اوضاع معیشتی دارد بسویی پیش میرود که :
شبهای جمعه اموات برای ما فاتحه می خوانند...
شادی روح زنده ها الفاتحه...... 😐😐😂😂😂
سوپری محلمون "پوست پسته" میفروشه کیلویی ١٠هزار تومن! 😳
ازش پرسیدم پوست پسته چه صیغه ایه دیگه؟
میگه: یکی اینکه قاطی پسته ها کنی بزاری جلو مهمون که زیاد نشون بده
دوم اینکه بزاری جلو در خونه قاطی آشغالا که مردم فکرکنن پسته خوردین
منم دیدم راس میگه چند کیلو خریدم 😁😂😂
💞✨💞
✨💞
💞
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍
🖋 #قسمت_پنجاه_و_دوم
بلند شدم و در را باز کردم که صورت مهربان مادر روحم را تازه کرد، ولی نه به قدری که اندوه چهرهام را پنهان کند. به چشمانم نگاه کرد و با زیرکی مادرانهاش پرسید: «چیزی شده الهه؟» خندهای ساختگی نشانش دادم و گفتم: «نه مامان! چیزی نشده! بیا تو!» پیدا بود حرفم را باور نکرده، ولی به روی خودش نیاورد و در پاسخ تعارفم گفت: «نه مادر جون! اومدم بگم شام قلیه ماهی درست کردم. اگه هنوز شام نذاشتی با مجید بیاید پایین دور هم باشیم.»
دلم نیامد دعوت پُر مِهرش را نپذیرم و گفتم: «چَشم! شام که هنوز درست نکردم. مجید داره نماز میخونه، نمازش تموم شد میام.» و مادر با گفتن «پس منتظرم!» از راه پله پایین رفت. نماز مجید که تمام شد، پرسید: «کی بود؟» و من با بیحوصلگی پاسخ دادم: «مامان بود. گفت برا شام بریم پایین.» از لحن سرد و سنگینم فهمید هنوز ناراحتم که نگاهم کرد و با صدایی آهسته پرسید: «الهه جان! از دست من ناراحتی؟»
نه میخواستم ماجرا بیش از این ادامه پیدا کند و نه میتوانستم چشمان مهربانش را غمگین ببینم که لبخندی دلنشین تقدیمش کردم و گفتم: «نه مجید جان! ناراحت نیستم.» و او با گفتن «پس بریم!» تعارفم کرد تا زودتر از در خارج شوم و احساس بین قلبمان به قدری جاری و زلال بود که به همین چند کلمه، همه چیز را فراموش کرده و تمام طول راه پله را تا طبقه پایین، عاشقانه گفتیم و خندیدیم که از صدای شیطنتمان عبدالله در را گشود و با دیدن ما، سرِ شوخی را باز کرد: «بَه بَه! عروس داماد تشریف اُوردن!» و با استقبال گرمش وارد خانه شدیم. مادر در آشپزخانه مشغول پختن غذا بود و از همانجا به مجید خوش آمد گفت. اما پدر چندان سرِ حال نبود و با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا میکرد.
مجید کرایه ماهیانه را هم با خودش آورده بود و دو دسته تقدیم پدر کرد. پدر همانطور که نشسته بود، دسته تراولها را روی میز کنارش گذاشت و با همان چهره گرفته باز مشغول تماشای تلویزیون شد. مجید و عبدالله طبق معمول با هم گرم گرفته و من برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. قلیه ماهی آماده شده بود و ظرفها را از کابینت بیرون میآوردم که از همانجا نگاهی به پدر کردم و پرسیدم: «مامان! چی شده؟ بابا خیلی ناراحته.» آه بلندی کشید و گفت: «چی میخواسته بشه مادرجون؟ باز من یه کلمه حرف زدم.» دست از کار کشیدم و مادر در مقابل نگاه نگرانم ادامه داد: «بهش گفتم چیزی شده که از الآن داری محصول خرما رو پیش فروش میکنی؟ جوش اُورد و کلی داد و بیداد کرد که به تو چه مربوطه! میگه تو انبار باید به پسرات جواب پس بدم، اینجا به خودت!»
