مجمع عاشقان بقیع اردکان
نتیجه زحمات بچه های اشپزخانه👆❤️
😍اینم از بچه های آشپزخانه...👇👇
قسمت نوزدهم
قصه دلبری
چند بار زنگ زدم اصفهان، جواب نداد. خودش تماس گرفت. وقتی بهش گفتم پدر شـدی، بـال درآورد. برخلاف من کـه خیلی یخ برخـورد کردم. گیج بـودم، نه خوشحال نه ناراحت. پنجشنبه جمعه مرخصی گرفت و زود خودش را رساند یزد. با جعبۀ کیک وارد شد، زنگ زد به پدر و مادرش مژده داد. اهل بریز و بپاش که بود، چند برابر هم شـد. از چیزهایی که خوشحالم می کرد دریغ نمی کرد: از خرید عطر و پاستیل و لواشک گرفته تا موتورسواری. با موتور من را می بـرد هیئـت. حتی در تهـران با موتـور عمویـش از مینی سـیتی رفتیم بهشـت زهرا س. هرکس می شـنید، کلـی بد و بیراه بارمـان می کرد کـه «مگه دیوونه شـدین؟ می خواین دستی دسـتی بچه تون رو به کشـتن بدین؟» حتی نقشه کشیدیم بی سروصدا برویم قم، پدرش بو برد و مخالفت کرد. پشت موتور می خواند و سینه می زد. حال وهوای شیرینی بود، دوست داشتم. تمام چله هایی را که در کتاب ریحانۀ بهشتی آمده، پا به پای من انجام می داد. بهش می گفتم: «این دستورات برای مادر بچه س!» می گفت: «خب منم پدرشم، جای دوری نمی ره که!» خیلی مواظب خوردنم بود، اینکه هر چیزی را از دست هرکسی نخورم. اگر می فهمید مال شبهه ناکی خورده ام، زود می رفت رد مظالم می داد. گفت: «بیا بریم لبنان!» می خواسـت هـم زیارتی بروم، هـم آب و هوایی عوض کنم. آن موقع هنوز داعش و این ها نبود. بار اولم بود می رفتم لبنان. او قبلا ًرفته بود و همه جا را می شناخت. هر روز پیاده می رفتیم روضة الشهیدین. آنجا مسقف، تزیین شده و خیلی باصفا بود. بهش می گفتم: «کاش بهشت زهرا هم اجازه می دادن مثه اینجا هر ساعت از شبانه روز که می خواستی بری!» شـهدای آنجا را بر ایم معرفی کرد و توضیح می داد که عماد مغنیه و پسر سیدحسن نصرالله چطور به شهادت رسیده اند. وقتـی زنـان بی حجـاب را می دیـد، اذیـت می شـد. ناراحتـی را در چهـره اش می دیدم. درکل به چشم پاکی بین فامیل و دوست و آشنا شهره بود. سنگ تمام گذاشـت و هر چیزی که به سـلیقه و مزاجم جور می آمد، می خرید. تمام ساندویچ ها و غذاهای محلی شـان را امتحان کردم، حتی تمام میوه های خاص آنجا را. رفتیـم ملیتـا، مـوزۀ مقاومـت حزب اللـه لبنـان. ملیتـا را در لبنـان با این شـعار می شناسند: «ملیتا، حکایت الارَض لِلسّما»؛ روایت زمین برای آسمان. از جاده هـای کوهسـتانی و از کنـار باغ هـای سـیب رد شـدیم. تصاویـر شـهدا، پرچم های حزب الله و خانه های مخروبه از جنگ 33روزه. محوطه ای بود شـبیه پارک. از داخل راهروهای سـنگ چین جلو می رفتیم. دو طـرف، ادوات نظامی، جعبه هـای مهمـات، تانک ها و سـازه ها جاسـازی شـده بـود. از همـه جالب تر، مرکاواهایی1 بود که لولۀ آن را گره زده بودند. طرف دیگر این محوطه، روی دیواری نارنجی رنگ، تصویری از یک کبوتر و یک امضا دیده می شد. گفتند نمونۀ امضای عماد مغنیه اسـت. به دهانۀ تونل رسـیدیم، همان تونل معروفی که حزب الله در هشـتاد متر زیرزمیـن حفاری کـرده اسـت. در راهـرو، فقط من و محمدحسـین می توانستیم شانه به شـانۀ هم راه برویم. ارتفاعش هم به اندازه ای بود که بتوانی بایسـتی. عکس های زیادی از حضرت امام، حضرت آقا، سـیدعباس موسـوی و دیگـر فرماندهـان مقاومـت را نصـب کـرده بودند. محلـی هم مشـخص بود که سیدعباس موسوی نماز می خوانده، مناجات حضرت علی(ع) در مسجد کوفه که از زبان خودش ضبط شده بود، پخش می شد. از تونل که بیرون آمدیم، رفتیم کنار سـیم های خاردار. خط مرزی لبنان و اسـرائیل. آنجا محمدحسـین گفت: «سخت ترین جنگ جنگ توی جنگله!»
ادامه دارد...
https://eitaa.com/yasegharibardakan
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️نقشهٔ متفکرآمریکایی برای نابودیایران
https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوری از دیدن این کلیپ لذت میبرید که در پوست خودتون نخواهید گنجید
منتشر کن برای همه محبین امیرالمومنین علی علیه السلام
-----------------------------------
🎤حجه الاسلام اسماعیل رمضانی
https://eitaa.com/yasegharibardakan
┈┄┅═✾•••✾═┅┄