-داود چرا حرف تو حرف میاری؟ میگم نرو! کجا میخوای بری؟ من و احمد و این بچهها تازه داریم راه میفتیم. حیفه به قرآن!
-تو و احمد و مهدوی، هر کدومتون واسه بیچاره کردن یه شهر کافی هستین. دیگه چه برسه که سهتاتون بریزین تو یه شهر و یه محله و یه مسجد! خودتون از پس خودتون برمیایید. من باید برم. من مسافرم.
-خب چرا همینجا ازدواج نمیکنی و تشکیل خانواده نمیدی و نمیمونی؟
-صالح میزنمتا! دارم درباره بچهها حرف میزنم. تو میزنی جاده خاکی؟ خلاصه... میگفتم...
-دلم گرفت. اسم رفتن آوری، ناراحتم کردی.
-مهم نیست. ببین! یه لحظه از تو حس بیا بیرون. کار داریم. بچههات دارن مسجدو میجَوَن. ببین چی میگم! اصلا با هیچ پسری درباره دوستی افراطی حرف نزن. الا این که خودش بیاد باهات حرف بزنه و بگه که داره اذیت میشه. یه سن خاصی داره و میگذره. حساس نشو! فقط در صورتی بکشون یه گوشه و بهش تذکر بده که حواسش نباشه که داره اسمش میفته سرِ زبونا.
-باشه. داود راستی چرا دیشب نذاشتی آلبالوپلو بخوریم؟ خوشمزه است که. بندهخدا واسه ما آورده بود. تو جلوی چشم خودش، همشو دادی به بچههای انتظامات!
-صلاح نبود. بعدا یه آلبالوپلو مهمون خودم. اون غذا صلاح نبود. اگه باب بشه و ملت بفهمه که ما به راحتی غذا از دست مردم میگیریم و میخوریم، همه تو زحمت میفتن.
همین طور که خواست از سر جایش بلند شود و برود آرام گفت: «مخصوصا خانواده دختردارها!»
صالح این را شنید. متعجب شد. گفت: «نه بابا؟!»
داود گفت: «بله! ما سه تا جوونِ مجردیم. خوبیت نداره.»
صالح که هنوز چشمش از این همه دقت و ظرافتِ داود گرد مانده بود گفت: «داود اینا تو کدوم کتاب نوشته که بگیریم بخونیم؟ من همش دیشب یادم اومده بود که حدیث داریم که رد احسان نکنید و این چیزا. ولی حواسم به چیزی که گفتی نبود!»
داود با لبخند، به قسمت پایین چانهاش اشاره کرد و به صالح گفت: «ببین! من این دو سه تا محاسنِ سفیدو تو آسیاب سفید نکردم! ببین! دقیقا اینا. میبینی؟»
وقتی داود از صالح خداحافظی کرد و به حیاط مسجد رفت، حاج خانم مهدوی و زینب خانم را دید. سلام کردند و با داود نشستند کنارِ حوضِ وسط مسجد.
حاجخانم مهدوی گفت: «قبول باشه پسرم. ما اطاعت امر کردیم و پیام شما را به خانم ایزدی رسوندیم. گفتیم که شما گفتید یه جلسه هماندیشی بذاریم و نقطه نظرات را مطرح کنیم و حرفهای همو بشنویم و اینا. اما خانم ایزدی قبول نکرد. البته ما هم خدمتتون گفتیم که این قبول نمیکنه.»
داود پرسید: «خب چرا؟ الان بخشی از ظرفیتِ مسجد در اختیار ایشون هست. عملا هر کسی امام جماعت اینجا بشه، حق داره که درباره کتابخانه و دو تا غرفه و اتاقی که دست ایناست نظر بده. من که قرار نیست چیزی از دست کسی دربیارم. من فقط میخوام تعامل داشته باشیم. نه جای کسی تنگ کردم و نه کسی میتونه جای منو تنگ کنه. اینا دارن اشتباه میکنن.»
زینب خانم گفت: «ما هم اینو بهش گفتیم. میدونید چیه؟ خدا نکنه اینا ذهنیتی درباره کسی پیدا کنن! خدا نکنه از تیپ و یا قیافه و یا حرف و یا قلم و قدم کسی خوششون نیاد! میشه نقطه مقابلشون! میشن نقطه مقابلش.»