سپس نگاهی به اتاق انداخت تا مطمئن شود پدر متوجه صحبتهایش نمیشود و با صدایی آهسته گِله کرد: «گفتم ابراهیم ناراحته! خُب اونم حق داره! داد کشید که اگه ابراهیم خیلی ناراحته، بره دنبال یه کار دیگه!» که مجید در چهارچوب آشپزخانه ایستاد و تعریف مادر را نیمه تمام گذاشت: «مامان چی کار کردید! غذاتون چه عطر و بویی داره! دستتون درد نکنه!» مادر خندید و با گفتن «کاری نکردم مادرجون!» اشاره کرد تا سفره را پهن کنم. نگرانی مادر را به خوبی درک میکردم و میفهمیدم چه حالی دارد؛ سرمایهای که حاصل یک عمر زحمت بود، آبرویی که پدر در این مدت از این تجارت به دست آورده و وابستگی زندگی ابراهیم و محمد به حقوق دریافتی از پدر، دست به دست هم داده و دل مهربان مادر را میلرزاند، ولی در مقابل استبداد پدر کاری از دستش بر نمیآمد که فقط غصه میخورد.
#ادامهدارد.....🌿
✍نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
🌹نفرات برتر مسابقه عاشقانه های یک کوله پشتی مشخص شد.👆👆👆
▪️مجمع عاشقان بقیع اردکان بمناسبت اربعین حسینی مسابقه ای تحت عنوان عاشقانه های یک کوله پشتی برگزار کرد که نفرات برگزیده در پوستر بالا مشاهده فرمایید.
🔹️ تعداد شرکت کنندگان ۳۱ نفر بوده که متن تعداد محدودی از شرکت کنندگان کپی از اینترنت بوده و از دور مسابقه خارج شدند.
💠تشکر از حضور خوب عزیزان در این مسابقه و دلنوشته های بسیار قشنگ...
🙏 سپاس از اسپانسر این مسابقه
(سیسمونی چوبکده امیر) با مدیریت میرجعفری
▫️خیابان شهید قانعی (سینا)
@yasegharibardakan
💞✨💞
✨💞
💞
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍
🖋 #قسمت_پنجاه_و_سوم
فرصت صرف غذا به صحبتهای معمول میگذشت که پدر رو به مجید کرد و پرسید: «اوضاع کار چطوره مجید؟» لبخند مجید رنگی از رضایت گرفت و پاسخ داد: «خدا رو شکر! خوبه!» که پدر لقمهاش را قورت داد و با لحنی تحقیرآمیز آغاز کرد: «اگه وضع حقوقت خیلی خوب نیس، بیا پیش خودم! هم کارش راحتتره، هم پول بیشتری گیرِت میاد!» مجید که انتظار چنین حرفی را نداشت، با تعجب به پدر نگاه کرد و در عوض، عبدالله جواب پدر را داد: «بابا! این چه حرفیه شما میزنی؟ آقا مجید داره تو پالایشگاه کار میکنه! کجا از شرکت نفت بهتر؟ تازه حقوقشون هم به نسبت خوبه!» که پدر چین به پیشانی انداخت و گفت: «جای خوبیه، ولی کار پُر دردِ سریه! هر روز صبح باید تا اسکله شهید رجایی بره و شب برگرده! تازه کارش هم پُر خطره! همین یکی دو سال پیش بود که تو پالایشگاه آتیش سوزی شد...»
از سخنان پدر به شدت ناراحت شده بودم و چشمم به مجید بود و میدیدم در سکوتی سنگین، خیره به پدر شده که مادر طاقتش را از دست داد و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد: «عبدالرحمن! خُب لابد آقا مجید کار خودش رو دوست داره!» و بلاخره مجید زبان گشود: «خیلی ممنون که به فکر من هستید! ولی خُب من از کارم راضیام! چون رشته تحصیلیام هم مهندسی نفت بوده، خیلی به کارم علاقه دارم!» پدر لبی پیچ داد و با لحنی که حالا بیشتر رنگ غرور گرفته بود تا خیرخواهی، جواب داد: «هر جور میل خودته! آخه من دارم با یه تاجر خوب قرارداد میبندم و دیگه از امسال سود نخلستونهام چند برابر میشه! گفتم زیر پر و بال تو هم بگیرم که دیگه برای چندرغاز پول انقدر عذاب نکشی!»
