به به ؛ مهمونای شهرمون رسیدن 😍
هم اکنون مراسم استقبال از ۱۵ شهید گمنام
شهید دانشگاه اردکان (۱۷ ساله)
شهید پارک آزادی (۱۹ ساله)
🔻 قرار است این دو شهید بزرگوار همزمان با سالروز شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) در دانشگاه و پارک آزادی اردکان تدفین شوند.
منتظریم برای استقبالتون توی شهرمون
@yasegharibardakan
محمد ابراهیمیان:
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرم
«قسمت دهم»
هادی میدونست که حتی اگر عکسش همه جا پخش نشده باشه، اما حتما گزارش سرقت سمندی که زیر پاش هست به راهور دادند. به خاطر همین دید ماشین پلیسی که دنبالشه، ماشین پلیس راهور هست. همین طور که گازش گرفته بود و میرفت، داشت فکر میکرد که کجا بره و چطوری میتونه از شر گاو پیشونی سفیدی که زیر پاشه خلاص بشه.
ایتقدر تند میرفت که گاهی ماشین راهور رو در آینه کوچیک میدید. حدودا ده پونزده کیلومتر که رفت، دید سه چهار تا اتوبوس جلوی یک رستوران بین راهی ایستادند. حداقل هفتاد هشتاد نفر هم اطراف اتوبوسا میچرخیدند و استراحت میکردند. کم کم سرعتش رو کم کرد تا به رستوران رسید. مستقیم با سمند رفت پشت رستوران. پشت رستوران دو ردیف دستشویی بود که یکیش زنونه بود و یکیش هم مردونه. فورا از سمند پیاده شد. جوری پیاده شد که انگار یه مسافر عادی هست. ساکش برداشت و رفت به طرف دستشویی ها.
داخل راهروی دستشویی های مردونه شد. دید از تهِ راهروی دستشویی مردونه به طرف داخل رستوران راه هست. دست و صورتش شست. نگاهی به دور و برش انداخت. همه چی عادی به نظر میرسید. تا اینکه وارد رستوران شد. به محض اینکه وارد رستوران شد، دید یه افسر جلوش سبز شد. یه لحظه جا خورد اما عادی برخورد کرد. معذرت خواهی کرد و از بغلش گذشت. افسره در بیسیم میگفت: نمیدونم ولی فکر کنم از رستوران رد شده و رفته.
که یکی اومد پشت بیسیم و گفت: قربان ماشینش کنار دستشویی هاست.
هادی عادی ادامه داد و رفت از یخچال رستوران نوشابه ای برداشت و پولش هم حساب کرد و کنار بقیه مسافرها شروع به خوردن کرد. کنار پنجره ایستاده بود. یه لحظه وحشت کرد. دید یه ماشین نیروی انتظامی اومد و دو تا سرباز مسلح ازش خارج شدند و با یه سرگرد رفتند به طرف پشت رستوران.
همون لحظه بود که از بلندگو صدای نتراشیده و نخراشیده ای رفت رو اعصابش: مسافران محترم ولوو زرد طلایی بفرمایید بالا ... مسافران محترم اسکانیا قرمز جیگری هم خوش اومدند ... بفرما بالا جا نمونی!
دو سه تا شاگرد شوفر هم با صدای بلند شروع کردند داد و بیداد کردن: آقا جا نمونی ... آقا جا نمونی ... خانوما آقایون بفرما بالا ...
هادی دید حداقل هفتاد هشتاد تا مسافر رفتند به طرف اتوبوس ها. اونم حرکت کرد و مثل یه مسافر عادی به طرف اتوبوسا رفت. میخواست بره به طرف اسکانیا قرمز جیگری که دید کنارش ماشین نیروی انتظامی هست ... به خاطر همین ریسک نکرد و به راهش ادامه داد و ده متر اون طرف تر، ماشین ولوو زرد طلایی سوار شد.