داود گفت: «کجای دین و اسلام و قرآن اینطوری نوشته؟ من اصراری ندارم. دوس داشتم ظرفیتهامون رو هم بذاریم و کارای جدی و اساسیتر انجام بدیم. وگرنه جزیرهای عملکردن که هنر نیست. ولی اینو بهش بگین لطفا. بگین فلانی گفت: با این رویه که شما در پیش گرفتین، روزبهروز منزویتر میشین. روزبهروز مردم از شما فاصله میگیرن. دلتون به حمایتِ این و اون خوش نکنید. هر کاری که مردمی نباشه و پایِ مردم وسط نباشه، دووم نمیاره.»
خانم مهدوی گفت: «همین طور هم شده. الان دختر همین خانم ایزدی داره از خودش فاصله میگیره. دخترِ دانشجویِ متاهل که خیلی هم دختر خوبیه. از مامانش بریده. ما الان دو ساله که مسجد ندیدیمش. میگن تیپ و قیافهاش هم داره عوض میشه. نمیدونم والا. چی بگم!»
زینب خانم گفت: «خودِ من چندین مرتبه واسه دخترش تماس گرفتم. دیگه به تماسهای منم جواب نمیده. خسته شده از رفتارهای مادرش.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
داود گفت: «خانم ایزدی باید خدا رو شکر کنه که ما مسجدی هستیم و از خدا و پیغمبر میترسیم. وگرنه اگه لیبرالها و از خدا بیخبرا بودن، میرفتن دنبال دخترش و تحریکش میکردن و میآوردنش تئاتر و یه نقشِ خوبِ ساختارشکن و منفی هم بهش میدادن و جلوی مامانش عَلَمِش میکردن. اینو جدی میگم. از اونا این چیزا بعید نیست.»
🔶محل کار ذاکر🔶
حاج عبدالمطلب در اتاقش نشسته بود که تلفنش زنگ خورد. وقتی برداشت، دید حاجیکاظمی است. بعد از سلام و علیکهای معمول، حاجی کاظمی گفت: «نیم ساعت دیگه همدیگهرو ببینیم. مدارکی هم که گفتی بردار بیار!»
حاج عبدالمطلب یک پوشه پر از مدارکی که جمع کرده بود را برداشت و سرِ ساعتی که با کاظمی قرار داشت، رفت. جلسه در دفتر حاجی کاظمی و پشت درهای بسته برگزار شد.
-دعوتت کردم که هم حرفات بشنوم و هم به نتیجه برسیم و یه تصمیم عاجل بگیریم.
-درخدمتم. اما یه عجله خاصی در شما میبینم.
-عجله نیست. حالا بهت میگم. خب بگو چی برام آوردی؟
عبدالمطلب پوشه را باز کرد و همینطور که برگهها را به کاظمی میداد، توضیخات مختصری درباره هرکدام به او میداد.
-این دهتا پروندههای نویسندگان کتابهای کودک هست که ذاکر کاری کرده که هیچکدوم آثارشون چاپ نشه. ملاحظه بفرما.
کاظمی همین طور که به اوراق نگاه میکرد گفت: «بعضیاشون رو میشناسم. بیچارهها ضدانقلاب که نیستن!»
-بله. اینو ببینید. اینا سه تا از ناشران کتاب کودک هست که ذاکر کاری کرده که کلا گِل بگیرن و برن.
-عجب!
-این سه چهار تا کاغذ هم اسامی و مدارک اولیه از نویسندگان و شاعرانی هست که هر کدوم، کتابشون بیش از دو سال هست که ذاکر در کارشون سنگاندازی کرده و هیچکدومشون موفق به چاپ کتابشون نشدند. دو سه نفر آخری که با خودکار قرمز دورشون خط کشیدم، بیچارهها در کرونا و یا بخاطر کهولت سن مرحوم شدند و رنگِ کتابشون رو ندیدند!
کاظمی فقط به لیستها و مدارک نگاه میکرد و سرش را از بابِ تاسف تکان میداد.
