فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مسجد سیار
ژاپن اقدام به ساخت کامیون هایی نموده که تبدیل به مسجد میشوند و هنگام نماز ، اذان پخش می کنند . این کامیون ها در میادین شهرها توقف میکنند تا مسلمانان نمازشان را بخوانند .😳😊
ــــــــــــــــــــــ
مشارکت در برگزاری مراسم فاطمیه مجمع
شماره حساب سیبا ۰۱۰۶۵۵۶۶۹۴۰۰۱ به نام مجمع عاشقان اردکان
به شماره کارت 6037998800051582
و شناسه شبا
IR73 0170 0000 0010 6556 6940 01
🌹تاکنون مبلغ ۵/۴۵۰/۰۰۰ واریز گردیده است.
https://eitaa.com/yasegharibardakan
قدیمی ترین تصویری که از حرم حضرت ابوالفضل العباس موجود است.
ان شاءالله هر حاجتی دارید به دست باب الحوائج ابوالفضل العباس (ع) برآورده بخیر شود.
https://eitaa.com/yasegharibardakan
قصه دلبری
قسمت پایان
«یا زینب، چیزی جز زیبایی نمی بینم!» گفته بـود: «اگه جنـازه ای بود و مـن رو دیـدی، اول از همه بگو نـوش جونت!» بلندبلنـد می گفتـم: «نـوش جونـت! نـوش جونـت!» می بوسـیدمش،می بوسـیدمش، می بوسـیدمش. ایـن نیم سـاعت را فقـط بوسـیدمش. بهش می گفتم:«بی بی زینب(س) هـم بدن امام را وقتـی از میان نیزه هـا پیدا کرد،در اولین لحظه بوسیدش...سلام منو به ارباب برسون!» به شانه هایش دست کشیدم، شانه های همیشه گرمش، سردِ سرد شده بود. چشـمش باز شـد.حاج آقـا که آمـد، فکر کـرد دسـتم خورده یـا وقت بوسـیدن و دولا راست شـدن بـاز شـده.آن قـدر غـرق بوسـیدنش بـودم که متوجه چشـم بازکردنش نشدم.حاج آقا دست کشید روی چشمش، اما کامل بسته نشد.آمدند که «بایـد تابوت رو ببریم داخل حسـینیه!» نمی توانسـتم دل بکنم. بعد از 99 روز دوری، نیم سـاعت که چیزی نبود. باز دوباره گفتند: «پیکر باید فریز بشه!» داشتم دیوانه می شدم هی که می گفتند فریز، فریز، فریز. بلندشدن از بالای سر شهید، قوّت زانو می خواست که نداشتم. حریف نشدم. تابوت را بردند داخل حسـینیه که رفقا و حاج خانم با او وداع کنند. زیر لب گفتم: یا زینب، باز خدا رو شکر که جنازه رو می برن نه من رو! بعد از معراج، تا خاکسـپاری فقط تابوتش را دیدم. موقع تشـییع خیلی سـریع حرکت می کردند. پشت تابوتش که راه می رفتم، زمزمه می کردم: «ای کاروان آهسته ران، آرام جانم می رود!» این تک مصراع را تکرار می کردم و نمی توانستم به پای جمعیت برسم.فردا صبح، در شهرک شهید محلاتی از مسـجد نزدیک خانه مان تا مقبرة الشهدا تشییع شد. همان جا کنار شهدا نمازش را خواندند. یاد شب عروسی افتادم، قبل از اینکه از تالار برویم خانه، رفتیم زیارت شهدای گمنام شهرک. مداح داشـت روضۀ حضرت علی اصغـر ع می خواند. نمی دانسـتم آنجا چه خبر اسـت، شـروع کرد به لالایی خواندن. بعد هـم گفت: همین دفعـۀ آخر که داشت می رفت، به من گفت: «من دارم می رم و دیگه برنمی گردم! توی مراسمم برای بچه ام لالایی بخون!» محمدحسـین نوحۀ «رسـیدی به کرب وبلا خیره شـو / به گنبد به گلدسـته ها خیره شو / اگه قطره اشکی چکید از چشات / به بارون این قطره ها خیره شو» را خیلی می خواند و دوست داشت. نمی دانم کسی به گوش مداح رسانده بود یا خودش انتخاب کرده بود که آن را بخواند. یکی از رفقای محمدحسین که جزو مدافعان هم بود، آمد که «اگه می خواین، بیاین با آمبولانس همراه تابوت برین بهشت زهرا!» خواهر و مادر محمدحسین هم بودند، موقع سوارشدن به من گفت: «محمدحسـین خیلی سفارش شما رو پیش من کرده.