سوار اتوبوس شد. همین طور که تو راهروی اتوبوس پیش میرفت، از پنجره ها میدید که پلیسا و سربازا ریختند تو رستوران و دارن همه جا رو میگردند. یه صندلی ردیف یکی به مونده به آخر پیدا کرد و نشست. تک صندلی بود. مسافرا همه سوار شده بودند. هادی همش چشمش به رستوران و پلیسا بود. که دید یکی از سربازا حرکت کرد و به طرف اتوبوس جیگریه رفت. قبل از اینکه برسه، اتوبوس دراش بسته شد و راننده متوجه دویدن سرباز نشد و راه افتاد. سربازه داشت میومد سراغ اتوبوس هادی و اینا که درِ این اتوبوس هم بسته شد و درحالی که چند تا مسافر هنوز تو راهروی اتوبوس بودند شروع کرد به عقب رفتن و میخواست راه بیفته که سرباز با عصبانیت چند بار به بدنه اتوبوس زد.
اتوبوس ایستاد و هم زمان با اون، قلب هادی هم از کار ایستاد. نفسش بالا نمیومد. راننده در را باز کرد و با عصبانیت گفت: چیه بابا؟ چی میگی؟
سربازه گفت: مگه نگفتم وایسا؟ چرا میخواستی بری؟
راننده دید افسره از توی رستوران میخواد بیاد بیرون که هول شد و به سربازه گفت: باشه حالا ... ترش نکن ... چیه؟ کاری داشتی؟
سربازه گفت: مسافر تازه سوار نکردی؟ غریبه نیومد تو ماشینت؟
راننده نگاهی از آینه به مسافرا کرد. هادی همین طوری که تکیه داده بود، پایین تر رفت تا مشخص نشه. راننده گفت: نه والا ... همشون مال خودمن ... از اول باهام بودند ... چیزی شده؟
سربازه اومد بالا و از همون ابتدای اتوبوس، نگاهی به تهِ اتوبوس انداخت و رفت. راننده تا افسره بخواد بیاد به طرف اتوبوس، سربازه رو توجیح کرد و ردش کرد. وگرنه هادی بیچاره میشد. سربازه پیاده شد و رفت. راننده هم دکمه بسته شدن درا زد و حرکت کرد. وقتی میخواست بره، دو سه تا دری وری هم گفت و رفت.
اون لحظه هادی تمام بدنش عرق کرده بود. وقتی اتوبوس راه افتاد، نفس راحتی کشید و ته مونده نوشابه اش داد بالا و آسوده شد.
همچنان تو فکر بود. چشم رو هم نذاشت. ملت داشتند فیلم سینمایی میدیدند و تخمه میشکستند اما هادی همش میترسید اتفاقی بیفته و پلیس بیاد و یکی بهش مشکوک بشه. گوشیش درآورد. میخواست به یکی ... یه کسی ... پیامی بده ... از اوضاع مطلع بشه ... ببینه چه خبره؟ و ... اما نمیدونست به کی زنگ بزنه و چی بگه؟ اولش میخواست برای نظر پیام بده اما دید صلاح نیست. بعدش میخواس
ت به موتی پیام بده اما دید اونم صلاح نیست. حتی یه لحظه میخواست به آبجی مرضیه زنگ بزنه اما این دیگه آخر حماقت بود. این کارو نکرد. گوشی هاشو گذاشت تو ساکش و نشست.
به زور خودشو به بندرعباس رسوند. نا نداشت. داشت میمرد از خستگی. شماره شوری رو حفظ کرده بود. وقتی از اتوبوس خارج شد، یه چرخ در شهر زد و وقت تلف کرد تا بشه همون ساعتی که باید زنگ میزد. به همون شماره زنگ زد. دقیقا ساعتی که موتی گفته بود. تمام امید هادی برای خلاص شدن از شرایطی که توش گیر کرده بود، این بود که یه نفر وسط بوق های تلفن، گوشی رو برداره و بگه «آره داداش! میبرمت هرجا بخوای. بیا سوار شو.»
اما ... مثل اینکه اونم تو زرد از آب دراومد. چون وسط بوق ها که داشت میخورد، ناگهان هادی شنید: دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد؛ The mobile set is off
این بدترین اتفاقی بود که میتونست بیفته. اما تلاش کرد خودشو نبازه. یه کم صبرکرد. یه کم وقت تلف کرد. دو دقیقه ... سه دقیقه ... پنج دقیقه ... دوباره تماس گرفت ... اینبار هم : دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد؛ The mobile set is off
نه ... مثل اینکه راستی راستی بدبخت تر شد. این قاچاقچی هم همه پولا رو کشید بالا و رفت. کاردش میزدی خونش درنمیومد. دیگه هیچ کس نداشت. بچه هاش یا گرفتار شده بودند یا در حال فرار بودند. بابا و خانواده اش هم که هیچی. دلش به این خوش بود که اینم قالش گذاشت و رفت و گوشیش خاموش کرد و خلاص!