-اینم پروندهها و خلاصه وضعیتِ نویسندههایی هست که چندین ساله ذاکر کاری کرده که جواب استعلاماتشون منفی بشه و نتونن کار کنن!
-حاجی چرا الان داری اینا رو میگی؟ چرا اینقدر دیر فهمیدیم؟
-منتظر این سوال بودم. اینا که دارین میبینین، مواردی هست که ذاکر جلوی استعلام و گردشِ کارش گرفته و شخصا اظهار نظر کرده. رفته با روابطی که داشته، با جاهای مختلف بسته و جلوی این بندگانخدا گرفته. من برای پیدا کردن این لیستِ بلندبالا کلی کوپن سوزوندم. واقعا کار سختی بود. به زور اینا رو پیدا کردم. حتی با بعضیاشون تماس گرفتم. فهمیدم خیلی دلسرد شدن و متاسفانه تعداد قابل توجهی از اینا از نظام و دولت و همه چی بُریدن.
-والا ما هم باشیم کم میاریم. فکر میکنیم اینا کارِ سیستمه و نظام جلویِ کار ما رو گرفته.
-بخاطر همین، تلاش کرده که با فرهادی ببنده و منو بازنشست کنه و بشینه جای من تا از اون به بعد، همه کارای غیرقانونی و غیراخلاقیش، جنبه قانونی پیدا کنه.
-حالا منم یه چیزی برات بگم از فرهادی پدر!
-چی؟
-ناکارامدی فرهادی برای وزیر روشن شده. بعلاوه این که متاسفانه این بابا سالانه پانزده میلیارد تومان، گردش مالی غیرمعتبر داره.
-حاجی من قلبم یه کم ناراحته. دوس ندارم چیزی که الان متوجه شدم، راست باشه!
-ولی متاسفانه راسته. اینا دارن به اسم کتاب و کتابخوانی و این چیزا، پولشویی میکنن! درست فهمیدی. چرا باید سرمون رو مثل کبک، زیر برف کنیم؟
حاج عبدالمطلب فقط سکوت کرد و به حاجی کاظمی زل زده بود. حاجی کاظمی ادامه داد و گفت: «حاجی! متوجه شدیم که فرهادی و پسرش، شش تا نشر دارن و در دوازده تا نشر دیگه اثرگذاری مستقیم دارن. ذاکر هم تو همین دم و دستگاهشونه. ذاکر نقش پلیس بد بازی میکنه و رقبا و اندیشمندان مستقل را از گردونه بازی حذف میکنه. فرهادی و پسرش هم این سیستم تولید و توزیع کثیف رو هندل میکنن.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
حاج عبدالمطلب گفت: «چیکار میخوای بکنی؟»
حاجی کاظمی گفت: «کار اینا از ابعاد مختلف، جنایت فرهنگی و سیاسی و اجتماعی محسوب میشه. این همه آدمِ فعالِ دلسوز و خوشفکر حذف کردند. این ینی اون بندهخداها رو هُل دادن به بغلِ دشمن. ینی پاسِ گل دادن به دشمن برای استفاده از نخبههایی که بچههای خودمونن اما از ما و انقلاب زده میشن و انزوا و افسردگی و... چندتاشون میتونن زیرِ بارِ پیشنهادات خوب و دندونگیرِ دشمن و منافقین داخلی کم نیارن؟ سیستم کثیف فرهادی و ذاکر، تبدیل شده به یکی از بزرگترین و زیرپوستیترین کارخونه تولید دشمن برای نظام!»
عبدالمطلب گفت: «حاجی سرم درد گرفت. چیکار میخوای بکنی؟ تکلیف چیه؟»
کاظمی گفت: «دعوتت کردم که بهت بگم؛ وزیر داره به خاطر فسادهای از این دست که زیرِ گوشش اتفاق میفتاده، استیضاح میشه!»
عبدالمطلب از صندلیش فاصله گرفت و گفت: «خداوکیلی؟»
کاظمی گفت: «بله. فرداصبح جلسه استیضاح هست. اما... مسئله فقط این نیست. مسئله اینه که... از من خواستن مسئولیت سازمان رو به عهده بگیرم.»
