eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4.3هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
4.3هزار ویدیو
41 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
تا اذان ظهر امروز مبلغ ۹/۳۳۰/۰۰۰ تومان برای ساخت منزل خانواده .....به حساب خیریه مجمع واریز شده است. از ده هزار تومان داشتیم تا دو میلیون تومان. عزیزی هزینه کل ایزوگام سقف رو متقبل شدند. عزیزی کل هزینه کاشی و عزیز دیگری کل سنگ مورد نیاز رو. خیر دیگری تعداد ده پاکت سیمان و ... ماشاالله و هزار ماشاالله چشم نخورید ایشاالله.... به زودی تصاویر جدید ساخت و ساز رو براتون میزاریم.
سلام گزارش مالی خیریه تا اذان مغرب امشب و واریز مبلغ ۱۲/۰۱۴/۰۰۰ تومان از طرف خیرین عزیز ، جمع واریزیها به ۲۱/۳۴۴/۰۰۰ تومان رسید. ماشاالله و لاحول ولا قوه الا بالله ایشالا تا قبل از فرا رسیدن سرما ، تمومش میکنیم.... اجر و مزد همتون با حضرت رقیه س صلوااااات
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و بیست و پنجم دقایقی به همان حال بودم تا سرگیجه‌ام فروکش کرد و دردهایم تا حدی آرام گرفت. کمی میان چشمانم را گشودم و دیدم هنوز چشمان مهربان مجید به تماشای صورتم نشسته است. نگاهش که به چشمان نیمه بازم افتاد، لبخندی زد و با لحنی لبریز محبت پرسید: «بهتری؟» و آهنگ کلامش به قدری گرم و با احساس بود که دریغم آمد باز هم با سردی جوابش را بدهم و با لبخندی خیالش را راحت کردم که تازه متوجه شدم پیراهن سیاه پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. نیازی نبود دلیلش را بپرسم که امشب، شب اول محرم بود و او آنقدر دلبسته امام حسین (علیه‌السلام) بود که از همین امشب به استقبال عزایش برود. هر چند دیگر پیش من از احساسات مذهبی‌اش چیزی نمی‌گفت و خوب می‌دانست که پس از مصیبت مادر، چقدر نسبت به عقاید و باورهایش بدبین شده‌ام، ولی دیدن همین پیراهن سیاه هم کافی بود تا کابوس روزهایی برایم زنده شود که دست به دامان امام حسین (علیه‌السلام) شب تا سحر برای شفای مادرم گریه کردم و چه ساده مادرم از دستم رفت و همین خاطرات تلخ بود که روی آتش عشقم به مجید خاکستر می‌پاشید و مشعل محبتش را در دلم خاموش می‌کرد. عقربه‌های ساعت دیواری اتاق به عدد چهار بعد از ظهر نزدیک می‌شد که بلاخره خودم را از جا کَندم و خواستم برخیزم که باز سرم گیج رفت و نفسم به شماره افتاد. مجید با عجله دستانم را گرفت تا زمین نخورم و همچنانکه کمکم می‌کرد تا بلند شوم، گفت: «الهه جان! رنگت خیلی پریده، می‌خوای یه چیزی برات بیارم بخوری؟» لب‌های خشکم را به سختی از هم گشودم و گفتم: «نه، چیزی نمی‌خوام.» و با نگاهی گذرا به ساعت، ادامه دادم: «فکر کنم دیگه بابا اومده.» از چشمانش می‌خواندم که بعد از اوقات تلخی‌های این مدت، چه احساس ناخوشایندی از حضور در جمع خانواده دارد و از رو به رو شدن با دیگران به خصوص پدر و ابراهیم تا چه اندازه معذب است، ولی به روی خودش نمی‌آورد و صبورتر از آنی بود که پیش من پرده از ناراحتی‌های دلش بردارد. در طول راه پله دستم را گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم، ولی برای کمر دردم نمی‌توانست کاری کند که از شدت دردم تنها خودم خبر داشتم. پشت در که رسیدیم، نگاهم کرد و باز پرسید: «خوبی الهه جان؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم، دستم را