چون گوشیش روشن کرده بود، صلاح نبود اون خط و گوشی رو نگه داره. گوشی و سیم کارت رو انداخت تو جوب آب و رفت. خودش مونده بود و یه گوشی بی سیم کارت و ساکِ دستش. نشست فکر کرد. دید ممکنه بلدچی نامرد نباشه. ممکنه اصلا لو رفته باشه و احساس ناامنی کرده باشه و خاموش کرده باشه. به خاطر همین، موندش در بندر عباس هم صلاح نبود. همین جوری که داشت یه ساندویچ میخورد، چشمش خورد به یه موتور. موتوری که داشت نون باگت خالی میکرد. سوییچش داخلش بود. صاحبش رفته بود تو ساندویچی و داشت با صاحب ساندویچی حساب کتاب میکرد. ته مونده ساندویچش انداخت تو سطل. باقی آب معدنی رو هم سر کشید. دستی به دورِ دهنش کشید و درچشم به هم زدنی، پرید رو موتور و الفرار!
اینقدر فرز انجام داد و کلا سرقت ها و کاراش فرز و سریع انجام میداد که حداقل چند دقیقه طول میکشید که اون بیچاره ها بفهمند چی شده و چه اتفاقی افتاده؟! موتورو برداشت و رفت.
رفت پلیس راه. اون ساعت هیچ اتوبوسی نبود. اما دو سه تا ماشین سنگین همونجا بود. یکی از ماشین های سنگین، زده بود بغل و مشخص بود که صاحبش خوابه. هادی شانسی که آورد این بود که راننده اینقدر خسته بوده که یادش رفته بوده چادر ماشینو کامل بکشه و ببنده. رو همین حساب، هادی تا به خودش اومد، وسط بارِ یه ماشین سنگین، بین یه مشت آجر سِفت و سنگین دراز کشیده بود.
راننده ماشین سنگین از اوناش بود که شب رو هستند و کل شب رانندگی میکنند. به خاطر همین، دو سه ساعت بعد از اینکه هادی پرید تو ماشینش، کم کم بیدار شد و حرکت کرد و رفت. خوب بود که هادی داشت از بندر خارج میشد اما بدیش اینجا بود که نمیدونست داره میره کجا؟ فقط هادی دعا میکرد به شیراز و اطراف شیراز نره. دیگه هر جا میخواست بره، مهم نبود.
چند ساعتی استراحت کرد. زیر تن و بدنش خیلی سفت و غیرهموار بود. خیلی اذیت شد. تصمیم گرفت از اون ماشین پیاده بشه. وقتی راننده وسط راه ایستاده بود، هادی آروم پیاده شد و سوار یه ماشین دیگه شد. در طول سه روزی که داشت فرار میکرد، چهار پنج تا ماشین عوض کرد و به نوعی آواره بیابون و جاده ها بود. خودشم نمیدونست داره چیکار میکنه و کجا باید بره؟
تا اینکه نشست و با خودش فکر کرد. دید فاصله اش تا شمال که خیلیه. شرق هم که نمیشه رفت و موتی گفته بود اصلا اون ور نرو. جنوب و بندر هم که فایده نداشت و حتی ممکنه اونجا زودتر گیر بیفته. فقط مونده بود مسیر غرب. ولی پولی در جیب نداشت که حتی یه ساندویچ ساده بخوره. به خاطر همین میدونست که روی بلدچی و قاچاقچی و این مدل آدما نمیتونه حساب کنه.
شب روز چهارم فرارش بود. نیمه های شب. ساعت حدودا سه و نیم صبح. با سیل جمعیت حرکت کرده بود تا اینکه با این ماشین و اون ماشین کردن، خودشو رسوند به مرز.
رفت به طرف خروجی مرز. فکر میکرد همینجوری میتونه رد بشه. با خودش میگفت وسط این همه آدم، منم خودمو گم و گور میکنم و میزنم به چاک. دید تو محوطه خارجی مرز، کلی آدم خوابیده. خودشم خوابش میومد. چشماش داشت میسوخت از بس نخوابیده بود. تن و بدنش هم از دو روز قبلش که روی آجرا خوابیده بود درد میکرد. به طرف سالن رفت. دید درش بسته اند و میگن بعد از اذون صبح بیایید.