اونجا باهم عهد کردیم هر کدوم زودتر شـهید شـد، اون یکی هوای زن و بچه اش رو داشته باشه!» گفتم: «می تونین کاری کنین برم توی قبر؟»خیلی همراهی و راهنمایی ام کرد.آبان ماه بود و خیلی سرد. باران هم نم نم می بارید. وقتی رفتم پایین قبر تمام تنم مورمور شـد و بدنم به لرزه افتاد. همۀ روضه هایـی را که برایم خوانـده بود، زمزمه کردم. خاک قبر خیس بود و سرد. گفته بود: «داخل قبر برام روضه بخون،زیارت عاشـورا بخون، اشـک گریه بر امام حسـین رو بریز توی قبر، تاحدی که یه خرده ازخاکش گل بشـه!» برایش خواندم.همان شعری که همیشـه آخر هیئت گودال قتلگاه می خواندند، خیلی دوستش داشت:«دل مـن بسـته بـه روضه هـات جونـم فـدات می میـرم بـرات پــــدر و مــــادر مــــن فــدات جونـم فـدات می میـرم بـرات چـی میشـه بـا خیـل نــوکرات جونـم فـدات میمیـرم بـرات ســــر جــــدا بیـام پاییـن پـات جونـم فـدات می میـرم بـرات» صدای «این گل پر پر از کجا آمده» نزدیک تر می شد. سعی کردم احساساتم را کنترل کنم. می خواستم واقعاً آن اشکی که داخل قبر می ریزم، اشکِ بر روضۀامام حسین(ع)باشـد نه اشک از دسـت دادن محمدحسـین. هر چه روضه به ذهنم می رسید، می خواندم و گریه می کردم. دست و پاهایم کرخت شده بود ونمی توانستم تکان بخورم. یاد روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود و به من می گفت: «شما زودتر برو بیرون!» نگاهی به قبر انداختم، باید می رفتم.فقط صداهـای درهم و برهمی می شـنیدم که از من می خواسـتند بروم بالا اما نمی توانستم.تازه داشت گرم می شد،دایی ام آمد و به زور من را برد بیرون. مو به مو همـۀ وصیت هایـش را انجـام داده بـودم، درسـت مثل همـان بازی ها. سخت بود در آن همه شلوغی و گریه زاری با کسی صحبت کنم. آقایی رفت پایین قبر.در تابوت را باز کردند. وداع برایم سخت بود، ولی دل کندن سخت تر. چشم هایش کامل بسته نمی شد.می بستند، دوباره باز می شد.وقتی بدن را فرستادند در سراشـیبی قبر، پاهایم بی حس شـد.کنار قبر زانو زدم، همۀ جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم.از داخل کیفم لباس مشـکی اش را بیرون آوردم، همان که محرّم ها می پوشـید. چفیۀ مشکی هم بود.صدایم می لرزید،به آن آقا گفتم: «این لباس و این چفیه رو قشـنگ بکشید روی بدنش!» 👇
خدا خیرش بدهد، در آن قیامت،با وسواس پیراهن را کشید روی تنش و چفیه را انداخت دور گردنش. فقط مانده بود یک کار دیگر، به آن آقا گفتم: «شـهید می خواست براش سینه بزنم. شما می تونید؟» بغضش ترکید.دست و پایش را گم کرده بود، نمی توانست حرف بزند، چند دفعـه زد روی سـینه اش.بهش گفتـم: «نوحه هـم بخونید!»برگشت نگاهم کرد، صورتش خیس خیس بود، نمی دانم اشک بود یا آب باران.پرسید: «چی بخونم؟» گفتم: «هرچی به زبونتون اومد!» گفت: «خودت بگو!»نفسم بالا نمی آمد. انگار یکی چنگ انداخته بود و گلویم را فشار می داد. خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم، گفتم:«از حرم تا قتلگه زینب صدا می زد حسین/ دست و پا می زد حسین / زینب صدا می زد حسین!» سینه می زد برای محمدحسین و شانه هایش تکان می خورد.برگشت. با اشاره به من فهماند که «همه را انجام دادم!» خیالم راحت شد. پیشِ پای ارباب، تازه سینه زده بود.