مجید سرش را پایین انداخت تا دلخوریاش را کسی نبیند، سپس لبخندی زد و با متانت همیشگیاش پاسخ داد: «دست شما درد نکنه! ولی من دیگه تو این کار جا افتادم.» و پاسخش آنقدر قاطع بود که پدر اخم کرد و با حالتی پُر غیظ و غضب، لقمه بعدی را در دهانش گذاشت. حالا میفهمیدم مشتری جدیدی که نارضایتی ابراهیم و محمد را برانگیخته، همین تاجری است که پدر را به سودی چند برابر امیدوار کرده و به او اجازه میدهد تا همچون ارباب و رعیت با مجید صحبت کند.
برای لحظاتی غذا در سکوت خورده شد که خبری بهتآور، نگاه همه را به صفحه تلویزیون جلب کرد؛ نبش قبر یک شخصیت بزرگ اسلامی در سوریه به دست تروریستهای تکفیری! حجر بن عدی که به گفته گوینده خبر، از اصحاب پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) و از نامآوران اسلام بوده است. گرچه نامش را تا آن لحظه نشنیده بودم اما در هر حال نبش قبر، گناه قبیح و وحشتناکی بود و تنها از دست کسانی بر میآمد که به خدا و پیامبرش (صلیاللهعلیهوآله) هیچ اعتقادی ندارند. پدر زودتر از همه نگاهش را برگرداند و بیتوجه به غذا خوردنش ادامه داد، اما چشمان گِرد شده عبدالله همچنان به تلویزیون خیره مانده بود و مادر مثل اینکه درست متوجه نشده باشد، پرسید: «چی شده؟» شاید هم متوجه شده بود و باورش نمیشد که قبر یک مسلمان آن هم کسی که یار پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بوده، شکافته شده و به مدفنش اهانت شده باشد که عبدالله توضیح داد: «این تروریستهایی که تو سوریه هستن، به حرم حجر بن عدی حمله کردن و نبش قبرش کردن!»
مادر لب گزید و با گفتن «استغفرالله!» از زشتی این عمل به وحشت افتاد. مجید هم نفس بلندی کشید و با سکوتی غمگین اوج تأسفش را نشان داد که با تمام شدن متن خبر، عبدالله صدای تلویزیون را کم کرد و گفت: «من نمیدونم اینا دیگه کی هستن؟!!! میگن ما مسلمونیم، ولی از هر کافر و مشرکی بدترن! تازه تهدید کردن که اگه دستشون به حرم حضرت زینب (علیها السلام) برسه، تخریبش میکنن!» با شنیدن این جمله نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش آشکارا لرزید. مثل اینکه جان عزیزی از عزیزانش را در خطر ببیند، برای چند ثانیه تنها به عبدالله نگاه کرد و بعد با لحنی غیرتمندانه به خبری که شنیده بود، پاسخ داد: «هیچ غلطی نمیتونن بکنن!» و حالا این جواب مردانه او بود که توجه همراه با تعجب ما را به خودش جلب کرد.
ما هم از اهانت به خاندان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) ناراحت و نگران بودیم، اما خونِ غیرت به گونهای دیگر در رگهای مجید جوشید، نگاهش برای حمایت از حرم تپید و نفسهایش به عشق حضرت زینب (علیهاالسلام) به شماره افتاد. گویی در همین لحظه حضرت زینب (علیها السلام) را در محاصره دشمن میدید که اینگونه برای رهاییاش بیقراری میکرد و این همان احساس غریبی بود که با همهی نزدیکی قلبها و یکی بودن روحمان، باز هم من از درکش عاجز میماندم!