سرگردون شده بود. اومد محوطه خارجیش. جمعیت زیادی اونجا بود. همه منتظر اذون صبح بودند. ولی هنوز خیلی مونده بود. هادی نتونست حریفِ خواب و خستگیش بشه. دید کلی چادرهای بزرگ زدند و کلی آدم خوابیده اونجا. اولیش رفت دید پر شد
ه.
دومی پر شده ...
سومی پر بود ...
همین جوری رفت تا دهمی یا دوازدهمی ...
دید کسی دمِ چادر نیست و یه کارتن آب معدنی هم اونجاست. یکیشو برداشت و رفت داخل. وسط جمعیت، ساکشو گذاشت زیر سرش. همونجوری که چشماش نیمه باز و نیمه بسته بود آب معدنی رو باز کرد و تا تهش خورد.
و دیگه بعدش نفهمید چی شد.
از خستگی غش کرد.
ولی ...
ای داد ...
میگن مار از پونه بدش میمومد اما درِ خونه اش سبز میشد!
هادی بیچاره خبر نداشت پا گذاشته کجا و کجا خوابیده؟
وگرنه سکته مغزی و قلبی با هم میزد.
جایی خوابیده بود که بالاش نوشته بود:
«السلام علیک یا ابا عبدالله. مرز مهران. موکب شهدای ناجا»
وسط کیا؟
وسط بچه های نیرو انتظامی و یه مشت آدمای خفن!
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
@yasegharibardakan
هدایت شده از مجمع عاشقان بقیع اردکان
جمعه شب های پاک.....
سلسله جلسات هفتگی مجمع عاشقان بقیع اردکان
جمعه(۱۴۰۱/۰۹/۲۵)همزمان با اذان مغرب
_ اقامه نماز جماعت ۱۷:۰۰الی۱۷:۲۰
_زیارت عاشورا ۱۷:۲۰ الی ۱۷:۴۰
_ آموزش مداحی ۱۷:۴۰ الی ۱۸:۳۰
_ سخنرانی و ذکر توسل ۱۸:۳۰ الی۲۰:۰۰
💠امام جماعت : حجه الاسلام قانعی
💠سخنران : حجه الاسلام محیطی
امام جمعه موقت اردکان
🔰مجتمع بیت الزهرا س( مجمع عاشقان بقیع اردکان)
روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان
@yasegharibardakan
قابل توجه عزیزان شرکت کننده در کلاس آموزش مداحی مجمع:
اولا ساعت ۱۷:۰۰ مجمع باشند،وضو گرفته و آماده .
ثانیا همه چند کلمه در مورد ستایشگری و جایگاه ستایشگر صحبت میکنند.
ثالثا این هفته هم برای آخرین جلسه روی شعر قبلی و زمزمه آخرش کار میکنیم.
رابعاً در خصوص مطالب گفته شده هفته گذشته ، سوال میکنیم.
خامسا همه عزیزان پنج مدل آ و پنج مدل ایی و پنج مدل اوو ، اجرا میکنند.
متشکر و به امید دیدار.
یهو خدا برات یه دَری رو باز میکنه
که حتی اون در رو نزده بودی! 😌😉
#انگیزشی
هدایت شده از مجمع عاشقان بقیع اردکان
سلام و عرض ارادت
خدمتتون عارضم که امسال هم در شب شهادت حضرت زهرا س ، رفقای آشپزخانه مجمع مانند سال قبل ،قراره اقدام به طبخ آش امام حسین ع کنند.
البته اون شبها ،پنج شب مراسم هم داریم و انشاالله پر رونق و پر شور...
آش هم توو فضای بیرون مجمع(اون طرف خیابون) طبخ میشه و صبح روز شهادت توزیع میشه انشاالله.
غرض از مزاحمت اینکه خیلیا دوست دارن توو این حرکت سهیم بشن. حالا یا کمک نقدی ، یا گوسفند عقیقه بدن، یا گوسفند نذری
بدن، یا هزینه یک دیک رو پرداخت کنند ، یا حبوبات بدن و یا...
به هر نیتی مخصوصا سلامتی امام زمان ع
، سلامتی خودتون و خانواده و یادبود و خیرات اموات و ....
