شده را زودتر ترک میکردم.....
اذان صبح راگفتند ناریه از جاش پاشد ویک کیف به سمتم داد:بیا این تمام مدارک من وفیصل...مال تو وعماد باشه...حتی خنجری راکه اسم خودش وشوهرش روش حک شده بود وهدیه عروسیشون بود را داخل کیف گذاشت وگفت:اینم همراه مدارک باشه بد نیست....پاشو اماده بشو باید بریم
بااین حرف ناریه یک فکری به ذهنم جرقه زد...درسته...ناریه,میخواد در بره,با اسم جعلی فرارکند,مدارکش رابه من میده....تامن وعماد .....خدای من نه......
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
💌#دلنوشته
🌸 #سحر_سوم....
✍سلام... ستاره غریب زمین
دو سحر از رمضان گذشت..
و سومین سیاهی هم، آسمان رمضان را فراگرفت...
اما... هنوز خبری از ظهور تو در دل زنگار گرفته من نیست!
آموخته ام؛که سفره دار رمضان تویی...
و کسی در این ضیافت، محبوب تر است، که تو، سهم بیشتری از قلبش را، تسخیر کرده باشی.
❄️هر چه در لابلاي تپش های دلم، جستجو می کنم...؛ خبری از شیدایی نمی یابم.
👈من همان فرزند گریزپای توام، که به درد نداشتنت عادت کرده است، و همه سهمش از انتظار، فقط و فقط هیاهویی توخالی است!
که اگر؛
درد تو به استخوانش زده بود؛
سحری از رمضان را، تنها به امید یافتنت، سجاده نشینی می کرد.
وای یوسف تنهاي من،
این ماه رمضان حاجتی عظیم، قلب مرا احاطه کرده است:
💓تــــــو...
درد نداشتن تــــو...
و دویدن مدام برای یافتنت،
همه آرزويي است که در لابلاي مناجات سحر، بدنبالش می گردم.
❄️برای قلب بیمار من، چاره ای بينديش.
قلب بیمارم، جای خالی، برای حضور مداوم تو ندارد.
به امید علاج آمده ام.
مرا دست خالی،از گوشه سفره ات، رد مکن !
به امید اجابت آمده ام؛
یا مُجیبُ... یا مجیب ... یا مجیب
اهداء ۲۰ بن ۲۰۰ هزار تومانی به مبلغ کل ۴/۰۰۰/۰۰۰ تومان جهت تهیه کفش عید کودکان نیازمند تحت پوشش خیریه