#ادامه_دارد.....🌿
✍نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
30.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍁 بذر محبت...
❤ با «قلب مهربان» در تغییر سرنوشت کودکان سهیم باشیم.
💠 8 عدد تبلت به ارزش ۲۷۶،۰۰۰،۰۰۰ ریال جهت دانش آموزان بی بضاعت و نیازمند به آموزش به کمک خیرین گرامی توسط خیریه بیت الزهرا س اردکان خریداری و توزیع شد.
😔 گوش کنید این دانش آموز چه دعایی برای خیرین و کسانی که بانی این امر خیر شدند، میکند.....
▪️هنوز به تعدادی تبلت نیاز داریم و دانش آموزان چشم به راه هستند. یاعلی👇👇
به نام خیریه مجمع عاشقان بقیع اردکان
6037691630099752
بانک صادرات
🔹️روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان
@yasegharibardakan
عارفانه
دل به هجران تو عمریست
شکیباست ولی
بار پیری شکند پشت
شکیبائی را...!
#شهريار
@YasegharibArdakan
••تلنگر
اگر غریبهای از علت بریدن
سر حسین (ع) پرسید بگویید؛
ترکیبی از منافقان باهوش و
مردم جاهل عاشورا را رقم زدند!
و معجون عجیبیست این ترکیب...!
#شهیدمطهری♥️
#شایدتلنگر
@yasegharibardakan
یک جرعه مهربانی ....
برادر عزیز و بزرگواری یک محموله حلواارده و ارده به ارزش سه و نیم میلیون تومان ، جهت توزیع بین نیازمندان در اختیار خیریه مجمع قرار داد.
عزیز بزرگوار دیگری مقداری میوه انار در اختیار خیریه قرار داده است.
این دو محموله امشب بین نیازمندان توزیع خواهد شد.
خداوند هر دو بانی عزیز رو از بلا و بیماری حفظ کنه ، به زندگیشون برکت عنایت کنه و به دعای این خانواده های نیازمند ، حاجت روا بشن.
شادی روح امواتشون هم فاتحه با صلواااااااات
@yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لبخند
خیلی جالب
اینم یه شعر ترکیبی جالب از فارسی و عربی و انگلیسی😂
@YasegharibArdakan
💥 جوایز نفرات برگزیده مسابقه عاشقانه های یک کوله پشتی
🔺️تجهیزات کوله پشتی:
مهر ، تسبیح ، صلوات شمار ، چفیه ، جانماز ، کیف پاسپورت ، حوله دست وصورت ، حوله حمام
نفر اول: کوله پشتی + تجهیزات کامل + هزینه رفت وبرگشت سفر اربعین کلا به ارزش ۶,۰۰۰,۰۰۰ ریال
نفردوم: کوله پشتی + تجهیزات کامل + کمک هزینه سفر اربعین کلا به ارزش ۵,۰۰۰,۰۰۰ ریال
نفر سوم: کوله پشتی + تجهیزات + کمک هزینه سفر اربعین کلا به ارزش ۴,۰۰۰,۰۰۰ ریال
🔺️ به ۵ نفر هم به قید قرعه بن کارت ۱ میلیون ریالی پرداخت شد.
@yasegharibardakan
اینم پیام گروه تعزیه خوانی حضرت سکینه س :
سلام. آقای ابراهیمیان. بنده سرپرست گروه تعزیه خوانی حضرت سکینه س شهرستان اردکان علی رضا هاتفی ام. هستم. امروز وفات سکینه س بود. مراسم برگزار نکردیم. ولی هزینه اش را می خواهیم ، مواد غذایی بگیرم. از طرف گروه کمک بشه به خانواده ای که واقعا نیاز دارند. تهیه کنیم به دستشان برسیم. آیا خانواده ای نیاز مند سراغ داری معرفیش کنی تا براش ببریم.
دمشون گرم. خانواده ای را معرفی کردیم و این بسته رو بهشون تقدیم کردند👆👆...
خداوند ازشون قبول کنه....