لذا جهت هماهنگی و تقدیم نذورات ،با این آقایون هماهنگ بفرمایید.
۰۹۱۳۱۵۲۳۵۰۲ مجید
۰۹۱۳۲۵۵۱۶۴۱ سعید
فاطمیه ای عاشورایی، انشاالله
محمد ابراهیمیان اردکانی
هدایت شده از مجمع عاشقان بقیع اردکان
جمعه شب های پاک.....
سلسله جلسات هفتگی مجمع عاشقان بقیع اردکان
جمعه(۱۴۰۱/۰۹/۲۵)همزمان با اذان مغرب
_ اقامه نماز جماعت ۱۷:۰۰الی۱۷:۲۰
_زیارت عاشورا ۱۷:۲۰ الی ۱۷:۴۰
_ آموزش مداحی ۱۷:۴۰ الی ۱۸:۳۰
_ سخنرانی و ذکر توسل ۱۸:۳۰ الی۲۰:۰۰
💠امام جماعت : حجه الاسلام قانعی
💠سخنران : حجه الاسلام محیطی
امام جمعه موقت اردکان
🔰مجتمع بیت الزهرا س( مجمع عاشقان بقیع اردکان)
روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان
@yasegharibardakan
هدایت شده از مجمع عاشقان بقیع اردکان
قابل توجه عزیزان شرکت کننده در کلاس آموزش مداحی مجمع:
اولا ساعت ۱۷:۰۰ مجمع باشند،وضو گرفته و آماده .
ثانیا همه چند کلمه در مورد ستایشگری و جایگاه ستایشگر صحبت میکنند.
ثالثا این هفته هم برای آخرین جلسه روی شعر قبلی و زمزمه آخرش کار میکنیم.
رابعاً در خصوص مطالب گفته شده هفته گذشته ، سوال میکنیم.
خامسا همه عزیزان پنج مدل آ و پنج مدل ایی و پنج مدل اوو ، اجرا میکنند.
متشکر و به امید دیدار.
📚 داستان کوتاه
💔چقدر ساده میشه دل کسی رو شکست!؟!!!....
✍️مراسم تشیع جنازه یکی از آشنایان در یک روز سرد پاییزی در گورستان بودم. نوه متوفی اصلا گریه نمیکرد و محزون هم نبود. سالها این موضوع برای من جای سوال بود با اینکه او سنگدل هم نبود.
بعدها از او علت را جویا شدم، گفت: پدر بزرگ من هر چند انسان بدی نبود ولی روزی یاد دارم، عید نوروز بود و به نوههای خود عیدی میداد و ما کودک بودیم، ما نوه دختری او بودیم و او به نوه های پسریاش 1000 تومنی عیدی داد ولی به ما 200 تومنی داد و در پیش آنها گفت: پدربزرگ اصلی شما فلانی است و بروید و از او شما 1000 تومنی عیدی بگیرید. این حرکت او برای همیشه یاد من ماند و من تا زندهام او را پدربزرگ و خودم را نوه او هرگز نمیدانم.
برای نفوذ در دلها شاید صد کار نیک کم باشد ولی برای ایجاد نفرت ابدی، یک حرکت احمقانه کافی است. و بدانیم کودکان هرچند در مقابل محبت ما توان تشکر ندارند و خجالت میکشند و در برابر تندی و بیاحترامی ما، از ترس ما توان عکسالعمل ندارند و سکوت میکنند، ولی آنها تمام رفتار ما را میفهمند و محبتها و بدیهای ما را میبینند و میدانند و برای همیشه در ذهن خود حفظ میکنند و زمانی که بزرگ شدند، تلافی میکنند.
@yasegharibardakan
1_2317954071.mp3
6.6M
💟 10 تا معشوق زندگیت رو بنویس
🔹ببین این سه تا معشوق جزو لیست تو هست⁉️
🔹چطور میتوان از اتفاقات منفی زندگی به نفع خود بهره گرفت
#روانشناسی_قلب ۳۳
#استادشجاعی
عارفانه
دنیا همه شعر است به چشمم، اما
شعری که تکان داد مرا چشم تو بود...
