eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
3.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.4هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
با عرض سلام این متن تبلیغ منطقی قانون قرآنی عفاف و حجاب است می‌توانیم برای دوستانمان ارسال کنیم تا انتشار بیشتری در سطح عموم داشته باشد . 📖📖📖📖📖 ❗️ لباس های زبان دار❗️ با دقت بخوانید: ❓آیا تا به حال چیزی راجع به لباس های زبان دار شنیدی؟ لباس هایی که با ما حرف می زنند و طرز تفکر ، نیت ها و اعتقادات کسی که اونها رو پوشیده، برای ما روشن می کنند. مثلا وقتی میری عروسی، کی عروس رو به تو معرفی میکنه؟ خوب معلومه ! لباس عروس از دور داد میزنه کی عروسه.👰 🤔 یا فرض کن سرزده رفتی خونه دوستت و دوستت لباس مرتبی پوشیده، اولین چیزی که به دوستت میگی اینه که :میخواستی بری جایی؟🤔 پس لباس دوستت با تو حرف زده.👌 مردی رو می‌بینی که محاسن بلندی داره و سرتاپا سیاه پوشیده، اولین چیزی که به ذهنت میرسه اینه که اون مرد ، عزیزی از دست داده؛ وضع ظاهرش اینها رو میگه. 👌 پس قبل از اینکه با کسی حرف بزنیم، وضع ظاهری ما حرف میزنه. ❗️بعضی رنگ ها و مدل ها میگن لطفا به من نگاه نکن، ولی بعضی خانمها و آقایون با مدل مو و آرایش سر و صورت و رنگ لباسشون توجه هر رهگذری رو جلب میکنن و با زبان بی زبانی میگن: خواهش میکنم به من نگاه کنید.😩🤩 🙃حالا شاید نیت کسی که اون رو پوشیده، جلب توجه هم نباشه ها ‼️ ↩️ ولی وضع ظاهرش داره با ما صحبت میکنه نه زبونش ! 👈 و اون نمیتونه به همه توضیح بده که قصد من جلب توجه نیست، قصد من مثلا مد روز بود ؛ نه...... 👌 پس باید خیلی مواظب نوع پوشش و وضع ظاهرمون باشیم. ☝️ به خاطر همین است که خدا در قرآن (آیه33سوره احزاب) به زنان میفرماید: خودنمایی نکنید ⛔️ 👌 یعنی در اجتماع طوری ظاهر نشوید که همه نگاه ها متوجه تون بشه ⚠️ 👌و در آیه 32 همین سوره می فرماید: موقع حرف زدن هم مواظب باش با ناز و کرشمه حرف نزنی، چون بیماردلان راجع به تو فکر بد میکنن!! ⚠️ راستی چقدر خدا به فکر شخصیت خانمهاست که میخواد کسی راجع به اونا حتی فکر بد هم نکنه! 😍❤️ 🤔 حالا فکر کن آرایش صورتت و موهات و رنگ لباسهات به بینندگان چی میگه؟ از طرف دیگه همه انسان ها از نظر زیبایی ظاهری یکجور خلق نشدن که 😐😕 🙄 فرض کن بانویی مثل خیلی از زنها و دخترای امروزی با پوشیدن یک مانتوی تنگ و به نمایش گذاشتن اندامش و با آرایش صورتش و موهای خوش رنگش و حتی رنگ لباسش که توجه هر رهگذری رو جلب میکنه، تو جامعه ظاهر بشه، 🙄 فکر میکنی مردی که همسری داره که بهره کمی از زیبایی داره یا اندام خیلی زیبایی نداره یا حتی مرد جوانی که همسر نداره، با دیدن اون زن چه حالی میشه؟؟؟ ⚠️⚠️🔥 🙄 شاید کمترینش این باشه که تو دلش آرزو کنه کاش همسری مثل اون زن داشته باشه و این کمترینشه و این آرزوها مقدمه بسیاری از مفاسد دیگر‌ه.⚠️🔥 ☝️اگه سری به دادگاههای خانواده زده باشی متوجه میشی که علت بیشتر طلاقها از بین رفتن محبت بین زن و شوهر بخاطر همین بانوان به اصطلاح امروزیه ، و در حقیقت این افراد به همجنسان خود خیانت میکنند و باعث میشوند که اونا از چشم همسرشون بیفتند.⚠️🔥 ❓شاید بگی گناه زن چیه که بخاطر این مردهای بی جنبه باید خود رو محدود کنن و اون طوری که دلشون میخواد نباشن؟ ✅ اول اینکه اگه دلخواهی است پس هرکه هرکاری کرد را نباید سرزنش کرد، چون دلش میخواسته مثلا اگه کسی آومد کیف شما رو زد، حق اعتراض نداری چون دلش میخواسته !! ❓حالا از بین رفتن پول کجا و ازبین رفتن سلامت اخلاقی و روانی مردها در اثر فشارهای جنسی کجا !!! 