از دستش جدا کردم و با هم وارد اتاق شدیم. پدر با پیراهن سفید عربی‌اش روی مبل بالای اتاق نشسته و بقیه هم دور اتاق نشسته بودند و انگار فقط منتظر من و مجید بودند. سلام کردیم که لعیا پیش از همه متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید: «چیه الهه؟!!! چرا انقدر رنگت پریده؟!!!» لبخندی زدم و با گفتن «چیزی نیس!» کنارش نشستم و پدر مثل اینکه بیش از این طاقت صبر کردن نداشته باشد، بی‌مقدمه شروع کرد: «خدا مادرتون رو بیامرزه! زن خوبی بود!» نمی‌دانستم با این مقدمه‌چینی چه می‌خواهد بگوید که چین به پیشانی انداخت و با لحنی خسته ادامه داد: «ولی خُب ما هم زندگی خودمون رو داریم دیگه...» نگاهم به چشمان منتظر عبدالله افتاد و دیدم او هم مثل من احساس خوبی از این اشاره‌های مبهم ندارد که سرانجام پدر به سراغ اصل مطلب رفت و قاطعانه اعلام کرد: «منم تصمیمم رو گرفتم و الان می‌خوام برم نوریه رو عقد کنم.» نویسنده : valinejad با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و بیست و ششم درد عجیبی در سرم پیچید و برای چند لحظه احساس کردم گوش‌هایم هیچ صدایی نمی‌شنود که هنوز باورم نمی‌شد چه کلامی از دهان پدرم خارج شده و نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و با زنی ناشناس به نام نوریه چه ارتباطی دارد که همانطور که سرش پایین بود، در برابر چشمان بُهت‌زده ما، توضیح داد: «خواهر یکی از همین چند تا تاجریه که باهاشون قرارداد دارم. اینا اصالتاً عربستانی هستن، ولی خیلی ساله که اینجا زندگی می‌کنن...» که ابراهیم به میان حرفش آمد و با صورتی که از عصبانیت کبود شده بود، اعتراض کرد: «لااقل می‌ذاشتی کفن مامان خشک شه، بعد! هنوز سه ماه نشده که مامان مُرده...» و پدر با صدایی بلند جواب داد: «سه ماه نشده که نشده باشه! می‌خوای منم بمیرم تا خیالت راحت شه؟!!!» چشمان عطیه و لعیا از حیرت گرد شده و محمد در سکوتی سرد و سنگین سر به زیر انداخته بود. ابراهیم همچنان می‌خروشید، صورت غمزده عبدالله در بغض فرو رفته بود و می‌دیدم که مجید با چشمانی که به غمخواری و دلداری من به غصه نشسته، تنها نگاهم می‌کند و سوزش قلبم را به خوبی حس کرده بود که با نگاه مهربانش التماسم می‌کرد تا آرام باشم، ولی با نمکی که پدر بر زخم دلم پاشیده بود، چطور می‌توانستم آرام باشم که چه زود می‌خواست جای خالی مادرم را با حضور یک زن غریبه پُر کند و هنوز مات و مبهوت سخنان سرمستانه‌اش مانده بودم که با شعفی که زیر نگاه حق به جانبش پنهان شده بود، مشتلق داد: «من الان دارم میرم نوریه رو عقد کنم! البته قرارمون امروز نبود، ولی خُب قسمت اینطوری شد. خلاصه من امشب نوریه رو میارم خونه.» پدر همچنان می‌گفت و من احساس می‌کردم که با هر کلمه سقف اتاق در سرم کوبیده می‌شود. از شدت سردرد و سرگیجه، حالت تهوع گرفته و آنچنان رنگ زندگی از چهره‌ام رفته بود که نگاه مجید لحظه‌ای از چشمانم جدا نمی‌شد و با دلشوره‌ای که برای حالم به جانش افتاده بود، نمی توانست سر جایش بنشیند که پدر نگاهی گذرا به صورت گرفته عبدالله کرد و ادامه داد: «من می‌خواستم زودتر بهتون بگم تا عبدالله برای خودش دنبال یه جایی باشه، ولی حالا که اینجوری شد و باید همین امشب یه فکری بکنه. من نظرم این بود که مجید و الهه از اینجا برن و عبدالله بره بالا بشینه، ولی حالا هر جور خودتون می‌خواید با هم توافق