#میلاد_عرفانپو
#جامعه_مدرسین
#مجمع_مدرسین
#محارب
#احکام_محاربه
#اعدام
#تعارف_نداریم
#عمل_به_مُر_قانون
#حمایت_از_قوه_قضاییه
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
رفقایی که از گروه های حوزوی اطلاع ندارند لطفا دقت داشته باشند که:
در حوزه های علمیه ، مثل سایر جاها، دسته های مختلفی از علما و طلاب وجود دارند. مشهور ترین دسته ها که سالهاست با هم نوعی رقابت دارند عبارت اند:
🔸 ۱. جامعه مدرسین: علما و اساتید انقلابی که نظراتشان با امام جامعه و قانون اساسی همخوانی بیشتری دارد و همواره پشتیبان ولایت فقیه بوده و در ایمان و اعتقاد مردم و تربیت طلاب انقلابی و جهادی بیشترین سهم را دارند.
🔸 ۲. مجمع مدرسین: مجتهدینی که معمولا با اصل ولایت فقیه و یا شخص ولی فقیه و قانون اساسی و حرکت های انقلابی حوزه خیلی حال نمیکنند. اصطلاحا به اینا علمای چپ هم گفته میشود.
🔺 خب
حالا در خصوص حکم اعدام ها و خدشه در تشخیص جرم و صدور حکم و... ، گروه دوم خدشه وارد کرده و درست و به موقع، بدون فوت وقت و خیلی آشکار، به کمک جریان های فتنه انگیز داخلی و خارجی اومده و جوری مواضع سیاسی خودشون را علمی و در لباس فقاهت به خورد مردم میدهند، که هر کس ندونه فکر میکنه راس میگن و برای رضای خدا وارد عرصه شدند.
نخیر آقا. الان وقتش بود که جامعه را پر از شبهات فقهی و خدشه در اصالت احکام صادره برای یک مشت الدنگ اغتشاشگرِ قاتلِ جوانان مومن و انقلابی کنند، و چه کسی بهتر از مجمع مدرسین! فورا به میدان آمده و مردم کنار یک سری اسامی، عناوین آیت الله دیدند و فکر کردند خبری هست.
همین. حتی حرفهای آنان ارزش جواب دادن علمی ندارد وگرنه بحمدلله مدرک سطح چهار حوزه و آن همه سال درس خارج فقه و اصول را خوانده ایم برای همین طور مواقع. برای موقعی که فتنه های علمی و شبهات حوزوی به انقلاب و ولایت و قانون اساسی وارد کنند.
✔️ اما عجالتا:
🔹 ۱. محارب کسی است که سلاحش(چه گرم و چه سرد) را برای ترساندن مردم دربیاورد.
🔹 ۲. حضرت امام و بسیاری از فقهای عالیقدر فرمودند کسی که سلاحش را برای ترساندن مردم دربیاورد حتی اگر نکشد باید اعدام شود.
🔹 ۳. فقط در صورتی توبه محارب قبول است که قبل از دستگیری بیاید و اعتراف کند و ابراز پشیمانی کند. و الا بعد از دستگیری فایده ندارد. بچه بازی که نیست.
🔹 ۴. حتی اگر کسی سلاح گرم یا سرد کشید اما قصدش ترساندن مردم نبود ولی دید که مردم ترسیده اند و فرار کردند، اگر ادامه داد در حکم محارب است.
🔹 ۵. حتی اگر بگوید که قصدم مقابله با حکومت جمهوری اسلامی است و قصد مقابله با مردم عادی نداشتم ، اما بخاطر سلاحی که در دست دارد مردم بترسند، باز هم محارب است. لطفا مردم را گول نزنید.
لذا
هموطن اغتشاشگر!
اگر دست به سلاح سرد یا گرم ببری و حتی یک نفر بترسد، حتی اگر خط و خش روی اون بنده خدا نندازی، مستحق مرگ هستی و بهت میگن محارب. خلاص. اینو تعارف میکردند بهت بگن اما من رک گفتم که نگی نمیدونستم.
#لطفا_نشر_حداکثری
@Mohamadrezahadadpour
@yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️همجنسبازی از کجا وارد کارتونهای بچهها شد؟
معمولا فصل اول همهچیز عادی و طبیعی هست ولی وقتی حسابی شخصیتها محبوب شدن در فصلهای بعدی همه چیز رو به لجن میکشن.
38.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 نسخه دوم نماهنگ "سلام بر ابراهیم"
خواننده: حسین کریمی پناه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حجه الاسلام دهقان چناری