👈 دوم اینکه غریزه جنسی هم مثل غریزه گرسنگی و تشنگیه، آیا شخص گرسنه ای که بوی کباب به مشامش خورده و هوس کباب کرده بی جنبه است و قابل سرزنش؟❓ 🙄 شاید بگی فرق انسان و حیوان همینه و انسان اگه دلش خواست باید بتونه خودش رو کنترل کنه مثل انسان روزه دار. بله درسته؛ ولی روزه دار هم بالاخره افطار میکنه، تشنه اگه آب بهش نرسه بعد از مدتی میمیره! 👌 خودداری هم اندازه داره! و این فشارها در بسیاری از مردها بالاخره یا باعث بیماری روانی میشه یا مرض اخلاقی و در نهایت ممکنه به فکرهای بدی بیفته (امارهای کشورهای غربی اینو اثبات کرده) 👈 سوم اینکه ما مسلمانیم و معتقدیم که تمام احکام دینی بر اساس حکمت خداست و برای سلامت فرد و جامعه و آرامش زندگی دنیا و آخرت است. 👌 پس بانوی مسلمانی که با ظاهر غیر اسلامی وارد جامعه میشه، در واقع به احکام دینش دهن کجی میکنه و با زبان بی زبانی میگه: 😳 من از خدا بیشتر می‌فهمم که چطور بگردم !!! یا من خیلی شجاعم و از عذاب خدا نمی‌ترسم ( پناه بر خدا) !!😳 ↩️ شاید بخاطر همین، خدا در آیه 31 سوره نور به خانمها فرموده: زینت های خود را آشکار نکنید و از طرف دیگر به مرد و زن دستور داده که مواظب نگاه‌های خود باشند.❗️ 🤔 ولی انصافا مردها که نمیتوانند چشم بسته راه بروند !! و قرآن هم فقط برای مردها نازل نشده که !!! پس زنان هم باید مواظب نوع پوشش خود باشند. هر روز نکته ای از معارف قرآنی
قابل توجه مستمعین عزیز و محترم مجمع جلسات هفتگی مجمع از هفته آینده ، جمعه شبها ، برگزار خواهد شد. روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 : مأموریت ـ اون ایام ... هر چند جمعیت خیلی از الان کمتر بود ... اما اتوبوس ها تعدادشون فوق العاده کم تر بود ... تهویه هم نداشتن ... هوا که یه ذره گرم می شد ... پنجره ها رو باز می کردیم ... با این وجود توی فشار جمعیت ... بازم هوا کم می اومد ... مردم کتابی می چسبیدن بهم ... سوزن می انداختی زمین نمی اومد ... می شد فشار قبر رو رسما حس کرد ... ظهر بود ... مدرسه ها تعطیل کرده بودن ... که با ما تماس گرفتن ... وقتی رسیدیم به محل ... اشک، امانش رو برید ... ـ یه نفر از پنجره ککتل مولوتف انداخته بود تو ... همه شون ایستاده ... حتی نتونسته بودن در رو باز کنن ... توی اون فشار جمعیت ... بدون اینکه حتی بتونن تکان بخورن ... زنده زنده سوخته بودن ... جزغاله شده بودن ... جنازه هاشون چسبیده بود بهم ... بچه ابتدایی هم توی اتوبوس بود ... خیلی طول کشید تا آروم تر شد ... منم پا به پاشون گریه می کردم ... ـ بوی گوشت سوخته، همه جا رو برداشته بود ... جنازه ها رو در می آوردیم ... دیگه شماره شون از دست مون در رفته بود... دو تا رو میاوردیم بیرون ... محشر به پا می شد ... علی الخصوص اونهایی که صندلی هم آب شده بود و ریخته بود روشون ... یکی از بچه ها حالش خراب شده بود ... با مشت می زد توی سر خودش ... فرداش حکم مأموریت اومد ... بهمون مأموریت دادن، طرف رو پیدا کنیم ... نفس آقا مهدی که هیچ ... دیگه نفس منم در نمی اومد ... ـ پیداش کردید؟ ... 💠 : شرافت تمام وجودش می لرزید ... ـ پیداش کردیم ... یه دختر بود ... به زور سنش به 16 می رسید ... یکم از تو بزرگ تر ... نفسم بند اومد ... حس می کردم گردنم خشک شده ... چیزی رو که می شنیدم رو باور نمی کردم ... ـ خدا شاهده باورم نمی شد ... اون صحنه و جنازه ها می اومد جلوی چشمم ... بهش نگاه می کردم ... نمی تونستم باور کنم ... با همه وجود به زمین و زمان التماس می کردم... اشتباه شده باشه ... برای بازجویی رفتیم تو ... تا چشمش به ما افتاد ... یهو اون چهره عادی و مظلوم ... حالت وحشیانه ای به خودش گرفت... با یه نفرت عجیبی بهم زل زد و گفت ... اگر من رو تیکه تکیه هم بکنید ... به شما کثافت های آدم کش هیچی نمیگم ... من به آرمان های حزب خیانت نمی کنم ... می دونی مهران؟ ... اینکه الان شهرها اینقدر آرومه ... با وجود همه مشکلات و مسائل ... مردم توی امنیت زندگی می کنن ... فقط به خاطر خون شهداست ... شرافت و هویت مردم هر جایی به خاکشه ... ولی شرافت این خاک به مردمشه ... جوون های مثل دسته گل ... که از عمر و جوونی شون گذشتن ... این نامردها، شبانه می ریختن توی یه خونه ... فردا، ما می رفتیم جنازه تکه تکه شده جمع می کردیم ... توی مشهد ... همون اوایل ... ریختن توی یکی از بیمارستان * ... بخش کودکان ... دکتر و پرستار و بچه های کوچیک مریض رو کشتن ... نوزاد تازه به دنیا اومده رو توی دستگاه کشتن ... با ضرب ... سرم رو از توی سر بچه کشیده بودن... پوست سرش با سرم کنده شده بود ... هر چند ، ماجرای مشهد رو فقط عکس هاش رو دیدم ... اما به خدا این خاطرات ... تلخ ترین خاطرات عمر منه ... سخت تر از دیدن شهادت و تکه تکه شدن دوست ها و همرزم ها ... و می دونی سخت تر از همه چیه؟ ... اینکه پسرت توی صورتت نگاه کنه و بگه ... مگه شماها چی کار کردید؟ ... می خواستید نرید ... کی بهتون گفته بود برید؟ ... یکی از رفیق هام ... نفوذی رفته بود ... لو رفت ... جنازه ای به ما دادن که نتونستیم به پدر و مادرش نشون بدیم ... ما برای خدا رفتیم ... به خاطر خدا ... به خاطر دفاع از مظلوم رفتیم ... طلبی هم از احدی نداریم ... اما به همون خدا قسم ... مگه میشه چنین جنایت هایی رو فراموش کرد؟ ... به همون خدا قسم ... اگه یه لحظه ... فقط یه لحظه ... وسط همین آرامش ... مجال پیدا کنن ... کاری می کنن بدتر از گذشته ... . . ⬅️ادامه دارد... 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 : فصل عقرب شب، تمام مدت حرف های آقا مهدی توی گوشم تکرار می شد ... و یه سوال ... چرا همه این چیزهایی که توی ده روز دیدم و شنیدم ... در حال فراموش شدنه؟ ... ما مردم فوق العاده ای داشتیم که در اوج سختی ها و مشکلات ... فراتر از یک قهرمان بودند ... و اون حس بهم می گفت ... هنوز هم مردم ما ... انسان های بزرگی هستند ... اما این سوال، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... صادق که از اول شب خوابش برده بود ... آقا مهدی هم چند ساعتی بود که خوابش برده بود ... آقا رسول هم ... اما من خوابم نمی برد ... می خواستم شیشه ماشین رو بکشم پایین ... که یهو آقا رسول چرخید عقب ... ـ اینجا فصل عقرب داره ... نمی دونم توی اون منطقه هستیم یا نه ... شیشه رو بده بالا ... هر چند فصلش نیست اما غیر از فصلش هم عقرب زیاده ... فکر کردم شوخی می کنه ... توی این مدت، زیاد من و صادق رو گذاشته بودن سر کار ... - اذیت نکنید ... فصل عقرب دیگه چیه؟ ... ـ یه وقت هایی از سال که از زمین، عقرب می جوشه ... شب می خوابیدیم، نصف شب از حرکت یه چیزی توی لباست بیدار می شدی ... لای موهات ... روی دست یا صورتت ... وسط جنگ و درگیری ... عقرب ها هم حسابی از خجالت مون در می اومدن ... یکی از بچه ها خیز رفت ... بلند نشد ... فکر کردیم ترکش خورده ... رفتیم سمتش ... عقرب زده بود توی گردنش ... پیشنهاد می کنم نمازت رو هم توی ماشین بخونی ... شیشه رو دادم بالا و سرم رو تکیه دادم به پنجره ماشین ... و دوباره سکوت، همه جا رو فرا گرفت ... شب عجیبی بود ... . . 