کنید.» از شنیدن جمله آخر پدر، چهارچوب جانم به لرزه افتاد که من تاب دوری از خانه و خاطرات مادرم را نداشتم و عبدالله اضطراب احساسم را فهمید که در برابر نگاه منتظر پدر، زیر لب پاسخ داد: «من میرم یه جایی رو اجاره می‌کنم.» و مثل اینکه دیگر نتواند فضا را تحمل کند، از جا بلند شد که پدر تشر زد: «هنوز حرفام تموم نشده!» و باز عبدالله را سرِ جایش نشاند و با لحنی گرفته ادامه داد: «اینا وهابی هستن! باید رعایت حالشون رو بکنین، با همه تون هستم!» به مجید نگاه کردم و دیدم همانطور که به پدر خیره شده، خشمی غیرتمندانه در چشمانش شعله کشید و خواست حرفی بزند که پدر پیش دستی کرد و با صدایی سنگین جواب نگاه مجید را داد: «دلم نمی‌خواد بدونن که دامادم شیعه اس! اینا مثل ما نیستن، شیعه رو قبول ندارن. من بهشون تعهد دادم که با هیچ شیعه‌ای ارتباط نداشته باشم، با هیچ شیعه‌ای معامله نکنم، رفت و آمد نکنم، پس پیش نوریه و خونواده‌اش، تو هم مثل الهه و بقیه سُنی هستی. حالا پیش خودت هر جوری می‌خوای باش، ولی نوریه نباید بفهمه تو شیعه‌ای!» نگاه نجیب مجید از ناراحتی به لرزه افتاده و گونه‌هایش از عصبانیت گل انداخته بود که پدر ابرو در هم کشید و با تندی تذکر داد: «الانم برو این پیرهن مشکی رو در آر! دوست ندارم نوریه که میاد این ریختی باشی!» بی‌آنکه به چشمان مجید نگاه کنم، احساس کردم نگاهش از داغ غیرت آتش گرفته و دلش از زخم زبان‌های پدر به خون نشسته است و شاید مراعات دست‌های لرزان و رنگ پریده صورتم را می‌کرد که چیزی نگفت و پدر که خط و نشان کشیدن‌هایش تمام شده بود، با شور و شوق عجیبی که برای وصال همسر جدیدش به دلش افتاده بود، از خانه بیرون رفت. با رفتن پدر، اتاق نشیمن در سکوت تلخی فرو رفت و فقط صدای گریه‌های یوسف و شیطنت‌های ساجده شنیده می‌شد که آن هم با تشر ابراهیم آرام گرفت. نویسنده : valinejad با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و بیست و هفتم مجید از چشمان دل شکسته‌ام دل نمی‌کَند و با نگاهی که از طعنه‌های تلخ پدر همچون شمع می‌سوخت، به پای دردِ دل نگاه مظلومانه‌ام نشسته و از جراحت جان خودش دم نمی‌زد. ابراهیم سری جنباند و با عصبانیت رو به محمد کرد: «نخلستون‌هاش کم بود که حالا همه زندگی شو به باد داد! فقط همین ارث خور اضافی رو کم داشتیم!» لعیا با دلسوزی به من نگاه می‌کرد و از چشمان عطیه پیدا بود چقدر دلش برایم سوخته که محمد در حالی که از جا بلند می‌شد، با پوزخندی عصبی عقده‌اش را خالی کرد: «خُب ما بریم دیگه! امشب می‌خوان عروس خانم رو بیارن!» و با اشاره‌ای عطیه را هم بلند کرد و پیش از آنکه از خانه خارج شود، دستی سر شانه مجید زد و با لحنی خیرخواهانه نصیحت کرد: «شما هم از اینجا بری بهتره! دست الهه رو بگیر، برو یه جای دیگه رو اجاره کن! می‌خوای زندگی کنی، باید راحت باشی، اسیر که نیستی داداش من!» مجید نفس عمیقی کشید و دست محمد را که به سمتش دراز شده بود، به گرمی فشرد و با هم خداحافظی کردند. لعیا می‌خواست پیش من بماند که ابراهیم بلند شد و بی‌آنکه از ما خداحافظی کند، از خانه بیرون رفت و لعیا هم فقط فرصت کرد به چند کلمه کوتاه دلداری‌ام بدهد و بلافاصله با ساجده به دنبال ابراهیم رفتند. عبدالله مثل اینکه روی مبل چسبیده باشد، تکانی هم نمی‌خورد و فقط به نقطه‌ای نامعلوم خیره مانده بود. مجید کنارم نشست و آهسته صدایم کرد: «الهه جان...» چشمانم به قدری سیاهی می‌رفت که حتی صورت مجید را به درستی نمی‌دیدم، شاید هم فشار سر درد و حالت تهوع، تمرکز ذهنم را از بین برده بود که حتی نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و فقط چشمان مضطربش را می‌دیدم که برای حال خرابم بی‌قراری می‌کرد. به پیراهن سیاهش نگاه می‌کردم و مانده بودم با این عشقی که در سینه دارد، چطور می‌تواند شیعه بودن خود را پنهان کند و چه خوب ردّ نگاهم را خواند که با لبخندی دلنشین زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! غصه نخور! من ناراحت نیستم!» و چطور می‌توانست ناراحت نباشد که باید همین امشب پیراهن عزایش را عوض می‌کرد. عبدالله هنوز به دیوار روبرویش خیره مانده بود که مجید نگاهش کرد و پرسید: «امشب کجا میری؟» با این حرف مجید مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، آهی کشید و با گفتن «نمی دونم!» جگرم را آتش زد و دردِ دلم را دو چندان کرد. مجید لحظه‌ای مکث کرد و بعد با لحنی جدی جواب داد: «خُب امشب بیا پیش ما.» در برابر پیشنهاد برادرانه مجید، لبخندی کمرنگ بر صورتش نشست که من هم پشتش را گرفتم: «حالا امشب بیا بالا، تا سرِ فرصت یه جایی رو پیدا کنیم.» نگاه غمگینش را به زمین دوخت و زیر لب جواب داد: «دیگه دلم نمی‌خواد تو این خونه بمونم. فکر کنم من نباشم بابا هم راحت‌تره!» سپس از جا بلند شد و با حالتی درمانده ادامه داد: «امشب میرم مدرسه پیش حاج سلیم می‌خوابم، تا فردا هم خدا بزرگه.» و دیگر منتظر پاسخ ما نشد و با قامتی خمیده از خانه بیرون رفت. دستم را به دسته مبل گرفتم و به سختی بلند شدم که مجید گفت: «الهه جان! همین جا وایسا، برم چادرتو بیارم، بریم دکتر.» همانطور که دستم را به دیوار گرفته بودم تا بتوانم قدم‌های سُستم را روی زمین بکشم، با صدایی آهسته پاسخ دادم: «می‌خوام بخوابم.» دستش را پیش آورد، انگشتان سردم را از دیوار جدا کرد و میان دستان گرمش گرفت. به خوبی حس می‌کرد که حاضرم دستم را به تن سرد دیوار بکشم، ولی به گرمای محبت او نسپارم و آفتاب عشقش پُر شورتر از آنی بود که به سردی رفتار من، دست از سخاوت بردارد و همچنان به جانم می‌تابید. نویسنده : valinejad با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
این فقط یه فقره فاکتور خرید آهن آلات برای سقف منزلشونه....
ما همان هایی هستیم که وقتی در مدرسه فیضیه قم، عده ای پلاکارد «استخر فرح در انتطارت» بردند بالا، و حتی در مراسم سخنرانی رییس جمهور وقت، از این پلاکارد استفاده کردند، مخالفت کردیم و گفتیم که این گونه عمل ها به تنش اجتماعی منجر میشه و مسیر حل مسائل و مشکلات را سیاسی و پیچیده خواهد کرد. الان کسانی که از حرکت پلاکاردی آن روز حمایت کردند، امروز به دست و پا افتاده و تلاش میکنند سیلی زدن به صورت مسئول رسمی نظام و انقلاب را توجیه شرعی و عرفی کنند!! غافل از آنکه توهین به جایگاه رسمی مسئولان نظام و انقلاب، توهین به شخص محسوب نمیشود که با دو تا حرکت و سخن کریمانه از کنارش عبور کنیم. بلکه این عمل را هر کس و در هر لباس و به هر بهانه ای انجام دهد، محکوم است چرا که اولا منجر به شکستن قبح شده و ثانیا در مراسم رسمی، آن هم در حساس ترین نقطه ایران اسلامی (از جهت مسائل پیش آمده در مرزهای غربی) بازتاب منفی بدتری ایجاد کرده و سبب سواستفاده های زیادی از طریف دشمنان شده است. متعجبیم که عده ای توصیه به رفتار مالک اشتر گونه دارند و حتی قیافه طلبکارانه گرفته و معتقدند حتی اگر به گوش بالاتر از استاندار هم زده شود باید سکوت کرد و بگوییم دستت درد نکند! 