شادی روح تمامی شهدا بالاخص شهید محمد حسین خانی
صلوات
ان شاءالله رهرو شهدا باشیم....😔
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
مجمع عاشقان بقیع اردکان
منتظر نظراتتون در مورد رمان قصه دلبری هستم😊🌹
#ارسالی
باسلام و خدا قوت
رمان قصه ی دلبری بسیار زیبا و تاثیر گذار بود ترکیب عاشقانه و مذهبی داستان لذت بخش بود چه زندگی عاشقانه و پرمعنویتی داشتن انشاءالله که ما هم بتونیم از شهدای عزیزمون درس زندگی یاد بگیریم و راهشون رو ادامه بدیم تا اون دنیا شرمندشون نشیم
بسیار عالی بود لطفا ازاین رمان ها دوباره تو کانالتون بذارین متشکریم
مجمع عاشقان بقیع اردکان
منتظر نظراتتون در مورد رمان قصه دلبری هستم😊🌹
سلام
آقای ابراهیمیان! رمان عالی بود
انشاءالله ادامه دهنده راه شهداباشیم
خونشون رو پایمال نکنیم
منتظر رمان بعدی هستیم
سلام
قصه دلبری رو ازکانالتون خوندم
بااینکه قبلا کتابش رو خونده بودم و باهرجمله کتاب اشک ریخته بودم،
بازهم...😭😭
ودیروز سالگرد شهید محمدحسین محمدخانی بود
همراه رمانش دوباره شهیدشد
امنیت امروزمون رو مدیون خون شهدای مدافع حرم هستیم.
سلام میتونم رمان قصه ی دلبری رو داخل کانالم بزارم؟
محمد ابراهیمیان:
سلام. بله
سلام،آقای ابراهیمیان،رمان دلبری عالی بود من از قسمت بعد از شهادت همراه همسر شهید اشک میریختم و داستان رو میخوندم بعضی جمله ها رو چند بار میخوندم واقعا اینا شیر زن هستند که این طوری عزیزانشون رو میفرستن من همسرم ماه قبل عمل سختی داشت ۴ساعت اتاق عمل بود تمام اون ساعت ها گریه میکردم که سالم بر گرده ،واقعا بعضی راه ها رفتنش لیاقت و جسارت میخواد که هر کسی نداره .
سلام خیلی رمان خوبی بود امروز سالروز شهادت این شهید عزیزبود در جایی خوندم که به ایشون عمارحاج قاسم میگفتند وشهید سلیمانی به ایشون خیلی علاقه داشتن ...پروردگارا به حرمت خون این شهیدان عجل لولیک الفرج
باعرض سلام وخداقوت
رمان قصه دلبری عالی بود دفعه اول بود که بااین شهید عزیز آشنا میشدم
اجرتون با خدا
سلام خیلی رمان خوبی بود امروز سالروز شهادت این شهید عزیزبود در جایی خوندم که به ایشون عمارحاج قاسم میگفتند وشهید سلیمانی به ایشون خیلی علاقه داشتن ...پروردگارا به حرمت خون این شهیدان عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 استوری ولادت حضرت زینب کبری (سلام الله علیها)
🌹 فرارسیدن ولادت با سعادت عقیله بنی هاشم حضرت زینب کبری (سلام الله علیها) و روز پرستار مبارک باد.
┈•✾🔸🕋🔸✾•┈
🔴من از ولایتپذیری مردم حیرت کردم، شما را نمیدانم....