💠 : پاک تر از خاک نفهمیدم کی خوابم برد ... اما با ضرب یه نفر به پنجره از خواب بیدار شدم ... یه نفر چند بار ... پشت سر هم زد به پنجره ... چشم هام رو باز کردم ... و چیزی نبود که انتظارش رو داشتم ... صورتم گر گرفت و اشک بی اختیار از چشمم فرو ریخت ... آروم در ماشین رو باز کردم و پا روی اون خاک بکر گذاشتم ... حضور برای من قوی تر از یک حس ساده بود ... به حدی قوی شده بود که انگار می دیدم ... و فقط یه پرده نازک، بین ما افتاده بود ... چند بار بی اختیار دستم رو بلند کردم، کنار بزنمش ... تا بی فاصله و پرده ببینم ... اما کنار نمی رفت ... به حدی قوی ... که می تونستم تک تک شون رو بشمارم ... چند نفر ... و هر کدوم کجا ایستاده ... پام با کفش ها غریبی می کرد ... انگار بار سنگین اضافه ای رو بر دوش می کشیدند ... از ماشین دور شده بودم که دیگه قدم هام نگهم نداشت ... مائیم و نوای بی نوایی ... بسم الله اگر حریف مایی ... نشسته بودم همون جا ... گریه می کردم و باهاشون صحبت می کردم ... درد دل می کردم ... حرف می زدم ... و می سوختم ... می سوختم از اینکه هنوز بین ما فاصله بود... پرده حریری ... که نمی گذاشت همه چیز رو واضح ببینم ... شهدا به استقبال و میزبانی اومده بودن ... ما اولین زائرهای اون دشت گمشده بودیم ... به خودم که اومدم ... وقت نماز شب بود ... و پاک تر از خاک اون دشت برای سجده ... فقط خاک کربلا بود ... وتر هم به آخر رسید ... - الهی عظم البلاء ... گریه می کردم و می خوندم ... انگار کل دشت با من هم نوا شده بود ... سرم رو از سجده بلند کردم ... خطوط نور خورشید ... به زحمت توی افق دیده می شد ... . ⬅️ادامه دارد... 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺🌿🌺
تهیه ۵۰ عدد بن خرید کالا ۲/۰۰۰/۰۰۰ ریالی مواد غذایی توسط واحد خیریه مجمع از همین کمکهایی که کم و زیاد به حساب خیریه واریز میکنید ، خریداری و توزیع شد. سپاس
پرداخت هزینه جراحی چشم رقیه خانم به مبلغ ۴۵/۰۰۰/۰۰۰ ریال از محل کمک های شما عزیزان به خیریه مجمع خیر ببینید.....
تهیه دو دستگاه کولر برای دو خانواده البته حدود یک ماه پیش در اوج گرما
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 : اولین قدم غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم ... رو به پایان بود ... هوا گرگ و میش بود و خورشید ... آخرین تلاشش رو ... برای پایان دادن به بهترین شب تمام زندگیم ... به کار بسته بود ... توی حال و هوای خودم بودم که صدای آقا مهدی بلند شد ... - مهران ... سرم رو بلند کردم ... با چشم های نگران بهم نگاه می کرد... نگاهش از روی من بلند شد و توی دشت چرخید ... رنگش پریده بود ... و صداش می لرزید ... حس می کردم می تونم از اون فاصله صدای نفس هاش رو بشنوم ... توی اون گرگ و میش ... به زحمت دیده می شد ... اما برعکس اون شب تاریک ... به وضوح تکه های استخوان رو می دیدم ... پیکرهایی که خاک و گذر زمان ... قسمت هایی از اونها رو مخفی کرده بود ... دیگه حس اون شبم ... فراتر از حقیقت بود ... از خود بی خود شدم ... اولین قدم رو که سمت نزدیک ترین شون برداشتم ... دوباره صدای آقا مهدی بلند شد ... با همه وجود فریاد زد ... ـ همون جا وایسا ... پای بعدیم بین زمین و آسمان خشک شد ... توی وجودم محشری به پا شده بود ... از دومین فریاد آقا مهدی ... بقیه هم بیدار شدن ... آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید ... چند دقیقه نشستم ... نمی تونستم چشم از استخوان شهدا بردارم ... اشک امانم نمی داد ... ـ صبر کن بیایم سراغت ... ترس، تمام وجودشون رو پر کرده بود ... علی الخصوص آقا مهدی که دستش امانت بودم ... ـ از همون مسیری که دیشب اومدم برمی گردم ... گفتم و اولین قدم رو برداشتم ... 