🔺 اولا آن مرد نمی‌دانست که او مالک اشتر است. بخاطر همین وقتی معرفی کردند، ترسید و پشیمان شد. 🔺 ثانیا در مراسم رسمی و تریبون عمومی نزد و توهین نکرد. در گوشه ای از کوچه ای و در خلوت چند نفر این کار را کرد و لذا آنجا خوف از شکستن قبح وجود نداشت. 🔺 ثالثا بعدش طلبکار نبود و نمی‌گفت شکایت کن تا من هم دهان باز کنم! بلکه معذرت خواهی کرد و تمام شد رفت. 👈 لذا اصل این قیاس مع الفارق است و بعید میدانم از افراد جاافتاده و باسواد اینگونه مهملات و قیاس ها جاری شده باشد. ضمنا 🔹 حضرت آقا بارها و مکرراً توصیه به و کردند. همه ما یادمان هست که فرمودند از شعار علیه رییس جمهور و ... پرهیز کنید و یکی از دلایلی که آنها در برخی جلسات شرکت نمیکنند همین برخوردهاست.(نقل به مضمون) چه برسد به اینکه در تریبون رسمی و بدون هیچ محاکمه و اقناع عمومی، در اولین روز کاری کسی، محکم به صورتش نواخته شود!! این را طبق هیچ منطق و دین و مذهب و مرامی نمیشود توجیه کرد. ✔️ قبلاً عرض کردم دوباره و چندباره عرض میکنم که: مسئول شدن در نظام جمهوری اسلامی، گناه کبیره و آتو نیست که هر کس هر چه خواست و با هر ادبیاتی، توهین کند و تهمت بزند و به اسم دین و مذهب و عدالت تمامش کند، اما آن مسئول دم نزند و فقط سکوت کند و حتی اگر جایش باشد، آن طرف صورتش را هم بگیرد و بگوید لطفا این طرف هم بنواز!! لطفا ماست ها را در قیمه ها نریزیم. درست است که مردم ولی نعمت همه هستند، اما باید اگر کسی بدون محاکمه و اقناع عمومی دست به حرکتی غیر قانونی زد، از هر لباس و جناحی که باشد، شدیداً با او مخالفت و برخورد شود. ضمنا آبرو و حیثیت مسئولان نظام و انقلاب هم جزئی از همین مردم هستند و قرار است خودشان و خانواده هایشان در این جامعه زندگی کنند. اگر خلافی مرتکب شدند، قانونی برخورد شود. نه اینکه هر کسی پیدا شد، بخواباند در گوشش و بعدش هم با گردن کلفتی بگوید اگر راست میگی برو شکایت کن!! ✅ این را نمی‌خواستم بگویم اما.. اگر یک روز کسی به حجت الاسلام رییسی در دیدار عمومی و جلوی چشم بقیه توهین کرد، فیلم و کلیپش هم در دنیا پخش شد و آبرو برای نظام نماند، دیگر فایده ای ندارد بنشینیم دور هم و بگوییم ایشان به جدشان اقتدا کردند و آن مرد شامی به امام حسن توهین کرد و... بلکه باید از خجالت آب شد. کمااینکه ما این مظلومیت را در روضه ها نقل میکنیم و خجالت می‌کشیم و گریه میکنیم. هیچ کس به عنوان سند افتخار، روی منبرها از این مسئله تلخ یاد نمیکند. حالا زبانم لال زبانم لال چه برسد به اینکه در یکی از دیدارهای عمومی، شخصی با صدای بلند، به ساحت مقدس ولی امر مسلمین جهان توهین کند. خدا نیاورد آن روز را. لذا لطفا اندکی بیشتر تأمل کنیم.
طلب دعا خبردار شدیم پدر بزرگوار دوست عزیزمان ، جناب آقای علی آقای صالحی در اثر حادثه، در حالت کما و در بیمارستان بستری هستند. لطف کنید برای شفای این پدر عزیز ، دعا و سوره یس قرائت بفرمایید. روابط عمومی مجمع
اهداء بیست پاکت انار به خیریه مجمع جهت توزیع بین نیازمندان . خدا از بانیش قبول کنه و هرساله به محصولش برکت بده. ضمن تشکر از آقای سلیمی که زحمت حمل و نقلش رو کشیدند. صلوااااات