🔹وقتی این متن را یکی از دوستانم فرستاد و خواندم، اشک از چشمانم جاری شد شما هم بخوانید .
زمانی که حلقه کوچک طلایشان را به پویش #ایران_همدل هدیه میدادند، مادرِ دختر خانم این اتفاق بزرگ را شرح میداد. او میگفت:« اگر تمام خانهی ما را زیر و رو کنی و شخم بزنی، یک گرم طلا پیدا نمیکنی. نه خودم و نه دخترهایم علاقهای به طلا نداریم و البته پولش را هم نداریم. از زمانی که طلاهای ازدواجم را دزد برد، یکی دو بار پول روی پول گذاشتم، هزار تومان هزار تومان جمع کردم و گوشواره و انگشتر ارزانقیمتی خریدم که همانها را هم فروختم برای سفر اربعین. تا وقتی که مادرم یک جفت گوشواره خیلی کوچک به دخترم هدیه داد.
روزی که میخواستیم به پویش "مهربانی طلایی" دختران ماهتاب برویم، دخترم یکی از گوشوارههایش را درآورد و گفت: مامان! اینو میخوام بدم برای جبهه مقاومت. گل از گلم شکفت. پرسیدم: مطمئنی دخترم؟ جواب داد: بله مطمئنم. بغلش کردم و برایش دعا کردم.»
✍ عالیه سادات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی از دست فروش هاچیزی بخرید
اینا همون کسایی هستند که نمیخوان گدایی کنن
فقط ذوق و لبخندی که آخرش داشت
⭐️ این کلیپو دیدم یاد حرف مامانم افتادم که میگن گاهی اوقات بابات از بازار چند تا چیز رو میذاشت روی گاری و به صاحب گاری میگفت که بیاره خونه یه بار بهش گفتم که دو سه تا نایلون رو خودت نمیتونی بیاری بهم گفت به خاطر خوشحالیشون این کار میکنم...
واحد خیریه مجمع عاشقان بقیع اردکان
#تلنگر
مراسم عقدی متفاوت در محله یخدان شهرستان میبد
هزینه شام و پذیرایی عقد این دو زوج جوان، به مردم مظلوم غزه و لبنان اهدا گردید.
🌸جشن بزرگ همراه حسین🌸
بمناسبت میلاد باسعادت بانوی کربلا
🌹حضرت زینب کبری (س)🌹
💕 همخوانی نماهنگ سیده زینب
▫️واعظ:
🍀 حجت الاسلام مهدی سبحانی
▫️با مولودی خوانی:
🍀 حاج محمد ابراهیمیان
🍀 وحید شفیعی
🍀 کربلایی حمید ابراهیمیان
🧕🤵♂️دختر پسرای عزیز این سرود رو خوب حفظ کنید تا آخر برنامه با هم اجرا کنیم..😍😍
🔹️مسابقه و اهدا جایزه هم داریم...
🎁 به همه دختر پسرا هدیه میدیم
😋پذیرایی هم داریم...
😂دیگه چی میخایی؟؟؟؟
پس👇👇👇
▫️وعده همه ما جمعه ۱۸ آبان
▫️همراه با اقامه نماز مغرب
▫️مجمع عاشقان بقیع اردکان ▫️
🙏منتظر دختر پسرای گل همراه با خانواده محترمتان هستیم...😍😍
مجمع عاشقان بقیع اردکان
🌸جشن بزرگ همراه حسین🌸 بمناسبت میلاد باسعادت بانوی کربلا 🌹حضرت زینب کبری (س)🌹 💕 همخوانی نماهنگ
32.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍😍
✅اینم نماهنگ سرود 🌹سیده زینب🌹
❤️دختر پسرای گلم اینو یاد بگیرید جمعه شب باهم بخونیم....
👕با لباس های رنگارنگتون بیاید....😉
39.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماهنگفرشتههایزمینی
💐 تبریک ویژه به پرستاران عزیز 😍
واقعا لذت بردم از این سرود زیبا...👏
#میلاد_حضرت_زینب_س
🔰روابط عمومی بیت الزهرا س
@yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدای شهید محمدخانی ( رمان قصه دلبری)