💠 : دست های خالی با هر قدمی که برمی داشتم ... اونها یک بار، مرگ رو تجربه می کردن ... اما من خیالم راحت بود ... اگر قرار به رفتن بود... کسی نمی تونست جلوش رو بگیره ... اونهایی که دیشب بیدارم کردن و من رو تا اونجا بردن ... و گم شدن و رفتن ما به اون دشت ... هیچ کدوم بی دلیل و حکمت نبود... چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود ... سرم رو انداختم پایین ... هیچ چیزی برای گفتن نداشتم ... خوب می دونستم از دید اونها ... حسابی گند زدم ... و کاملا به هر دوشون حق می دادم ... اما احدی دیشب ... و چیزی که بر من گذشته بود رو ... باور نمی کرد ... آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می کرد ... تا اومد چیزی بگه... آقا مهدی، من رو محکم گرفت توی بغلش ... عمق فاجعه رو ... تازه اونجا بود که درک کردم ... قلبش به حدی تند می زد که حس می کردم ... الان قفسه سینه اش از هم می پاشه ... تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین ... و من سوار شدم ... ـ آخر بی شعورهایی روانی ... چند لحظه به صادق نگاه کردم ... و نگاهم برگشت توی دشت ... ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن ... هوا کاملا روشن شده بود ... که آقا مهدی سوار شد ... ـ پس شهدا چی؟ ... نگاهش سنگین توی دشت چرخید ... ـ با توجه به شرایط ... ممکنه میدون مین باشه ... هر چند هیچی معلوم نیست ... دست خالی نمیشه بریم جلو ... برای در آوردن پیکرها باید زمین رو بکنیم ... اگر میدون مین باشه ... یعنی زیر این خاک، حسابی آلوده است ... و زنده موندن ما هم تا اینجا معجزه ... نگران نباش ... به بچه های تفحص ... موقعیت اینجا رو خبر میدم ... آقا رسول از پشت سر، گرا می داد ... و آقا مهدی روی رد چرخ های دیشب ... دنده عقب برمی گشت ... و من با چشم های خیس از اشک ... محو تصویری بودم که لحظه به لحظه ... محو تر می شد ... . ⬅️ادامه دارد... 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 : بچه های شناسایی بهترین سفر عمرم تمام شده بود ... موقع برگشت، چند ساعتی توی دوکوهه توقف کردیم ... آقا مهدی هم رفت ... هم اطلاعات اون منطقه رو بده ... و هم از دوستانش ... و مهمان نوازی اون شب شون تشکر کنه ... سنگ تمام گذاشته بودن ... ولی سنگ تمام واقعی ... جای دیگه بود ... دلم گرفته بود و همین طوری برای خودم راه می رفتم و بین ساختمان ها می چرخیدم ... که سر و کله آقا مهدی پیدا شد ... بعد از ماجرای اون دشت ... خیلی ازش خجالت می کشیدم ... با خنده و لنگ زنان اومد طرفم ... - می دونستم اینجا می تونم پیدات کنم ... ـ یه صدام می کردید خودم رو می رسوندم ... گوش هام خیلی تیزه ... ـ توی اون دشت که چند بار صدات کردم تا فهمیدی ... همچین غرق شده بودی که غریق نجات هم دنبالت می اومد غرق می شد ... ـ شرمنده ... بیشتر از قبل، شرمنده و خجالت زده شده بودم ... ـ شرمنده نباش ... پیاده نشده بودی محال بود شهدا رو ببینم ... توی اون گرگ و میش ... نماز می خوندیم و حرکت می کردیم ... چشمم دنبال تو می گشت که بهشون افتاد ... و سرش رو انداخت پایین ... به زحمت بغضش رو کنترل می کرد ... با همون حالت ... خندید و زد روی شونه ام ... ـ بچه های شناسایی و اطلاعات عملیات ... باید دهن شون قرص باشه ... زیر شکنجه ... سرشونم که بره ... دهن شون باز نمیشه ... حالا که زدی به خط و رفتی شناسایی ... باید راز دار خوبی هم باشی ... و الا تلفات شناسایی رفتن جنابعالی ... میشه سر بریده من توسط والدین گرامی ... خنده ام گرفت ... راه افتادیم سمت ماشین ... ـ راستی داشت یادم می رفت ... از چه کسی یاد گرفتی از روی آسمون ... جهت قبله و طلوع رو پیدا کنی؟ ... نگاهش کردم ... نمی تونستم بگم واقعا اون شب چه خبر بود ... فقط لبخند زدم ... ـ بلد نیستم ... فقط یه حس بود ... یه حس که قبله از اون طرفه ... . 💠 : پوستر اتاق پر بود از پوستر فوتبالیست ها و ماشین ... منم برای خودم از جنوب ... چند تا پوستر خریده بودم ... اما دیگه دیوار جا نداشت ... چسب رو برداشتم ...چشم هام رو بستم و از بین پوسترها ... یکی شون رو کشیدم بیرون ... دلم نمی خواست حس فوق العاده این سفر ... و تمام چیزهایی رو که دیدم بودم ... و یاد گرفته بودم رو فراموش کنم ... اون روزها ... هنوز "حشمت الله امینی" رو درست نمی شناختم ... فقط یه پوستر یا یه عکس بود ... ایستادم و محو تصویر شدم ... ـ یعنی میشه یه روزی ... منم مثل شماها ... انسان بزرگی بشم؟ ... فردا شب ... با خستگی و خوشحالی تمام از سر کار برگشتم ... این کار و حرفه رو کامل یاد گرفته بودم ... و وقتش بود بعد از امتحانات ترم آخر ... به فکر یاد گرفتن یه حرفه جدید باشم ... با انرژی تمام ... از در اومدم داخل ... و رفتم سمت کمد ... که ... باورم نمی شد ... گریه ام گرفت ... پوسترم پاره شده بود ... با ناراحتی و عصبانیت از در اتاق اومدم بیرون ... ـ کی پوستر من رو پاره کرده؟ ... مامان با تعجب از آشپزخونه اومد بیرون ... ـ کدوم پوستر؟ ... چرخیدم سمت الهام ... ـ من پام رو نگذاشتم اونجا ... بیام اون تو ... سعید، من رو می زنه ... و نگاهم چرخید روی سعید ... که با خنده خاصی بهم نگاه می کرد ... ـ چیه اونطوری نگاه می کنی؟ ... رفتم سر کمدت چیزی بردارم ... دستم گرفت اشتباهی پاره شد ... خون خونم رو می خورد ... داشتم از شدت ناراحتی می سوختم .. ⬅️ادامه دارد... 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺🌿🌺
عارفانه تو را بَدَل نتوان یافت در جهان که گلاب نه کار آب کند ، گرچه‌ آب مانندست ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 ✋✋ 🎤 مداحی زیبا و طوفانی کربلایی حمید ابراهیمیان در مجمع عاشقان بقیع اردکان 🔰 شب های عزاداری دهه اول محرم الحرام ۱۴۰۱ 😭 از سرمم زیاده که امام حسین به من محبتش رو داده.... ۱۴۰۱ @yasegharibardakan
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 : کرکر مردی ( ک با اعراب ضمه ) حالم خیلی خراب بود ... - اشتباهی دستت گرفت، پاره شد؟ ... خودت می تونی چیزی رو که میگی باور کنی؟ ... اونجایی که چسبونده بودم ... محاله اشتباهی دست بخوره پاره بشه ... اونم پوستری که رویه ی پلاستیکی داره ... ـ تو که بلدی قاب درست کنی ... قاب می گرفتی، می زدیش به دیوار ... که دست کسی بهش نگیره ... مامان اومد جلو ... ـ خجالت بکش سعید ... این عوض عذرخواهی کردنته ... پوسترش رو پاره کردی ... متلک هم می اندازی؟ ... ـ کار بدی نکردم که عذرخواهی کنم ... می خواست اونجا نچسبونه ... هر لحظه که می گذشت ضربان قلبم شدید تر می شد ... ـ خیلی پر رویی ... بی اجازه رفتی سر کمدم ... بعد هم زدی پوسترم رو پاره کردی ...حالا هم هر چی، هیچی بهت نمیگم و می خوام حرمتت رو نگهدارم بازم ... ـ مثلا حرمت نگه ندار، ببینم می خوای چه غلطی بکنی؟ ... آره ... از عمد پاره کردم ... دلم خواست پاره کردم ... دوباره هم بچسبونی پاره اش می کنم ... و دو دستی زد تخت سینه ام و هلم داد ... ـ بگو جربزه ندارم از حقم دفاع کنم ... گریه کن، بپر بغل مامانت ... از شدت عصبانیت، رگ گردنم می پرید ... یقه اش رو گرفتم و کوبیدمش به دیوار ... و نگهش داشتم ... ـ هر بار اذیت کردی و وسایلم رو داغون کردی ... هیچی بهت نگفتم ... فکر نکن اگه کاری به کارت ندارم و نمیزنم لهت کنم ... واسه اینه که زورت رو ندارم ... یا از تو نصف آدم می ترسم ... بدجور ترسیده بود ... سعی کرد هلم بده ... لباسش رو از توی مشتم بکشه بیرون ... اما عین میخ، چسبیده بود به دیوار ... هنوز از شدت خشم می لرزیدم ... تا لباسش رو ول کردم ... اومد خودش رو کنترل کنه اما بدتر روی سرامیک ... فرش زیر پاش سر خورد ... ـ برو هر وقت پشت لبت سبز شد ... کرکر مردی بخون ... یه قدم رفتم عقب ... مامان ساکت و منتظر ... و الهام با ترس، دست مامان رو گرفته بود ... چشمم که به الهام افتاد، از دیدن این حالتش خجالت کشیدم ... هنوز ملتهب بودم ... سعید، رنگ پریده ساکت و توی لاک دفاعی ... همه توی شوک ... هیچ کدوم شون ... چنین حالتی رو به من ندیده بودن ... جو خونه در حال آرام شدن بود ... که پدر از در وارد شد ... . 💠 : در برابر چشم پدر کلید انداخت و در رو باز کرد ... کلید به دست ... در باز ... متعجب خشکش زد ... و همه با همون شوک برگشتن سمتش ... ـ اینجا چه خبره؟ ... با گفتن این جمله ... سعید یهو به خودش اومد و دوید سمتش ... ـ اشتباهی دستم خورد پوسترش پاره شد ... حالا عصبانی شده ... می خواد من رو بزنه ... برق از سرم پرید ... ـ نه به خدا ... شاهدن ... من دست روش ... کیفش رو انداخت و با همه زور ... خوابوند توی گوشم ... ـ مرتیکه آشغال ... آدم شدی واسه من؟ ... توی خونه من، زورت رو به رخ می کشی؟ ... پوسترت؟ ... مگه با پول خودت خریدی که مال تو باشه که دست رو بقیه بلند می کنی؟ ... و رفت سمت اتاق ... دنبالش دویدم تو ... چنگ انداخت و پوستر رو از روی کمد کند ... و در کمدم رو باز کرد ... ـ بازم خریدی؟ ... یا همین یکیه؟ ... رفتم جلوش رو بگیرم ... ـ بابا ... غلط کردم ... به خدا غلط کردم ... پرتم کرد عقب ... رفت سمت تخت ... بقیه اش زیر تخت بود... دستش رو می کشیدم ... التماس می کردم ... - تو رو خدا ببخشید ... غلط کردم ... دیگه از این غلط ها نمی کنم ... مادرم هم به صدا در اومد ... - حمید ولش کن ... مهران کاری نکرده ... تو رو خدا ... از پول تو جیبیش خریده ... پوستر شهداست ... این کار رو نکن ... و پدرم با همه توانش ... پوسترها رو گرفته بود توی دستش و می کشید ... که پاره شون کنه ... اما لایه پلاستیکی نمی گذاشت ... جلوی چشم های گریان و ملتمس من ... چهار تکه شون کرد ... گاز رو روشن کرد و انداخت روی شعله های گاز ... پاهام شل شد ... محکم افتادم زمین ... و پوستر شهدا جلوی چشمم می سوخت ... . ⬅️ادامه دارد... 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 : تنهایم نگذار برگشتم توی اتاق ... لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم ... حالم خیلی خراب بود ... خیلی ... روحم درد می کرد ... چرخیدم سمت دیوار و پتو رو کشیدم روی سرم ... بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه وجود دلم می خواست گریه کنم ... اما مقابل چشمان فاتح و مغرور سعید؟ ... یک وجب از اون زندگی مال من نبود ... نه حتی اتاقی که توش می خوابیدم ... حس اسیری رو داشتم ... که با شکنجه گرش ... توی یه اتاق زندگی می کنه ... و جز خفه شدن و ساکت بودن ... حق دیگه ای نداره ... ـ خدایا ... تو، هم شاهدی ... هم قاضی عادلی هستی ... تنهام نذار ... صبح می خواستم زودتر از همیشه از اون جهنم بزنم بیرون... مادرم توی آشپزخونه بود ... صدام که کرد تازه متوجهش شدم ... ـ مهران ... به زور لبخند زدم ... - سلام ... صبح بخیر ... بدون اینکه جواب سلامم رو بده ... ایستاد و چند لحظه بهم نگاه کرد ... از حالت نگاهش فهمیدم ... نباید منتظر شنیدن چیزهای خوبی باشم ... ـ چیزی شده؟ ... نگاهش غرق ناراحتی بود ... معلوم بود دنبال بهترین جملات می گرده ... ـ بعد از مدرسه مستقیم بیا خونه ... می دونم نمراتت عالیه... اما بهتره فقط روی درس هات تمرکز کنی ... برگشت توی آشپزخونه ... منم دنبالش ... ـ بابا گفت دیگه حق ندارم برم سر کار؟ ... و سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... مادرم همیشه توی چند حالت، سکوت اختیار می کرد ... یکیش زمانی بود که به هر دلیلی نمی شد جوابت رو بده ... از حالت و عمق سکوتش، همه چیز معلوم بود ... و من، ناراحتی عمیقش رو حس می کردم ... ـ اشکالی نداره ... یه ماه و نیم دیگه امتحانات پایان ترمه ... خودمم دیگه قصد نداشتم برم سر کار ... کار کردن و درس خوندن ... همزمان کار راحتی نیست ... شاید اون کلمات برای آرام کردن مادرم بود ... اما هیچ کدوم دروغ نبود ... قصد داشتم نرم سر کار ... اما فقط ایام امتحانات رو ... 💠: نت برداری امتحانات آخر سال هم تموم شد ... دلم پر می کشید برای مشهد و امام رضا ... تا رسیدن به مشهد، دل توی دلم نبود... مهمانی ها و دورهمی ها شروع شد ... خونه مادربزرگ پر شده بود از صدای بچه ها ... هر چند به زحمت 15 نفر آدم... توی خونه جا می شدیم ... اما برای من ... اوقات فوق العاده ای بود ... اون خونه بوی مادربزرگم رو می داد ... و قدم به قدمش خاطره بود ... بهترین بخش ... رفتن سعید به خونه خاله معصومه بود ... و اینکه پدرم جرات نمی کرد جلوی دایی محمد چیزی بهم بگه... رابطه پدرم با دایی ابراهیم بهتر بود ... اما دایی ابراهیم هم حرمت زیادی برای دایی محمد قائل بود ... و همه چیز دست به دست هم می داد ... و علی رغم اون همه شلوغی و کار ... مشهد، بهشت من می شد ... شب، خونه دایی محسن دعوت بودیم ... وسط شلوغی ... یهو من رو کشید کنار ... - راستی مهران ... رفته بودم حرم ... نزدیک حرم، پرده پناهیان رو دیدم ... فردا بعد از ظهر سخنرانی داره ... گل از گلم شکفت ... ـ جدی؟ ... مطمئنی خودشه؟ ... ـ نمی دونم ... ولی چون چند بار اسمش رو ازت شنیده بودم با دیدن پرده ... یهو یاد تو افتادم ... گفتم بهت بگم اگه خواستی بری ... محور صحبت درباره "جوانان، خدا و رابطه انسان و خدا " بود... سعید، واکمنم رو شکسته بود ... هر چند سعی می کردم تند نت برداری کنم ... اما آخر سر هم مجبور شدم فقط قسمت های مهمش رو بنویسم ... بعد از سخنرانی رفتم حرم ... حدود ساعت 8 بود که رسیدم خونه ... دایی محمد، بچه ها رو برده بود بیرون ... منم از فرصت و سکوت خونه استفاده کردم ... بدون اینکه شام بخورم، سریع رفتم یه گوشه ... و سعی کردم هر چی توی ذهنم مونده رو بنویسم ... سرم رو آوردم بالا ... دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ... ⬅️ادامه دارد... 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺🌿🌺
جمعه شب های پاک..... سلسله جلسات هفتگی مجمع عاشقان بقیع اردکان جمعه(۰۱/۰۵/۲۸) همزمان با اذان مغرب و اقامه نماز جماعت امام جماعت : حجه الاسلام قانعی سخنران : حجه الاسلام مسلم زارع از میبد مجتمع بیت الزهرا س( مجمع عاشقان بقیع اردکان) روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان @yasegharibardakan
راستی امشب موکب پذیرایی مجمع هم برقراره. مثل شب‌های محرم.... اگر کسی نذری داره ، می‌تونه بیاره به موکب تحویل بده.( خرما ، شیرینی ، کیک ،بیسکویت و ....) خدا برکت به کارتون و مالتون بده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆👆 ... 😭 🏴 سینه زنی زیبا در شب تاسوعای حسینی محرم ۱۴۰۱ در مجمع عاشقان بقیع اردکان 🎤 با نوای گرم حاج محمد ابراهیمیان 🔰 گوشه ای ازحال و هوای عزاداران دربیت الزهراس 🖤 ای اهل حرم میر و علمدار نیامد 🖤 سقای حسین سید و سالار نیامد ۱۴۰۱ ۱۴۰۱ 💔 @yasegharibardakan