حاج عبدالمطلب با شوق و شعف گفت: «خدا را صد هزار مرتبه شکر. عالیه. خدا کمکت کنه دلاور!»
کاظمی گفت: «دعوتت کردم اینجا تا بهت بگم؛ هفته دیگه، بعد از ماه رمضون، تودیع و معارفه من و تو هست. تو میایی جای من!»
عبدالمطلب گفت: «اما حاجی من...»
کاظمی اجازه نداد عبدالمطلب حرفش را ادامه بدهد. فورا گفت: «این یه دستوره. از تو مطمئنتر ندارم. اذیتم نکن. میگفتم. آره. اوایل هفته دیگه تو معارفه میشی و میایی جای من. اواخر هفته، تو دستور بازنشستگی فرهادی رو امضا کن. وقتی اون کنده بشه از اینجا، پسرش و ذاکر هم یا باید برن اعلام نیاز بیارن یا دیگه تو میدونی و اونا. طبق صلاحدید خودت، هر تصمیمی برای اونا بگیری، مختاری و منم پشتت هستم.»
عبدالمطلب گفت: «الله اکبر! زبونم بند اومد. نمیدونم چی بگم. باشه. توکل بر خدا.»
و این تازه شروع ماجرایی است که شبِ ظلمانی و روزگار سیاهی را برای ذاکر و فرهادیِ پدر و پسر به ارمغان داشت.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
🌹🌿🌷🌹🌿
سلام خدمت همراهان گرامی
از دقت و توجه شما به این داستان تشکر میکنم
دو سه قسمت دیگه بیشتر تا پایان این داستان نمونده
این داستان ظرفیت یک مجموعه کتاب ۱۰ جلدی را داره تا بتونه موضوعات مختلف فرهنگی و تبلیغی رو بررسی کنه
اصلا بخاطر همین، وقتی برای انتشارش در کانالم استخاره کردم، خیلی خوب اومد.
ولی دوستان
نمیدونم بتونم جلد دوم و سوم این داستان را ادامه بدم یا نه؟
چون دو تا موضوع امنیتی هست که اگر بتونم امسال بنویسم، دیگه فرصتی برای کتابهایی مثل این داستان نمیمونه.
نظرتون چیه؟
میدونم امنیتی هم خیلی جذابه و لازمه اما بنظرتون اولویت با کدومه؟
لطفا در این 👇نظرسنجی شرکت کنید.
https://EitaaBot.ir/poll/wurs2g
https://eitaa.com/yasegharibardakan
4_310226054725763835.mp3
4.92M
شهیدانه
محمد ابراهیم همت; فرمانده قرارگاه فرعی فتح در عملیات خیبر پس از ۵ شبانه روز بی خوابی و تحمل فشار ممتد، خسته از ساعت ها مکالمه ی رادیویی با یگان های تکور، ظهر روز هشتم اسفند ۱۳۶۲ به ناگاه از هوش رفت😞
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
https://eitaa.com/yasegharibardakan
😁😂😁لبخند
اصلا چرا مردها رو میبرن که ماه رو پیدا کنن؟🥴😖
اینا جوراباشونم نمیتونن پیدا کنن، ما خانوما براشون پیدا میکنیم 😂😂
چهارتا زن رو ببرید، ببینید همزمان ماه شوال و ذی القعده و ذی الحجه رو هم براتون پیدا میکنن🤪😁😂🤪
https://eitaa.com/yasegharibardakan
عارفانه
مرا به نیمنگه میتوان تسلی کرد
هزار حیف که این شیوه را نمیدانی!
#میلی_مشهدی
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨هرگناهی دارویی داردوداروی گناهان، استغفاراست.پیامبراکرم (ص)
43.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷#مستند_کوتاه
🎥 قرار عاشقی با گل نرگس
🔹 مستندی از دیدار خانواده شهید مدافع حرم
اسماعیل خانزاده
با رهبر انقلاب
🔸 پدر شهید خانزاده در دیدار با رهبر انقلاب، دستنوشتهای را قرائت کرد که این شهید عزیز در آن به ملاقات خود با حضرت ولیعصر (عج) در شب یازدهم ماه مبارک رمضان اشاره کردهاست.