7sorud3.mp3
1.42M
✅ #سرود (علی ای همای رحمت، تو چه آیتی خدارا...)
🎤 مولوی خوانی: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 جشن میلاد حضرت مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف
🆔 @YasegharibArdakan
8she'rkhani.mp3
2.15M
✅ #شعر_خوانی در وصف شیعه و محکومیت آل سعود
🎤 مولوی خوانی: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 جشن میلاد حضرت مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف
🆔 @YasegharibArdakan
"رمان #پلاک_پنهان
#قسمت_پنجاه_و_پنج
ــ کمیل بعد از این همه سختی تورو انتخاب کرده،تا آرامش زندگیش باشی،تا تو این راه که با جون و دل انتخاب کرده،همراهیش کنی و نزاری کم بیاره،اون نیاز داره به
کسی که بعد از ماموریت هایی که با کلی سختی و خونریزی تموم میشن ،بره پیش کسی باهاش حرف بزنه آرومش کنه،بدون هیچ شکی میتونم بهت بگم که کمیل به
خاطر مشغله های ذهنی و آشفتگی که داره حتی خواب راحتی هم نداره.
محمد نفس عمیقی کشید و به صورت خیس از اشک خواهرزاده اش نگاهی انداخت.
ــ سمانه کمیل پشت این جذبه و غرور و هیکل و کار سخت و اخماش قلبی نا آروم و خسته ای داره،تو میتونی قلبشو آروم کنی،اون تورو انتخاب کرده پس نا امیدش نکن.
سمانه دستانش را جلوی صورتش گرفت و آرام اشک ریخت ،محمد او را در آغوش
کشید و بوسه ای بر سر خواهرزاده اش نشاند:
ــ وقتی بهش گفتم که با تو ازدواج کنه نمیونی چیکار کرد،ترس آسیب دیدن تورو تو چشماش دیدم،اون حاضر بود بدون تو اذیت بشه اما بهت آسیبی نرسه
سمانه را از خودش جدا کرد و اشک هایش را پاک کرد و آرام گفت:
ــ تا شب فکراتو بکن و خبرم کن دوست دارم خودم این خبرو بهش بگم باشه؟
سمانه سری تکان داد و باشه ای گفت و از جایش بلند شد
ــ من دیگه برم
ــ بسلامت دایی جان،صبر کن برات آژانس بگیرم
ــ نه خودم میرم
ــ برات آژانس میگیرم اینجوری مطمئن تره با اینکه میدونم کمیل همه وقت دنبالته
ــ برا چی؟
ــ از اون شب ،هر جا رفتی پشت سرت بوده تا اتفاقی برات نیفته
سمانه حیرت زده از حرف های محمد سریع خداحافظی کرد،محمد تا بیرون همراهی اش کرد و بعد از حساب کردن پول آژانس دستی برایش تکان داد.
سمانه همه ی راه را به حرف های دایی اش فکر می کرد،باورش سخت بود که کمیل همچین شخصیتی دارد یا اینگونه احساسی نسبت به او دارد،وقتی محمد در مورد او و سختی های زندگی اش صحبت کرد اشک هایش ناخوداگاه بر صورتش سرازیر شدند و دردی عجیب در قلبش احساس کرد،دوست داشت کمیل را ببیند،با یادآوری حرف محمد سریع به عقب رفت و به دنبال ماشین کمیل گشت،با دیدن ماشینش لبخندی بر لبانش نشست،پس چرا روزهای قبل اورا ندیده بود؟نمی دانست اگر بیشتر حواسش را جمع می کرد کمیل را می دید.
با رسیدن به خانه بعد از تشکر
از راننده پیاده شد،در باز کرد و وارد خانه شد،با دیدن زینب و طاها که مشغول بازی بودند با لبخند صدایشان کرد،
ــ سلام وروجکا
بچه ها با جیغ و داد به سمتش دویدند،بر روی زمین زانو زد و هر دو را در آغوش
گرفت.
ــ عزیزای دلم خوبید
هر دو با داد و فریاد میخواستند اول جواب بدهند،سمانه خندید و بوسه ای بر گونه هایشان نشاند.
ــ من برم لباسامو عوض کنم تا بیام و یه دست فوتبال بزنیم باهم
بچه ها از ذوق همبازی سمانه با آن ها جیغی زدند و او را به طرف در هل دادند
ــ باشه خودم میرم شما برید توپو از انباری بیارید
بچه ها به سمت انباری رفتن،سمانه نگاهی به کفش های دم در انداخت ،همه خانم ها خانشان جمع شده بودند،لبخندی زد و تا می خواست وارد شود صدای صحبت کسی توجه اش را جلب کرد ،نگاهی به نیلوفر که انطرف مشغول صحبت با گوشی بود،آنقدر
با ذوق داشت چیزی را تعریف می کرد که سمانه کنجکاو به او نزدیک شد.
ــ باور کن الهه من شنیدم داشت منو از مژگان واسه پسرش خواستگاری می کرد
سمانه اخمی کرد و منتظر ادامه صحبتش ماند:
ــ آره بابا پسرش جنتلمنه،باشگاه داره از همه نظر عالیه تیپ قیافه اخلاق همه چی
ــ دروغم کجا بود،راستی اسم آقامون کمیله
و بلند خندید و برگشت که با سمانه برخورد کرد،با دیدن سمانه پوزخندی زد و از کنارش گذشت،سمانه شوکه به بوته های روبه رویش خیره شده بود،به صدای بچه ها که او را صدا می کردند اهمتی نداد و فقط به یک چیز فکر می کرد
که کمیل او را بازی داده
ادامه دارد...
"نویسنده : #فاطمه_امیری
26.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴نماهنگ فوق العاده #سلام_فرمانده | گروه سرود ۳۱۳ نفری ماح
یه گروه سرود ۳۱۳ نفره دهه نودی😍
#نشر_حداکثری
🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
#گزارش_تصویری
❤جشن میلاد با سعادت امام زمان عج❤
⏪ سخنران حجت الاسلام محیطی
✅ امام جمعه موقت شهر اردکان
⏪ مولودی خوانی حاج محمد ابراهیمیان
⏪ مجمع عاشقان بقیع اردکان
🌹عکس از وحید امیری 👏👏
📸 به روایت تصویر... 👇👇👇👇👇
#روابط_عمومی_بیت_الزهرا
😁😁😁😁
یه بار بابابزرگم
داشت نفسای آخرش میکشید
میخواستیم رو به قبله اش کنیم
نمیدونستیم قبله کدوم طرفه😳😳
اینقدر چرخوندیمش که بلند شد با کمربند افتاد دنبال ما😂😂
یه بارم یه مغازه آتیش گرفته بود
پریدم تو عمق آتیش یه دختررو نجات بدم
آتش نشانه داد زد: بیا بیرون ! بیا بیرون !!!
گفتم انسانیتت کجا رفته ؟
گفت باشه ...ولی اون مانکنه بیا بیرون😳😳
هیچی دیگه آدم تانک هول بده، ولی انقدرضایع نشه😂😂
چندین سال پیش کمک پدر بزرگم کردم لباساشو شستم،
بردمش حموم ،
اونم درحقم دعا کرد ،
گفت پسرجان برو که بحق پنج تن ،
ده میلیون برات هیچی باشه و به حساب نیاری اصلا.
.
.
.
الان ورشکست شدم و هفتصد میلیون بدهی بالا آوردم و واقعا ده میلیون برام هیچیه و به حساب نمیارم .....
نور به قبرت بباره🤲😁😁😁😁😁